صلح اما به چه قیمتی؟ / خون بس چیست؟
کد خبر: ۱۸۸۰۱۴
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: 2020 August 18    -    ۲۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۴۸
bato-adv
bato-adv

عروس خون بس زنی است که هیچ اراده‌ای از خودش ندارد. نه حق انتخاب دارد نه قرب و اجری و نه مهریه و شیربهایی. وقتی مابین دو طایفه، خون و خونریزی به اوج می‌رسد، از طایفه مقصر و قاتل، دختری را به هدیه به خانواده مقتول می‌دهند. به نزدیکان کسی که کشته شده. به این امید که جوشش خون فرو بنشیند و درگیری و نزاع آرام شود.

معمولا زن معامله شده پس از عقد، دیگر نه عضو قبیله پدری است و نه قبیله‌ای که به آن وارد شده او را به عنوان عضوی از خودشان به رسمیت می‌شناسند. چون به هر حال او از قبیله‌ای آمده که باعث کشته شدن عزیزشان شده و وابسته‌ای از خانواده قاتل است، به همین دلیل است که در معرض آزار مدام قرار می‌گیرد.

عروس خون بس بعد از مرگ شوهرش اجازه بازگشت به خانواده پدری را ندارد و تا پایان عمر باید به عنوان کلفت در خانواده همسر خدمت کند. هیچ‌گاه حق اعتراض نداشته و عملا جزوی از مایملک خانواده شوهر محسوب می‌شود.

عروس خون بس را می‌دهند تا خانواده مقتول در قبال دریافت او از خونخواهی فرد یا افرادی که به قتل رسیده اند و به صلح رضا دهند.

رسم خون بس گر چه سنت همه گیری نیست ولی هنوز هم به کلی منسوخ نشده و در برخی از نقاط ایران کماکان گر چه نه به قوت سابق اجرا می‌شود. در مناطقی که هنجارهای قبیله و حفظ ارزش‌های طایفه‌ای حرف اول را می‌زنند، اما آنچه که جالب است مداخله نکردن دولت و قانون در این سنت «زن ستیز» است، که برای حفظ آرامش در مناطق عشایری و نهادینه کردن صلح در آنجا، تلاش می‌کند با تساهل و تسامح از کنار این مسئله عبور کند.
مجازات غیر مرتکب به گناه ناکرده

دکتر محمدجعفر ساعد، دکترای حقوق کیفری و جرم‌شناس در وبلاگش به نام «علوم جنایی» در این مورد مطلب کامل و جامعی دارد که در بخشی از آن می‌گوید:

«عروس خون بس، یک قربانی است؛ قربانی قبیله؛ قبیله‌ای که به وی امر کرده تا به زندگی بدون علاقه و عشق حقیقی و انسانی تن بدهد و سال‌ها با این خواسته زندگی کند. در این زندگی زناشویی، نیروی اجبار، بیداد می‌کند و داد بینوایش به گوش انسان‌های مدرن امروزی نمی‌رسد.

این زن، قربانی است؛ قربانی که هرگز عواطف و احساسات خود را ندیده و برای حفظ آبروی قبیله دست به کار می‌شود و چنین هنگامه‌ای نامبارک می‌آفریند: خواسته‌های انسانی و زنانه خود را کنار می گذارد و خواسته‌های بیرونی و قبیله‌ای را بر خود و امروز و فردایش مقدم می‌دارد. چنین است که این زن، اگر تن به خواست قبیله بدهد، قربانی قبیله بوده و ظالم به نفس و خواست خویش و اگر تن به خواست راستین و نفسانی خود بدهد و از خواست قبیله امتناع کند، باز قربانی تمرد از قبیله می‌شود.»

