من يه مامانم....خيلي وقته كه ديگه لباساي قبلم اندازم نيست؛ اما از اين كه مي بينم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش ديگه اندازش نيست حس خيلي خوبي دارم.
چاق شدم و اندامم ديگه مثه قبل نيست؛ اما وقتي فرزندم و نگاه مي كنم و قد و بالاشو مي بينم ذوق مي كنم.
خيلي وقته كه ديگه وقت نمي كنم آرايش كنم؛ اما وقتي فرزندم اراسته است و زيبا همه چي يادم مي ره.
خيلي وقته كه براي خودم وقت زيادي ندارم؛ اما ازينكه تمام وقتم صرف رسيدگي به فرزندم مي شه يه جور خاصي خوشحالم.
خيلي وقته كه نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره تا اخرش بخورم؛ اما وقتي فرزندم غذاشو با ميل ميخوره و تموم ميشه انگار خوشمزه ترين غذاهاي دنيا رو خوردم.
خيلي وقته نتونستم كتاب مورد علاقمو بخونم؛ اما وقتي با عشق با فرزندم حرف ميزنم واون به چشمانم زل ميزنه زيباترين متن هاي عاشقانه رو تو عمق نگاهش مي خونم.
خيلي وقته....
خيلي وقته...
خيلي وقته...همه اين خيلي وقته ها رو با يك لبخند كودكم عوض نمي كنم
دلم ضعف می رود برای دنیای مادر؛ دنیایی که متعلق به خودت نیستی. همه جا حضور کسی را احساس می کنی که آنقدر بی پناه است که آغوش تو آرامش می کند. آنقدر کوچک است که دست های تو هدایتش میکند.
مادری را دوست دارم، چون به بودنم معنا می دهد. چون ارزشم را به رخم می کشد و یادم می دهد هزار بار بگویم «جانم» کم است برای شنیدن «مادر» از امانت خدایم.
مادری را دوست دارم...هرچند در آیینه خودم را نمی بینم. آن زن خسته، ژولیده و کم خواب در قاب آیینه را تنها وقتی می شناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره می خورد و با خنده از من می خواهد که عکسی دو نفره بگیریم و آن وقت هست که من زیبا می شوم و زیباترین ژست دونفره را در قاب آیینه حک می کنم.
مادری ام را خیلی دوست دارم