اتفاق کم‌نظیری که برای این هفت جوان ایرانی در گرما رخ داد
کد خبر: ۲۸۷۵۷۸
تاریخ انتشار: 2023 August 07    -    ۱۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۴۵
 در اینجا مطلبی راجع به تابستان جمع کرده‌ایم، در واقع بچه‌های تحریریه برترین‌ها از خاطراتی نوشته‌اند که آن‌ها را به تابستان وصل می‌کند، مُشک آن است که خود ببوید اما انصافا این خاطرات را خواندن، همه دلنشین است، شما هم اگر چیزی در این باب دارید در قسمت نظرات برای ما بنویسید

 در اینجا مطلبی راجع به تابستان جمع کرده‌ایم، در واقع بچه‌های تحریریه برترین‌ها از خاطراتی نوشته‌اند که آن‌ها را به تابستان وصل می‌کند، مُشک آن است که خود ببوید اما انصافا این خاطرات را خواندن، همه دلنشین است، شما هم اگر چیزی در این باب دارید در قسمت نظرات برای ما بنویسید

 
 

اتفاق کم‌نظیری که برای این هفت جوان ایرانی در گرما رخ داد

 

ایمان عبدلی

 

تابستان را با آن شبی به یاد می‌آورم که گوش تا گوش حیاط خانه مادربزرگ نشسته بودیم، رل اصلی داستان آن شب البته بابابزرگ بود و سیگارش به نام شیراز. او نشسته بود پای سفره همه گرد او بودیم، نکته‌ی آن شب شرجی و روشن اما شکل سیگار کشیدن بابابزرگ بود، سیگار را کنج لب‌‌هایش می‌گذاشت و بدون دخالت دست، کام می‌گرفت و پک می‌زد، دون کورلئونه بود که از سیسیل به خانه‌ی مامان‌بزرگ آمده بود، او هر چه که بود هیبت بود و اقتدار، حتی سیگار کشیدنش هم شکلی از اصولگرایی‌اش را تاکید می‌کرد، تا سیگارش تمام نشد کسی جلو نیامد و لب به غذا نزد، من فکر می‌کنم حتی جیرجیرک‌های حیاط آن خانه هم عقب نشسته بودند و در آن دقایق خیره به سیگار بابابزرگ بودند! تنها موجوداتی که جرات تکان خوردن داشتند حشرات پیرامون لامپ بالای سرمان بودند که طواف میکردند و چیزی از آن حجم اقتدار زیر لامپ نمی‌دانستند. آن شب باد هم جرات وزیدن نداشت، حتی ملافه‌های بالای پشت بام هم خبردار ایستاده بودند، تابستان بود و بابابزرگ هنوز زنده بود، تابستان بود و من اینجا پشت مانیتور بغض نداشتم...

حسن قربانی

بهترین خاطرات من در تابستان در شمال و روستایی سرسبز و جنگلی در جنوب شهر بابل که پدربزرگ و مادربزرگم آنجا زندگی می‌کردند بود. تابستان همیشه به همراه بچه های فامیل به آب‌تنی میرفتیم. یک روز  گرم تابستانی و در دوران نوجوانی به همراه 3تا از بچه‌های فامیل که تقریبا هم سن بودیم تصمیم گرفتیم که به آبشار تیرکن که آن موقع هنوز معروف نشده بود که تورهای گردشگری به آنجا بروند، برویم و آنجا تفریح کنیم. بساط چای و ناهار و کلی خوراکی خریدیم و در دل جنگل با کلی خستگی و نزدیک به 3 ساعت پیاده‌روی به آنجا رسیدیم. آتیشی روشن کردیم و کتری را روی آن گذاشتیم تا چایی درست کنیم. خودمان هم مشغول آب تنی شدیم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که باران گرفت. مجبور به برگشت شدیم، اما راه طولانی بود. زیر بارون تا به خانه برسیم کاملا خیس شده بودیم و لباسهایمان هم که گِلی و... هر چهارتایمان تا چند روز مریض و خانه‌نشین شدیم و شد خاطره‌ای برایمان که دیگر تکرار نشد.

