هشت تجربه مرموزی که احتمالا تن و بدنتان را می‌لرزاند!
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۳۱۶۷۴۴
تاریخ انتشار: 2024 June 21    -    ۰۱ تير ۱۴۰۳ - ۱۹:۴۵
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
داستان این مقاله از طرح یک پرسش در ردیت آغاز شد. پرسشی که خیلی زود با پاسخ‌های عجیب و گاه ترسناک کاربران مواجه شد و در این مقاله قرار است همراه هم برخی از این پاسخ‌ها را بخوانیم.

صرف نظر از اینکه چه عقیده‌ای داشته باشید حتما موافق هستید که بیشتر اتفاق‌هایی که در زندگی برای ما یا دیگران می‌افتد به راحتی و به کمک علم و منطق قابل توجیه هستند و اگر عنصر شانس و احتمال را هم به این معادله اضافه کنیم شاید بتوان گفت تقریبا تمام اتفاق‌ها این‌گونه هستند. همه‌چیز اما به همان تقریبا مربوط می‌شود. حتما قبول دارید که در زندگی حتی برای آن منطقی‌ترین و علم‌گراترین افراد هم گاه اتفاق‌هایی می‌افتد که به هر دلیلی نمی‌توان با این ابزارهای معمولا کارآمد توجیهشان کرد.

 
هشت تجربه مرموزی که احتمالا تن و بدنتان را می‌لرزاند!

بدون اینکه تک‌تک شما را بشناسم تقریبا با اطمینان می‌گویم که هرکدام از شما حتی اگر خودتان چنین اتفاقات عجیبی را تجربه نکرده باشید هم دست‌کم از فردی که کاملا برایتان قابل اعتماد است درباره آن شنیده‌اید و این مقاله قرار است دقیقا به همین موضوع بپردازد. داستان این مقاله از طرح یک پرسش در ردیت آغاز شد. پرسشی که خیلی زود با پاسخ‌های عجیب و گاه ترسناک کاربران مواجه شد و در این مقاله قرار است همراه هم برخی از این پاسخ‌ها را بخوانیم.  کاربری در ردیت از باقی کاربران پرسید:"چه اتفاق عجیب و مرموزی در زندگی برایتان پیش آمده که هنوز(حتی پس از گذشت سال‌ها) نمی‌توانید توضیحی برایش پیدا کنید؟"

داستان صدایی که زندگی من را نجات داد

آن روز را خیلی خوب در خاطر دارم. مثل هرروز داشتم به سمت خانه می‌رفتم که ناگهان صدایی شنیدم."تو مجبور نیستی به خانه بروی". واقعا نمی‌توانم توضیحش بدهم چرا که صدا کاملا واضح بود و باعث شد برای چند ثانیه از وحشت خشک شوم. وقتی به خودم آمدم مسیرم را تغییر دادم و دیگر هیچ‌وقت به خانه برنگشتم. چند هفته‌ای در پارک و خیابان خوابیدم و پس از آن به پناهگاه‌های افراد بیخانمان برده شدم.

واقعیت این است که من با یک خانواده آزارگر و بیمار زندگی می‌کردم و زخم‌های ایجاد شده توسط آن‌ها برای همیشه نه فقط روی روحم بلکه حتی روی جسمم خواهد ماند اما هیچ‌وقت نتوانستم توضیح دهم داستان آن صدا، صدایی که زندگی من را نجات داد چه بود. یک فرشته؟ ضمیر ناخودآگاه خودم؟ توهم؟ با گذشت این همه سال هنوز کوچکترین سرنخی ندارم.

کریسمس ۱۹۸۰

نزدیک کریسمس سال 1980 است و منِ نوجوان به دلیل بیماری در بیمارستان هستم. به من خبر داده شده که باید تمام تعطیلات را در بیمارستان بستری باشم و پدر و مادرم به همین دلیل تمام تلاششان را می‌کنند که تمام خواسته‌های من را برآورده کنند. محبوب‌ترین اسباب بازی آن سال یک بازی حافظه به نام سایمون بود و همه بچه‌ها برای کریسمس ان را می‌خواستند. به پدرم گفتم که من هم یک سایمون می‌خواهم. یادم هست که هم من و هم پدرم می‌دانستیم چند روز مانده به کریسمس ممکن نیست چنین چیزی پیدا شود و مطمئنا از هفته‌ها قبل موجودی همه فروشگاه‌ها تمام شده بود. با این وجود پدرم تصمیم گرفت دست‌کم تلاشش را بکند.

