این تعطیلیهای طاق و جفت هم برای ما شده دردسر. نه به خاطر کم شدن مسافر، نه! اون به کنار، آدم نمیدونه با بهونهگیریهای این بچهها چه کار کنه. آخه بابا جان چهار روز تعطیلی که شوخی نیست!
درسته که بچههام نمیدونن مسافرت به چی میگن؛ اما خب، «نخوردن نون گندم، دیدن دست مردم». تا به حال هم باید بهشون ثابت شده باشه که من اونا رو مسافرت ببر نیستم، اما خب بازم بهونه میگیرن. دیشبم آخر بعد از کتک مفصلی که خوردن و دلم براشون سوخت، بهشون قول دادم که به جای مسافرت ببرمشون سینما. اما همون موقع که قول میدام امیدوار بودم که خدا به بزرگی خودش، این دروغ مصلحتی رو ببخشه.
خلاصه فردا هم صبح زودتر از همیشه پا شدم و صبحانه نخورده، راه افتادم برم دنبال بدبختیهام که نکنه پاشن و یاد قول دیشبم بیفتن. کتم را که پوشیدم، هر چهار تا شون یک دفعه توی رختخوابشون نشستن! اگه برق منو گرفته بود، کمتر از جا میپریدم و میترسیدم که دیدن هر چهارتای اونا با هم.
بعد که دیدن کت تن منه و آماده رفتنم، دویدن و کتم را گرفتند؛ البته میتونستم با درآوردن کت، خودمو از دستشون خلاص کنم، اما اگه شلوارم را میگرفتن، آنوقت تکلیفم چه بود؟!
البته باز هم میتوانستم با توپ و تشر مثل همیشه سر جاشون بنشونم و پی کارم برم و آروم کردن گریه زاریهاشون رو بزارم به عهده مادرشون؛ اما دیشب دیگه هم به خدا و هم به مادر بچهها قول دادم تا میتونم این کار رو نکنم. این بود که یکی از درون بهم گفت: چی میشه؟ یه بار ببرشون سینما، فوق فوقش الان بلیت سینما شده باشه چهار تومن. عیبی نداره. اینم سر همه نداریها. اینم سر... .
این بود که مثل یک پدر مهربون، کتم را درآوردم و نشستم و دستی به سر و گوششان کشیدم و به خانم گفتم صبحانه را آماده کنه و بعد هم مقداری تخممرغ بپزه تا بعد از سینما در یک بوستان ناهار را صرف کنیم. بعد هم ژست پدرهای پولدار و دست و دلباز را گرفتم و به هر کدام دستوری میدادم و... .
خلاصه راه افتادیم. به محض اینکه توی ماشین نشستم با دیدن برگه جریمه روز قبل به یاد معاینه فنی خودرو و خرابیهای آن افتادم، اما کار از کار گذشته بود. نمیشد حرفم را پس بگیرم. دست خودم نبود. سگرمههام رفت توی هم که رفت و تا سینما، یک کلمه با زن و بچههام حرف نزدم. بعد از آنکه کلی خیابانهای دور و بر را دنبال جای پارک گشتیم و کلی بنزین سوزوندیم، یه جای پارک پیدا کردیم و در میان فریاد شادی و خنده بچههام، گیشه فروش بلیت را پیدا کردم و با غرور به بلیت فروش گفتم: پنج تا بلیت برای فیلم... مادر بچهها با عصبانیت گفت: پس من چی؟ گفتم برای تو هم میخرم، اما خودم نمیام. من این بیرون کار دارم. فیلم که تموم شد، میم دنبالتون. با ناراحتی سری تکان داد و کنار رفت. مرد بلیتفروش بلیتها را جدا کرد و گفت:... تومن میشه. سرم را نزدیم بردم و پرسیدم: چقدر؟ گفت: 35 هزار تومن.
وحشتزده داد زدم: 35 هزار تومن؟ من پنج تا بلیت خواستم نه بیست تا. بلیتفروش با بیحوصلگی گفت: پنج تا بلیت، 35 هزار تومن. نمیخوای برو کنار، بزار مردم بلیتشون رو بخرن. نگاهی به اسکناسهای مچالهشده در دستم انداختم که به زور سی هزار تومن میشد و بعد به بچهها که چهار تا بودن.
وقتی حساب کردم، دیدم میتونم برای سه تا شون بلیت بخرم. کمکم خودم را کنار کشیدم و وقتی به زنم که با تعجب نگاهم میکرد، رسیدم یکباره فریاد کشیدم: هرچی بهت میگم زن یه بچه بسه، تو گوشت نمیره. آخه چهار تا بچه پس انداختی که چی بشه؟ حالا دیگه اینقده حرف گوش کن شدی و میخوای به خیل جمعیت کمک کنی؟ من بدبخت از کجا بیارم خرج بدم؟ پدرم دراومد. این هم از روز تعطیل. غلط کردم. آبروم رفت!
بعد هم تند و با عصبانیت به طرف ماشین راه افتادم و بدون اینکه به ضجه، مویه و گریههای بچههام و زنم گوش بدم، ماشین را روشن کردم و راه خانه را در پیش گرفتم.
اینم ماجرای یک روز دیرین و رنگین تعطیلی...
لیلا میرزایی