ماجرای
وحشتناک قتل عام خانوادگی در تهرانسر که ظهر جمعه هفته گذشته اتفاق افتاد
آن قدر هولناک بود که خیلی زود به تیتر یک خبرگزاریها تبدیل شد. این بار
مادر عصبانی و انتقامجو با چاقوی آشپزخانه به جان اعضای خانوادهاش افتاده
بود و در کمتر از یک ساعت جوی خون به راه انداخته بود. مادر بیرحم که بعد
از جنون مرگبار قصد داشت خودش را ازطبقه چهارم خانهاش به پایین
بیاندازد، با داد و بیدادهای عابری که در همان لحظه قصد عبور از کوچه را
داشت منصرف شد. بعد از رسیدن ماموران کلانتری و اورژانس برای نجات او و
ورود به آپارتمان طبقه چهارم ماجرای وحشتناک قتل عام خانوادگی فاش شد. همه
اعضای خانواده در خون غلتیده بودند و فقط فاطمه دختر ۱۰ ساله خانواده نفس
میکشید. بلافاصله فاطمه به بیمارستان منتقل شد و بازپرس کشیک قتل پایتخت
در جریان ماجراقرار گرفت.
من قاتل هستم!
فرزانه مادر خانواده که خودش را باچاقو
مجروح کرده بود در همان صحنه قتل بازداشت شد و در بازجوییهای اولیه اعترف
کرد که به خاطر این که همسرش قصد ازدواج مجدد داشته، او را کشته او در
توضیح قتل فرزندانش هم ادعا کرد، دوست نداشتم فرزندان زیر دست نامادری بزرگ
شوند برای همین همه را کشتم و قصد خودکشی داشتم که نشد. متهم به قتل
خانوادگی بازداشت شد تا بعد از انجام اقدامات درمانی تحت بازجوییهای فنی و
پلیسی قرار بگیرد.
صبح دیروز فرزانه ۳۴ ساله که متهم است
روز جمعه ۱۴ آبان شوهر ۳۹ ساله، دختر ۱۱ ساله و پسر چهار سالهاش را با
چاقو به قتل رسانده و دختر ۱۰ ساله دیگرش را نیز به شدت زخمی کرده است ، پس
از بهبودی نسبی به دادسرای امور جنایی تهران منتقل شد و از سوی قاضی مدیر
روستا بازپرس شعبه ششم دادسرا مورد بازجویی قرار گرفت.
ساعت ۱۱ صبح بود که فرزانه همراه مامور
بدرقه پلیس آگاهی وارد شعبه شد. رنگ صورتش زرد و حالش بد بود. تاب و قرار
نداشت لحظه ای روی صندلی مینشست و لحظهای روی زمین. « حالم بد است ، کاش
میمردم و این روز را نمیدیدم ، زندگی خوبی داشتم، اما وقتی پای دختر جوان
به زندگیم باز شد همه چیز خراب شد دیگر روز خوش ندیدم. میدانم پشیمانی
فایدهای ندارد، اما دوست دارم زندگی به عقب برگردد و دوباره زندگیام را
بسازم». این اولین حرفهایی بود که متهم به زبان آورد آن هم بدون این که
کسی از او سوالی پرسیده باشد. فرزانه روی زمین نشسته بود و بیتابی میکرد
به خودش ناسزا میگفت اشک میریخت. مامور بدرقه اداره آگاهی شش دنگ حواسش
به متهم بود تا بلایی سر خودش نیارود.
فرزانه با دستهای دستبند زده روی
صندلیهای رو به روی بازپرس نشست و قول داد تا واقعیت را بگویید. "من
فرزانهام ۳۴ سال سن دارم و شوهر و دختر و پسر را با چاقو کشتم و یکی از
دخترهایم را هم مجروح کردم. قصد داشتم که خودم را هم بکشم اما نشد. الان هم
پشیمان" در ادامه فرزانه به دستور قاضی پرونده برای انجام آزمایشهای
لازم و بررسی سلامت روحی و روانیاش به پزشکی قانونی معرفی شد.