پدرم در بزرگ‌ترین اسباب بازی فروشی شهر در مقابل قفسه کاملا خالی سایمون ایستاده و به این فکر می‌کند چگونه به من خبر بدهد که نتوانسته برایم یک سایمون بخرد. یکی از کارمندان فروشگاه به نام مت با جلیقه مخصوص و حتی برچسب نام به سمت پدرم می‌آید و می‌پرسد چگونه می‌تواند کمکش کند. پس از شنیدن داستان از پدرم می‌خواهد دنبالش برود. مت پدرم را به انبار فروشگاه می‌برد و از یک قفسه بزرگ و خالی، تنها جعبه سایمون باقی‌مانده را به دست پدرم می‌دهد.

وقتی پدرم قصد دارد در بخش صندوق پول خریدش را بپردازد، زن صندوق‌دار از او می‌پرسد این جعبه را از کجا پیدا کرده چرا که مدت‌هاست تمام سایمون‌ها فروش رفته است. پدرم داستان را تعریف می‌کند و زن با گیجی و وحشت به پدرم می‌گوید در این فروشگاه فردی به نام مت کار نمی‌کند. پدرم مت را توصیف می‌کند و تمام کارمندان فروشگاه که حالا کنجکاو شده‌اند اطمینان می‌دهند که هیچ‌وقت هیچ متی آن‌جا کار نکرده است. آن کریسمس برای من و پدرم حسابی ویژه بود اما تا امروز و چند دهه بعد از آن اتفاق من و پدرم هیچ توضیحی برای آن نداریم.

کمربند

این اتفاق شاید به اندازه داستان‌های باقی کاربران خاص نباشد اما غیرقابل توضیح‌ترین اتفاق زندگی من است. من در اتاقم هستم و قصد دارم شلوارم را عوض کنم پس کمربندم را از شلوار قبلی بیرون می‌آورم تا به شلوار جدیدم ببندم. شلوار جدید را می‌پوشم و متوجه می‌شوم که خبری از کمربند نیست. 

حتما تا اینجای داستان به این فکر می‌کنید حتما آن را جایی گذاشته‌ام یا جایی افتاده و نتوانسته‌ام پیدایش کنم. من ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها همه‌جای نه فقط اتاقم بلکه آن خانه را گشتم و هیچ‌وقت آن کمربند پیدا نشد. 10 سال از آن اتفاق گذشته و من هنوز در همان خانه زندگی می‌کنم. آن کمربند لعنتی دیگر هیچ‌وقت پیدا نشد و به خاطر آن حتی عجیب‌ترین درزها و حفره‌های آن خانه را گشته‌ام.

مرگ مادربزرگ

خوب یادم می‌آید که مادربزرگم(ما به هم خیلی نزدیک بودیم و من او را میمی صدا می‌کردم) با حال بد در بیمارستان بستری شده بود و همه ما می‌دانستیم اگر نه روزهای آخر، هفته‌های آخر زندگی اوست و به همین دلیل پس از ملاقات او تصمیم گرفتم هفته بعد هم برای ملاقات به بیمارستان بیایم. روز بعد مانند تمام روزهای کاری به محل کارم رفتم اما به دلیل حال بد مجبور شدم به خانه برگردم. در محل کار من معمولا خیلی سخت در اولین روز کاری هفته مرخصی می‌دهند اما به دلیل حال بد من به سرعت به خانه فرستاده شدم.

در اتاق خوابم ایستاده‌ام و سعی می‌کنم به یاد بیاورم قرار بود چه کاری انجام دهم. به شدت خسته، بدحال و عصبی هستم. ناگهان احساسی بسیار قدرتمند به سراغم می‌اید. انگار وزنه‌ای سنگین از اندوه روی شانه‌هایم گذاشته شده یا یک غم بزرگ در قلبم کاشته شده است. یادم هست که برای چند دقیقه به سختی می‌توانستم نفس بکشم و حتی قادر نبودم خودم را به سمت تلفن بکشانم و به اورژانس زندگ بزنم.

چند دقیقه بعد حالم بهتر شد و تازه داشتم از روی زمین بلند می‌شدم که تلفن زنگ خورد. مادرم بود. مادرم به من خبر داد که میمی چند دقیقه قبل فوت کرده است و به مادرم گفتم که متوجه شده‌ام.

لاستیک ماشینت را چک کن

10 سال قبل من مشغول رانندگی هستم و قصد دارم از یک جاده فرعی وارد یک بزرگراه پر رفت و آمد شوم. فقط چند متر به ورودی بزرگراه مانده که ناگهان یک صدای عجیب و ناشناس مردانه می‌گوید:"قبل از وارد شدن به بزرگراه لاستیک ماشینت را چک کن". من در ماشین تنها بودم و رادیو هم خاموش بود. صدا آن‌قدر واضح بود که بدون هیچ فکر یا تردیدی به جای ورود به بزرگراه دور زدم و به سمت مغازه تعمیرکاری رفتم که می‌شناختم.