در پدیده خون بس زن نوعی وجه المصالحه برای آتش بس بین دو قبیله متخاصم است. بر خلاف قوانین شرعی و آنچه در همه مکاتب بشری می‌بینیم، این بار انسانی به جرم گناه فرد دیگری مجازات می‌شود. در این تصمیم منافع قبیله و ایل اهمیت بیشتری تا منافع یک زن ناراضی دارد و زن مصالحه شده درگیر شرایط بسیار پیچیده‌ای است. از سوی قبیله خودش نه خودی محسوب می‌شود نه غریبه و از سوی قبیله‌ای که واردش شده هم نه بخشی از تن آن جامعه است و نه جزیی دور ریختنی. یعنی از حمایت هیچ کدام از دو طرف قبیله متخاصم برخوردار نیست. به نوعی فردی بی‌هویت است که به هیچ جای مشخصی وصل نیست.

او از ابتدای ماجرا قربانی است و تا انتهای آن هم قربانی باقی می‌ماند. مجازات او بابت اشتباهی که مرتکب شده نیست بلکه بابت میل روح جمعی برای فراموش کردن اتفاقات گذشته است.
خون بس، رسمی که خوشبختانه ثبت میراث فرهنگی نشد

نخستین بار مسئولان استان لرستان در سال ۱۳۸۹ مدعی ثبت سنت خون بس در فهرست میراث فرهنگی کشور شدند.

پس از آن خبرگزاری مهر در شهریورماه سال ۱۳۹۱ از درخواست اداره کل میراث فرهنگی استان کهگلیویه و بویراحمد برای ثبت سنت خون بس به عنوان یکی از آداب و رسوم کهن کشور در فهرست میراث معنوی کشور نوشت، و پس از اندکی، درخواست‌های مشابهی از سوی استان فارس و چهار محال بختیاری در این زمینه مطرح شد.

انتشار این خبر واکنش فعالان حقوق زنان و حقوق بشر را برانگیخت. آن‌ها با تاکید بر اینکه خون بس افتخار ملی نیست، به شکل گسترده‌ای نسبت به ثبت آن اعتراض کردند و گفتند که زن یا کودکی بی‌گناهی که وجه المصالحه درگیری شده، غرامت جنگی یا برده نیست تا به طرف رودرو هدیه شود و شاید این رسم در زمان گذشته جوابگو بوده و از ادامه خونریزی و خشونت جلوگیری می‌کرده، اما در زمانه امروز امر ناهنجار و ناپسندی است.

در ‌‌نهایت روزنامه شرق به نقل از مدیر کل ثبت آثار سازمان میراث فرهنگی نوشت که «خون بس به علت ضدیت با حقوق بشر و نادیده گرفتن حقوق زنان تحت هیچ شرایطی در فهرست میراث معنوی کشور ثبت نخواهد شد.»
عقد فاقد قصد باطل است

سوال اینجاست که آیا عقدی که در پی سنت خون بس منعقد می شود وجاهت قانونی دارد؟

«امیرسالار داوودی»، وکیل پایه یک دادگستری در این مورد می‌گوید: « اگر اجبار عشیره یا قبیله به اندازه‌ای است که دختر قربانی از ترس جانش مبدل به موجودی فاقد قصد گردد، مصداق اجبار بوده که طبعا عقد فاقد قصد از ابتدا باطل است.

او به این نکته اشاره می‌کند که «از آنجایی که خون بس یک مکانیزم عرفی برای پایان بخشیدن به تداوم خشونت از طریق ایجاد پیوند ما بین خانواده دم و خانواده قاتل است، ماهیتا عقدی که در پی این مکانیزم منعقد شده باید به صورت مورد به مورد واکاوی شود.»

«اما اگر فشارهای قبیله صرفا در حد ایجاد اکراه است، یعنی دختر قربانی می‌تواند مخالفت نماید، ولی هزینه مخالفت را بر نمی‌تابد، آن‌گاه عقد ازدواج تحت اکراه صرفا یک عقد غیرنافذ می‌باشد که قربانی باید پس از رفع کراهت تنفیذش نماید.»

«در کل به اعتقاد بنده بسیاری از این ازدواج‌ها ناشی از اضطرار بوده که طبعا اضطرار بر خلاف اجبار و اکراه خللی به صحت عقد وارد نمی‌کند گر چه می‌توان پیرامون اکراه و غیر نافذ بودن آن‌ها تامل نمود.»