 

آیدا فلاحیان

دقیقا به یاد ندارم عشق من به دریا، از چه زمانی در وجودم بود اما به خوبی خاطرم هست که وصال این عشق کودکانه،تابستان سال ۸۸ ممکن شد.من دختری شر و سرخوش بودم که آتش شیطنت‌هایم را فقط "آب بازی" خاموش میکرد. در تهران که بودیم، از هر فرصتی برای خاموش کردن این آتش استفاده می‌کردم.تفنگ آبپاش، جوی آب موتورخانه، شیلک آب حیاط و هر آب خنکی لباس‌هایم را از خیسی به بدنم پیوند دهد. همان موقع‌ها بود که اسم دریا را شنیدم. البته نه با این عنوان."دریا" در مغز منِ ۶ ساله معادلی دیگر داشت که در خانه ما جا افتاده‌تر بود: "شمال" پاییز و زمستان و بهار ذکر من در خانه "کِی به شمال می‌رویم؟" بود و پدرم هربار می‌گفت: الان اگه بریم شمال که یخ میزنی بچه،صبر کن تابستون بشه،میریم. در آن روزها تابستان برای من قاصد وصال برای دریایی بود همیشه آرزوی دیدنش را داشتم برای همین تمام ۹ ماه سال را برای بهترین سه ماهه‌ی سال لحظه شماری می‌کردم. تابستان شد و ما به همراه عمه و خانواده‌اش، به شمال رفتیم. تمام مسیر را به یاد دارم. از لحظه‌ای که سوار ماشین شدیم، سوزنم گیر کرده بود که "رسیدیم شمال؟" "اینجا شماله؟" "کی میرسیم شمال؟" بعد از کلافه کردن تمام همسفران، ما بالاخره رسیدیم. رو به روی آن آبیِ بی پایان، من ۶ ساله حتی قادر به فکر کردن هم نبودم. بعد از اصرارهای بی‌پایان من،سریع لباس‌هایمان را عوض کردیم به قصد شنا. البته این به شرطی بود که پدر کفالتم را به عهده بگیرد و دست مرا داخل آب ول کند. البته که در آن سال‌ها،کفیل من شدن کار چندان راحتی نبود.مخصوصا منِ دریل ندیده! تنم به آب که خورد، خودم از دست پدر فرار کردم و رفتم جلوتر. رفتم و رفتم تا بالاخره زیر پایم خالی شد. برای چند ثانیه‌ای نفسم و بند آمد و فقط دست و پا میزدم. هیچ صدایی نبود بجز بالا و پایین شدن امواج. نه دست پدر بود که آن را بگیرم، نه پایم به کف آب می‌رسید. تا اینکه بالاخره دستی مرا از آب به بیرون کشید. از آب که بیرون آمدم، بعد از سرفه‌های شدید، در برابر نگرانی‌های مادر و سرزنش‌های پدر، از ته دل می‌خندیم. تا مغز و استخوانم خنک شده بود. این آغوش خنک از دریای خزر، تا تمام عمر مرا مدیون تابستان می‌کند.قاصدی که وصال من و دریا را ممکن کرده بود...

معصومه جهانی‌پور

15 مرداد سال 82 بود خاله کوچیکه من تازه نامزد کرده بود و مامان بزرگم خانواده داماد رو دعوت کرده بود که به رسم اون موقع‌ها هم پاگشا کنه و هم همون روز مثلا برن محضر و عقد کنن. خلاصه مهمونا اومدن ناهار خوردیم و بزرگترا با هم رفتن محضر . ما تو خانواده مادری 8 تا نوه بودیم که هممون دو سال دو سال با هم تفاوت سنی داشتیم و مثل خواهر و برادر بودیم و خلاصه که چشمتون روز بد نبینه پاشدیم برای بازی و ادا درآوردن این و اون و انقدر خندیدیدم و مسخره بازی درآوردیم که نهایتا خونه کن فیکون شد و همه رختخوابا و بالشا وسط پذیرایی بود. اما این همه ماجرا نبود و دارک‌ترین قسمت اون روز شاید این بود که حمید بعد از ظهر رفت چند تا نوشابه اوورد و گفت بچه‌ها بیاید نوشابه خنک بخوریم و بعدش فهمیدیم که ته مونده شیشه نوشابه مهمونارو ریخته بود رو هم و الان هروقت هوا گرم میشه و من دلم یه نوشیدنی خنک میخواد حتی اگر صد سال بگذره من یاد اون روز و اون نوشابه می‌افتم و یه دردی تو قلبم تیر میکشه که گفتن نداره. راستی همون خاله الان یه دختر داره که 14 سالشه و همه ما 8 تارو با هم حریفه