تعمیرکار مشغول چک کردن لاستیک‌ها بود و وقتی فرمان را چرخاند متوجه شد که یکی از لاستیک‌ها در حدی آسیب دیده که سیم‌های فلزی آن بیرون زده است. تعمیرکار به من گفت خوش شانس بودم که به فکر چک کردن تایرها افتاده‌ام چرا که با آن وضع لاستیک اگر وارد بزرگراه می‌شدم بدون شک لاستیک ماشین می‌ترکید و ممکن بود باعث مرگ من شود. احتمالا لازم است چند چیز را توضیح دهم. این تنها مرتبه‌ای بود که چنین اتفاقی در زندگی‌ام افتاد و هیچ‌وقت سابقه شنیدن هیچ نوع صدای عجیبی را نداشته‌ام. در آن لحظه کاملا هشیار بودم و تحت تاثیر هیچ‌چیز از جمله دارو نبودم. من به هیچ‌وجه فرد خرافاتی نیستم و حتی خودم را یک فرد مذهبی هم نمی‌دانم.

غول کوتوله

سال 2017 است و من به همراه همسرم و دوست صمیمی‌اش در یک روستا در شمال شرق ایسلند مشغول قدم زدن هستیم. شب است و هیچ کدام از اهالی روستا در نزدیکی اسکله حضور ندارند. بالاخره وقتی به اسکله رسیدیم همسرم به دلیلی خم شد تا درون آب را ببیند و ناگهان یک اتفاق عجیب افتاد. یک موجود عجیب که طولش به زحمت به 1.5 متر می‌رسید با یک دم پهن و خصوصیاتی شبیه به سنجاقک به سمت همسرم پرواز کرد و با صورت او برخورد کرد و ناپدید شد.

همسرم فریاد کشید و من و دوستش که از تماشای آن موجود وحشت کرده بودیم به سمتش رفتیم اما خبری از آن موجود نبود. هیچ حیوان یا موجودی با آن اندازه و خصوصیات نه فقط در آن روستا بلکه در ایسلند زندگی نمی‌کند و اگر آن شب آن‌جا نبودم بدون شک به همسرم می‌گفتم که خیالاتی شده اما من همه‌چیز را دیدم. وقتی با اهالی محلی حرف زدیم همه با خونسردی گفتند که یک ترول(Troll یک غول کوتوله که در داستان‌های جن و پری وجود دارد) در آن منطقه زندگی می‌کند و اهالی را آزار می‌دهد اما نتوانستم بفهمم داشتند ما را دست می‌انداختند یا نه.

وقتی جهان تاریک شد

سال‌ها قبل است و من و خواهرم در پذیرایی خانه‌مان روی زمین پهن شده‌ایم و مشغول کتاب خواندن هستیم. ساعت تقریبا دو بعد از ظهر است و در آسمان حتی یک ابر هم وجود ندارد. ناگهان انگار که کور شده باشم همه‌جا کاملا تاریک شد. مطمئن بودم که کور شده‌ام چون حتی وقتی دستم را در چند سانتی متری صورتم تکان می‌دادم نمی‌توانستم هیچ‌چیز ببینم. این حالت چند ثانیه طول کشید و بعد از آن دوباره می‌توانستم ببینم.

وقتی به سمت خواهرم برگشتم تا داستان را تعریف کنم فقط با دیدن صورت وحشت‌زده‌اش فهمیدم برای او هم دقیقا همان اتفاق افتاده است. ما در یک اتاق با پنجره‌ای بسیار بزرگ بودیم و در نتیجه مطمئن هستم همه‌جا تاریک نشده بود و من و خواهرم همزمان و برای چند ثانیه بینایی خود را از دست داده بودیم. سال‌ها از آن اتفاق گذشته و مشابه آن هیچ‌وقت تکرار نشد. من و خواهرم هنوز هیچ ایده‌ای نداریم که آن روز دقیقا چه اتفاقی برایمان افتاده بود.

گوی معلق نورانی

تقریبا مطمئن هستم هرکسی که این مطلب را می‌خواند بدون معطلی به این نتیجه می‌رسد که من یک فرد خیالباف یا متوهم هستم و ممکن است بیماری روانی داشته باشم. این اتفاق زمانی افتاد که من کاملا هشیار بودم و تحت تاثیر الکل یا هیچ چیز دیگر هم نبودم. مشغول رانندگی بودم که ناگهان کمی دورتر یک گوی شیشه‌ای و نورانی نظرم را جلب کرد. گوی در دو، سه متری زمین روی هوا معلق بود.

قبل از آنکه بتوانم کاری کنم از گوی دور شده بودم و وقتی به سرعت دور زدم و برگشتم دیگر خبری از گوی نورانی نبود. این تنها اتفاق این مدلی در زندگی من بود و هنوز وقتی به آن فکر می‌کنم موهای بدنم سیخ می‌شود.

شما هم تجربه‌های مشابه و غیرقابل توضیح داشته‌اید؟

برترین ها

bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
نام:
ایمیل:
* نظر:
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
آخرین اخبار
bato-adv
bato-adv