سرگذشت زنی که قربانی «خون‌بس» شد

صلح اما به چه قیمتی؟ / خون بس چیست؟

«وقتی به دنیا آمدم نافم را با نام عبدالله پسرعمه‌ام بریدند و بعد اذانی که در گوشم خواندند هم باز نام عبدالله را گفتند تا من را شش قفله به اسم عبدالله درآورند. عبدالله ۴،۵ ساله‌ای که در حیاط مشغول بازی بود حالا صاحب نامزد شده بود، مرد من شده بود. سال‌ها از پی هم می‌گذشتند و من قدبلندتر می‌شدم».

«آفتاب یزد» با این مقدمه نوشت: نگاهش می‌کنم می‌توانم تصور کنم سودابه با صورتی گندم‌گون، با چشم‌های درشت و عسلی‌رنگش که در دست مژه‌های مشکی و فر گرفتار شده و زیبایی صورتش را دوچندان می‌کرد منتظر بود تا لباس عروس بپوشد.

او می‌گوید: «از اول بچگی عمه‌ام همیشه می‌گفت عروسم، عروسم. من هم عادت کرده بودم. وقتی عبدالله را می‌دیدم داغ می‌شدم و به قول مادرم خون زیر لپ‌هایم می‌دوید. نمی‌دانم چون از بچگی گفته بودند یا به خاطر مردانگی و مهربانی زیادی که عبدالله داشت دوستش داشتم. تازه ۱۴ سالم شده بود یک شب که آمده بودند خانه ما عمه‌ام عروسش را از پدرم طلب کرد و قرار شد سال بعدش که من ۱۵ ساله می‌شوم، بروم خانه بخت.

آرام گوشه‌ای نشسته و شوکه شده بودم، به حرفهایشان گوش می‌کردم. بی‌اختیار برای یک لحظه نگاهم به او افتاد. عبدالله هم داشت نگاهم می‌کرد. شاید در نگاهم قولی که داد بود را خواند و همانطور که در چشمانم خیره شده بود، گفت آقا دایی اگر لطف کنید تا ۱۷ سالگی سودابه در خانه خودتان بماند.

همه گیج شده بودند. سرم را پایین‌ انداختم ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. مجلس شلوغ شد. عمه‌ام غرولندکنان سقلمه‌ای به پایش کوبید. پدرم سر و صدا را خواباند و پرسید عبدالله از وقتی پدر خدابیامرزت به رحمت خدا رفت هم درس خواندی و هم کار کردی و نگذاشتی آب در دل خواهرم تکان بخورد. هر کسی به جز تو بود حتما سیلی محکمی به گوشش می‌زدم که در کار بزرگ‌ترها دخالت نکند ولی من تا به حال از تو کار غیرمنطقی ندیدم. عبدالله گفت می‌خوام قبل از آنکه سودابه به خانه‌ام بیاید سربازی بروم. چون نمی‌خواهم تا آن زمان سودابه آواره شود. دانشگاه هم شرکت کردم و می‌خواهم درس بخوانم. تا برگشتنم از سربازی درس سودابه هم تمام می‌شود. تا آن زمان فقط می‌خواهم امانت پیش شما بماند. همه سکوت کرده بودند و منتظر حرف پدرم بودند. پدرم همان طور که تسبیحش را می‌چرخاند و ذکر زیر لب می‌گفت، جواب داد خوب است. سودابه تا آن زمان می‌ماند.

آنقدر خوشحال شدم که نمی‌دانستم چه کار کنم. از اتاق بیرون آمدم. می‌توانستم تا صبح جیغ بزنم و خوشحالی کنم. آنقدر زیر آسمان پرستاره‌اش شکر گفتم که داشتم از حال می‌رفتم. آن شب شادی‌هایم آنقدر زیاد بود که نمی‌دانستم قسمت روی پیشانی‌ام چه چیز شومی نوشته است.

یک روز در خانه بودیم که پسر عموی کوچکم که حدود ۸،۹ سال داشت آمد و پدرم را صدا و کرد و گفت خان عمو محسن (پسرعموی بزرگم) خونین و مالین آمده. به داد برس. همه به سرعت رفتیم خانه عمویم. پسرعمویم با پسری از آبادی دیگر دعوا کرده بود و همدیگر را زده بودند و محسن آن پسر را کشته بود. همه هاج و واج نگاهش می‌کردیم. پدرم چنان سیلی محکمی به گوشش کوبید که خون از دماغ و دهانش بیرون زد. عمویم بی‌تابی می‌کرد و گفت: «خان داداش چه کنیم؟» پدر گفت: «حاضر شو. لباس سیاه بپوش تا برویم قبیله‌شان.»

مردان آبادی همه حاضر شدند و برای عرض تسلیت رفتند. اما مردم آن آبادی با چوب به جانشان افتاده بودند و آنها را به قصد کشت زده بودند. بالاخره ریش‌سفیدشان پادرمیانی کرده بود و آنها توانستند از آنجا بیایند.»

سیل اشک بر گونه‌های برجسته و گل‌گونش جاری شد. دانه‌های تسبیح سبز در دستش یکی بعد از دیگری روی هم می‌افتادند و آهی از ته دل کشید. با یک جمله حرف‌های دلش بر زبان جاری شد و مروارید‌های اشک‌ سرعت‌شان بیش از گذشته بر گونه‌اش می‌دویدند، با صدایی گرفته و هق‌هق گریه گفت: «پسرعمویم مرا بدبخت کرد. از آن روز پسرهای آن آبادی برای محسن کمین کرده بودند تا او را بکشند و از آن تاریخ به بعد یک‌سره دعوا و خون و خونریزی بود.

یک سال از آن روز می‌گذشت اما کینه و دعوا تمامی نداشت. عبدالله رفت سربازی و بدبختی من هم رقم خورد. عبدالله شهر دورافتاده‌ای سرباز شد. یکی دو هفته بعد از رفتن عبدالله، بالاخره پدرم و ریش‌سفید آن آبادی با هم نشستند و به این نتیجه رسیدند که دختری به غلامرضا (پدر پسر فوت‌شده) بدهیم تا این جدال تمام شود. پدر راضی شد و زنان آن آبادی به آبادی‌مان آمدند.

مراسمی بود که دختران آبادی را ببینند و یکی را انتخاب کنند. خواهر غلامرضا دست روی منِ سیاه‌بخت گذاشت. تمام دنیا روی سرم خراب شد. باید با کسی ازدواج می‌کردم که جای پدربزرگم بود. غلامرضا حدود ۶۰،۶۵ سالی داشت. به پدرم خبر دادند که زنان آبادی‌شان سودابه را خواسته‌اند. پدر برافروخته شد و گفت که سودابه نشان‌کرده پسرعمه‌اش است. اما خواهر غلامرضا هم کم نیاورد و گفت: «شما ریش‌سفید این آبادی هستید و نباید زیر حرفتان بزنید.

ناف کدام دختر در آبادی‌تان بدون اسم بریده شده؟ همه‌شان نشان‌کرده یکی هستند.» فاطمه خانم به حالت قهر بلند شد که برود اما پدر قبول کرد که من نگون‌بخت به آن آبادی بروم. وقتی نگاهش کردم چشمانش پر بود از غم و حسرت. دیگر رویم نشد چیزی بگویم. می‌خواستم هم جلوی آن همه آدم نمی‌توانستم چیزی بگویم.

هیچ یک از دختران آبادی خیره‌سر نبودند. مخلص کلام اینکه در همان یکی دو ماهی که عبدالله نبود به آن آبادی رفتم و شدم کلفت به تمام معنا. دیگر نه خبری از درس بود و نه از مدرسه. یک اتاق در خانه غلامرضا به من دادند و هفته‌ای یکی دو بار غلامرضا مهمان اتاقم می‌شد. از زن تا بچه‌هایش همه کتکم می‌زدند اما نمی‌توانستم حرف بزنم. چند بار خواستم خودم را بکشم اما نشد.

