سلام
خداوند رحمت کند حاج آقای راستگو را
سال ۱۳۷۰ اومده بود بروجرد میهمان امور تربیتی بود.
بعد از سخنرانی برای مربیان و مدیران آموزش و پرورش و مدارس، رئیس آموزش و پرورش به بنده گفتند: شما مسئولیت میزبانی از ایشان را به عهده بگیرید و ایشان را همراهی کنید. ماشین پیکانی هم دادند ببرمش گردش, باران هم سیلابی بشدت می بارید. چتری گرفتم بالای سرش تا سوار ماشین شوند. گفتم:اگر جای خاصی نمی خواهید بروید، در شهر و بیرون شهر گردشی کنیم.
گفت دوست عزیزی دارم و علاقمندم ایشون رو ببینم و آدرس اونو آقای هنرور کفش فروش دوست دیگرم می داند.
گفتم: با آقای هنرور دوستم.
رفتیم سه راه جعفری درب مغازه آقای هنرور و پس از چاق سلامتی آدرس اون بنده خدا را گرفتیم صوفیون کوچه چاسرده, رفتیم سمت صوفیان تمام خیابان را سیلاب گرفته بود
جوب آب دیده نمی شد.
گفتم: باید ماشین رو پارک کنیم و پیاده برویم با خنده گفت: تا اینجا که اومدیم بقیه اش را هم ان شاالله می رویم،
خواستم بروم داخل محوطه روبروی هلال احمر پل روی جدول دیده نمی شد با احتیاط احتمال رد شدم یک چرخ عقب افتاد تو جدول آب، به ایشان گفتم: شما بشین پشت فرمان و رانندگی کن تا ماشین رو از چاله دربیاریم، خواستم پیاده بشم هل بدم، گفت: نه، من رانندگی بلد نیستم، شما بشین، من هل میدم شلوارش رو زد بالا و رفت پایین و شروع به هل دادن کرد
مردم دیدند و شناختنش، دویدند چتر بالای سرش گرفتند و مجدداً سوار شد و مردم ماشین رو هل دادن و رفتیم از محوطه میوه فروش ها و چوب فروشی رد شده رفتیم به قسمت تنگ کوچه رسیدیم که دقیقاً اندازه عرض ماشین بود شانس ما ماشین خاموش شد. نه می شد بیرون رفت و نه صدایمان به جایی می رسید. چند نفر از جلو آمدند و چون راه عبور نداشتند بالاجبار ماشین را هل دادند به عقب، اتفاقاً یک نفر تعمیرکار بینشان بود ماشین را روشن کردند. مجدداً به را افتاده و درب منزل آن بنده خدا رفتیم اما متاسفانه ایشان هم منزل نبود و مجبور شدیم دست از پا درازتر و سرتاپا خیس به منزل برویم و نسبت به شستشو و خشک کردن لباسهایمان اقدام کنیم و در این مدت ایشان به شدت می خندید و این خاطره همیشه در ذهنم باقی مانده است.
خدایش بیامرزد این شیخ خندان راستگو را
خداوند رحمت کند حاج آقای راستگو را
سال ۱۳۷۰ اومده بود بروجرد میهمان امور تربیتی بود.
بعد از سخنرانی برای مربیان و مدیران آموزش و پرورش و مدارس، رئیس آموزش و پرورش به بنده گفتند: شما مسئولیت میزبانی از ایشان را به عهده بگیرید و ایشان را همراهی کنید. ماشین پیکانی هم دادند ببرمش گردش, باران هم سیلابی بشدت می بارید. چتری گرفتم بالای سرش تا سوار ماشین شوند. گفتم:اگر جای خاصی نمی خواهید بروید، در شهر و بیرون شهر گردشی کنیم.
گفت دوست عزیزی دارم و علاقمندم ایشون رو ببینم و آدرس اونو آقای هنرور کفش فروش دوست دیگرم می داند.
گفتم: با آقای هنرور دوستم.
رفتیم سه راه جعفری درب مغازه آقای هنرور و پس از چاق سلامتی آدرس اون بنده خدا را گرفتیم صوفیون کوچه چاسرده, رفتیم سمت صوفیان تمام خیابان را سیلاب گرفته بود
جوب آب دیده نمی شد.
گفتم: باید ماشین رو پارک کنیم و پیاده برویم با خنده گفت: تا اینجا که اومدیم بقیه اش را هم ان شاالله می رویم،
خواستم بروم داخل محوطه روبروی هلال احمر پل روی جدول دیده نمی شد با احتیاط احتمال رد شدم یک چرخ عقب افتاد تو جدول آب، به ایشان گفتم: شما بشین پشت فرمان و رانندگی کن تا ماشین رو از چاله دربیاریم، خواستم پیاده بشم هل بدم، گفت: نه، من رانندگی بلد نیستم، شما بشین، من هل میدم شلوارش رو زد بالا و رفت پایین و شروع به هل دادن کرد
مردم دیدند و شناختنش، دویدند چتر بالای سرش گرفتند و مجدداً سوار شد و مردم ماشین رو هل دادن و رفتیم از محوطه میوه فروش ها و چوب فروشی رد شده رفتیم به قسمت تنگ کوچه رسیدیم که دقیقاً اندازه عرض ماشین بود شانس ما ماشین خاموش شد. نه می شد بیرون رفت و نه صدایمان به جایی می رسید. چند نفر از جلو آمدند و چون راه عبور نداشتند بالاجبار ماشین را هل دادند به عقب، اتفاقاً یک نفر تعمیرکار بینشان بود ماشین را روشن کردند. مجدداً به را افتاده و درب منزل آن بنده خدا رفتیم اما متاسفانه ایشان هم منزل نبود و مجبور شدیم دست از پا درازتر و سرتاپا خیس به منزل برویم و نسبت به شستشو و خشک کردن لباسهایمان اقدام کنیم و در این مدت ایشان به شدت می خندید و این خاطره همیشه در ذهنم باقی مانده است.
خدایش بیامرزد این شیخ خندان راستگو را