زهرا فکرانه

هُرم هوای داغ از آسفالت تف داده شده مدرسه به چشم ها و پشت لبم میخورد. حرارت از زیر مقنعه مشکی‌ام به شقیقه و گوشه هایم میزد. فاطمه و یک فاطمه دیگر که او را فاطی صدا میزدیم معلوم نبود کجای حیاط نشسته‌اند. «انتِ و انتَ» های نوشته شده روی تخته سیاه توی مغزم جولان میداد و سرم گیج میرفت. دخترها سر آبخوری چپیده بودند توی هم و پچ پچ می‌کردند اما دریغ از فاطی و فاطمه. مقنعه ام را عقب دادم، جوری که وقتی بابای مدرسه رد می‌شود موها دیده نشود! دخترهای دم آبخوری هم حدود آزادی را گشاد کرده بودند، ایضا به روی کفش‌ها و جوراب ها و مانتو با پاچه های بالا داده شده شلوار و تیشرت های از پایین جمع شده و واویلا! نرگس را از دور تشخیص دادم که با جیغی بنفش  پیرهن خیس شده‌اش از کرم دختری که پشتش به من بود را اعلام کرد. نایلون و بطری بود که مانند ناموسِ دشمن از کیف ها به غنیمت گرفته میشد. فحش مادر و انواع فحش‌هایی که سن مان هنوز به آن نمی رسید مثل آب آسفالت را خیس میکرد. از ترس مدیر مدرسه خودم را کنار کشیدم، زیبایی آب بازی را همیشه از دماغ مان در میاورد. همه تیرها روی شلوارها و مانتوهای کج و کوله شده می‌پاشید، جز من که فاق شلوارم را خیس میکردم، از سر و صورت ها خیسی عرق و آبِ زلالِ آبخوری میچکید و کتاب و دفتر بود که زیر دویدن پرحرارت دختر کلاس هشتمی لگد می‌شد و از خودش ردپای خاطره ها را به زمین می‌کوبید....

المیرا فلاحیان

اواخر تابستان گذشته بود که پدرم برای فرار از گرمای سوزان تهران برنامه سفر به ماسوله را چید. هیچ ایده‌ای نداشتیم که هوای ماسوله این روزها چطور است و واقعا قرار است از گرما فرار کنیم یا از گرمای تهران به گرمای شهری دیگر منتقل شویم. با همه تردیدها اما برنامه سفر را چیدیم و 5 نفره به جاده افتادیم و بعد از چند ساعت هم به ماسوله رسیدیم. از بخت خوب ما ماسوله آن روز زیباترین هوای کل سال را داشت. خنکی جذابی که با قطره‌های شدیدا ریز باران همراه بود. بعدها فهمیدم که به این نوع باران‌ها «وارش» می‌گویند. دو روز افسانه‌ای را در ماسوله گذراندیم. شب با بوی نم باران به خواب می‌رفتیم و صبح را با مه زیبایی که روبرویمان را تماما پوشانده بود بیدار میشدیم. موقع برگشت گفتیم سری هم به دریا بزنیم و دریاندیده به تهران برنگردیم. لب دریا نشسته بودم و غرق بودم در حال خوبی که این دو روز تجربه کردم، تا اینکه خبری تلخ تمام شیرینی‌های آن دو روز را با خودش برد. «دختر 21 ساله کُرد، بعد از درگیری با ماموران گشت ارشاد به کُما رفته و حال خوبی ندارد.»

سعید خرمی

زمان می گذرد و همه زندگی مان مثل یک دفترچه یادداشت روبروی ما باز میشود . بخشی از این خاطرات را ورق میزنم و به خاطرات نوجوانی خود از تابستان میرسم. بچه تر که بودم شاید اغراق نباشد اگر بگویم کل سال را منتظر تابستان بودم. با شاهین، پسرخاله می نشستیم و حساب می کردیم که چند روز مانده تا مدرسه تمام شود و تابستان برسد.تابستان هم که فصل بازی و خواب تا یازده صبح و شبها تا ساعت ۳ بیدار ماندن بود. هنوز هم تابستان فصل بازی و خواب تا لنگ ظهر و بیداری شبانه هست البته نه برای من و شاهین چون دیگر تقریبا 20 سالی از آن دوره طلایی سپری شد و جز حسرت آن روزها دیگر چیزی را به یاد ندارم! اما این فصل هنوز هم یادآور خاطرات بچگی‌هایم است و آفتاب سوزان در عین آزارش یادآور خاطرات شیرینی بود که این روزها فقط یک نام برایش بیشتر در خاطرم نیست. جهنم مطلق!

برترین ها

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار