شنیدن
این حرف در آن موقع ظهر و با آنهمه خستگی و بیحوصلگی پتکی بود که بر فرق
اعصابم کوبیده شد و مرا بههم ریخت. با خشم به صورتش نگاه کردم و گفتم:
معلومه از صبح چهکار میکردی؟ باید میرفتی و ادویه رو میخریدی، من حوصله
ندارم.
داخل اتاق رفتم که استراحت کنم، دنبالم
آمد و گفت: «یک دنیا کار روی سرم ریخته، باید توی غذا ادویه بریزم، وگرنه
خودت سر سفره چشمغره میری که غذات بو میده.»به گفتههاش کممحلی کردم و
خودم را به خواب زدم. با عصبانیت بیرون رفت و در اتاق را آنچنان به هم
کوبید که نزدیک بود چهارچوبش از جا کنده شود.
صدایش را میشنیدم که به دختر کوچولویم
میگفت: بیا این پول رو بگیر و برو از مغازه سر کوچه فلفل و زردچوبه و یک
بستنی هم برای خودت بخر، فقط زود بیا که منتظرم.
پلکهایم سنگین شده بود و به خواب رفتم که
ناگهان با صدای همسرم از خواب پریدم. میگفت بلند شو تینا از نیم ساعت پیش
رفته و هنوز برنگشته. برخاستم و سراسیمه دنبالش رفتم. دخترم گریهکنان
داشت بازمیگشت و فهمیدیم متاسفانه جوانی که شاگرد مغازه است، او را پشت
یخچال مورد اذیت و آزار قرار داده که بلافاصله موضوع را به پلیس اعلام
کردیم. متهم دستگیر شده، اما ما اشتباه کردیم و نباید بچه ششساله را
بهتنهایی آن موقع ظهر برای خرید بیرون میفرستادیم.
رکنا