«تابناک باتو» ـ به جای افسرده شدن و یا احتمالا خودکشی بکوشید عاشقی کنید. دوستی از من پرسیده است چرا عاشقی را در کنار افسردگی یا خودکشی گذاشته اید.
هم افسردگی و هم خودکشی در کل ناشی از در خودماندگی هستند. البته به علل دیگر این دو پدیده واقفم، اما در این بحث همین معنا را مبنا قرار میدهم تا بگویم عشق بر عکس افسردگی یا خودکشی ریشه در دگرخواهی و رفتن به سوی دیگران دارد. انسان عاشق یعنی انسانی که قادر است همه دیگران را به درون خود ببرد و با انسان دانستن خود و دیگری به گفتگوی درونی با خود یا همان دیگران بپردازد. به زبان کریستوا، عاشق کسی است که بیگانهای در بیرون ندارد. او همه بیگانهها و غریبهها را به درون خود آورده است و از طریق گفتگوی درونی میکوشد آنها را تبدیل به جزیی از خود کند. پس عاشق یعنی انسانی که جهان دیگران را به درون خود برده است و بدون آنکه دیگران را به خودش تقلیل دهد و بدون آنکه تفاوتهای دیگران با خودش را انکار کند به گفتگوی درونی با این دیگران متفاوت میپردازد. حاصل این ماجرا بسط دنیای درون انسان و گستره وجودی یک انسان است. در این حال عاشق کسی است که قادر به خلق یک گفتگوی درونی در خود است. ما تا آنجا که قادر به گفتگو هستیم، عاشقیم و انسان دوست.
ممکن است بپرسید آیا این دریافت از عشق دارای معنایی سیاسی نیز هست. هانا آرنت معتقد بود آزادی هرگز به معنای آزادی از استبداد و یا نبود ظلم نیست. او معتقد بود آزادی یعنی توان روایتگری و قصه سازی و سیاست چیزی جز ایمان به تنوع انسانی نیست. انسان عاشق با بردن دیگران در درون خود و ایجاد گفتگوی درونی با آنها به طور دایم به شورش درونی مبتلا میشود. او در برخورد با هر دیگری تازه جهان خود را به چالش میکشد و تازه میسازد. از این روی، انسان عاشق هرگز با وضعیت موجود در زندگی خود و جامعه کنار نمیآید و خود را محدود به دامنه منافع شخصی نمیسازد که اساسا منفعت او چیزی جز منفعت همگانی نیست. همه در درون اویند و او زمانی سود میبرد که همگان سود برند. این دقیقا همان نقطهای است که در آن انسان روایتگر عاشق به جنگ استبداد میرود و مانع از آن میشود که استبداد و ترس از سرکوب او را در خود محدود سازد.
انسان عاشق بزرگترین دشمن استبداد است، زیرا عاشق بدلیل پر بودن از دیگران پر از شور زندگی ست و بی ترس به مبارزه با هر نوع در خودماندگی و منفعت فردی میرود. اینجاست که میتوان ادعا کرد تا زمانی که انسانهای عاشق در جامعه وجود دارند مستبد در کار خود ناکام میماند. اگر دموکراسی یعنی چند آوا بودن جامعه، انسان عاشق در درون خود چند آواست و با این ذهنیت فضای اطراف خود را چند آوا میسازد. انسان عاشق به سان رمان که در آن به زبان باختین زندگی تبدیل به یک مکالمه و گفتگو میشود، زندگی اش چیزی جز یک گفتگو و مکالمه درونی با تمامی انسانهای دیده و نادیده اطرافش نیست. تا عشق باقی است، استبداد ناتوان در بسط خود است. رمان، زبان قصه و عشق سه دشمن استبدادند. تا زبان قصه و شعر جاری ست، تا داستان گفته و خوانده میشود و تا انسانهای عاشق دارای وسعت وجود در جامعه باقی هستند، استبداد ناممکن است.
مصطفی مهرآیین