یک روز بعد از ۷،۸ ماه با اذن غلامرضا رفتم خانه پدرم. گفتم که دیگر برنمی‌گردم. پدرم بغض کرد. او که همه آبادی رویش حساب می‌کردند برای اولین بار جلوی من، یعنی دخترش گریه کرد و حلالیت طلبید و گفت برای اینکه خون دیگری ریخته نشود مرا قربانی کرده. اشکش را که دیدم تاب نیاوردم. از خانه زدم بیرون و راهی خانه نگون‌بختی‌ام شدم. در راه عمه‌ام را دیدم. مرا در آغوش کشید و کلی گریه کرد. خودم را در آغوشش انداختم و هق هق گریه‌ کردم.

وقتی برگشتم غلامرضا که همه می‌گفتند در این ۷،۸ ماه به اندازه ۲۰ سال جوان‌تر شده بود، به جانم افتاد و کلی کتکم زد. او فکر می‌کرد که من در آبادی‌مان عبدالله را دیده‌ام. این را زن اولش می‌گفت و هر بار که این زنش اسم عبدالله را می‌آورد، غلامرضا ضربه محکم‌تری به من می‌زد. آنقدر کتک خوردم که جان نداشتم تکان بخورم. از آن شب توبه کردم که دیگر به خانه‌مان بازنگردم.

یکی دو هفته که گذشت غلامرضا و زنش برای پابوسی امام رضا (ع) به مشهد رفتند و من ماندم و بچه‌هایشان. آنها هم در هر فرصتی که به دستشان می‌رسید، مرا کتک می‌زدند. اما ابوالفضل پسر دومی غلامرضا که حدود ۱۰ سال از من بزرگ‌تر بود هیچ وقت من را نمی‌زد. یک شب خوابیده بودم که دیدم در اتاقم را می‌زنند. رفتم در را باز کردم، ابوالفضل کنار در بود. تهدیدش کردم جیغ می‌زنم و همه را خبر می‌کنم. آن شب رفت.

همیشه نگاهش اذیتم می‌کرد. هر جا می‌رفتم و هر کاری که می‌کردم نگاهم می‌کرد. نه می‌توانستم به غلامرضا چیزی بگویم و نه خودم قدرت مقابله با او را داشتم. یک روز که داشت تخمه می‌خورد و پوسته‌هایش را در حیاط می‌ریخت، جارو را به سمتم پرت کرد و گفت: «بلندشو! این پوسته‌ها را جارو کن.» جارو را برداشتم و شروع کردم زیر پایش را جارو کنم ...

دیگر نمی‌توانستم این کارهایش را تحمل کنم. می‌ترسیدم انگی به من بزند و یا دامنم را لکه‌دار کند. از او بعید نبود. رفتم در اتاقم و همه وسایلم را جمع کردم. کلش به زور یک بقچه می‌شد. حیاط را پاییدم و وقت کسی نبود به سرعت راهی آبادی‌مان شدم. یک‌راست رفتم پیش پدر و همه چیز را برایش گفتم. گفت: «برگرد دختر. دوباره آتش به پا نکن. برو سر زندگی‌ات.» پدر مرا از خانه‌اش پس زد. من هم جایی نداشتم. بقچه‌ام را بی‌هدف زدم زیر بغلم و آمدم لب خط ایستادم. ماشین تهران که آمد سوار شدم و آمدم اینجا. نمی‌دانستم کجا بروم و چه کنم. یادم آمد که زنی که در اتوبوس کنارم بود خیلی از امامزاده صالح (ع) و معجزاتش می‌گفت. حالا آمدم اینجا و به خودش پناه آورده‌ام.»

اطلاع نیوز

bato-adv
bato-adv
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
0
0
امان از جهل وخرافه ......لعنت وننگ بر زن ستیزان
نام:
ایمیل:
* نظر:
bato-adv
bato-adv
آخرین اخبار
bato-adv