گفتوگو با متهم/احساس خوشبختی نمیکردم
گفته بودی سابقه بیماری روحی روانی داری، این واقعیت دارد ؟
من قبل از ازدواج صدای وزوز توی گوشم
میشنیدم که تحت درمان قرار گرفتم آن وقتها به من گفتند که چیزی نیست و
این صدا را به خاطر فشارهای روانی که داشتی میشنوی با این حال قرص
میخوردم و دوره درمانم که کامل شد، خوب شدم و بعد هم ازدواج کردم. دوران
دبیرستان بودم که با شوهرم در راه مدرسه آشنا شدم و محسن به خواستگاریم
آمد. بعد هم دیگر مدرسه نرفتم و شوهر کردم.
با شوهرت از قبل اختلاف داشتی ؟
من هیچ وقت احساس خوشبختی نکردم. اصلا
ازدواجم اشتباه بود. من خیلی زود شوهر کردم. بچه مدرسهای بودم. اما اولش
مشکلی نداشتیم مثل همه خانوادهها کم و کسری داشتیم اما قول داده بودم که
برای حفظ خانوادهام تلاش کنم. طلاق برای ما خوب نیست. همه چیز معمولی بود.
بالاخره محسن سر کار رفت و وضع مالیاش خوب شد. همه چیز عادی اما خوب بود
تا این که دو سال قبل شوهرم با دختر جوانی آشنا شد و از آن روز به بعد
اختلافات ما شروع شد. شوهرم کامیونت داشت و مواد لبنی جابجا میکرد و زن
جوان هم یکی از مشتریانش بود که با هم آشنا شدند.
قصد داشت با او ازدواج کند؟
بله اما خودش انکار میکرد.
چطوری شما مطمئن شدی که شوهرت با او دوست است؟
عکس زن جوان را در تلگرام دیده بودم و
شماره او را هم پیدا کردم و حتی چند بار هم با او تماس گرفتم و خواهش کردم
پایش را از زندگی ما بیرون بکشد، اما فایدهای نداشت.همسرم آن زن را دوست
داشت و انگار قرار و مدارهای ازدواجشان را هم با هم گذاشته بودند. من به
آن خانم خیلی اصرار کردم اما او به من گفت که بیتقصیرم شوهرت اصرار دارد
با من ارتباط داشته باشد، بهتر است با شوهرت حرفی بزنی.
با شوهرت در این مورد حرف زدی؟
بله اما فایدهای نداشت.
چرا؟
او هیچ وقت حال خوشی نداشت و علاوه بر آن
حشیش و تریاک هم مصرف میکرد. یادم است دی ماه سال قبل همراه دوستانش برای
تفریح به باغی رفته بودند. وقتی به تلفن همراهش تماس گرفتم صدای زن جوانی
به گوشم رسید که شوهرم مدعی شد زن جوان نامزد یکی از دوستانش است. شب که به
خانه برگشت و خوابید تلفن همراهش را بررسی کردم و پیامکهای بین او و زن
مورد علاقهاش را دیدم که با هم درگیر شدیم و شوهرم عصبانی شد و موبایل را
به طرف من پرتاب کرد و موبایل به چشمم برخورد کرد به طوری که رگهای چشمم
پاره شد. به خانواده گفتم که وسیلهای به چشمم برخورد کرده است. پس از این
حادثه شوهرم مرا به مطب روانپزشکی برد و گفت من سوء ظن دارم و عصبانی می
شوم که پزشک هم به من دارو داد اما من مصرف نکردم.
پس شما مدعی هستی که شوهرت تو را کتک میزد؟
بله او همیشه مرا کتک میزد و حتی در این
اواخر یک بار مرا به شدت داخل پارکینگ کتک زد به طوری که صورتم کبود شد اما
باز هم به خانوادهام نگفتم.
چرا به خانوادهات نمیگفتی؟
من میخواستم زندگیام را به هر طریقی حفظ
کنم. چون ما ابتدا خیلی مشکل مالی داشتیم و شوهرم چندین سال بیکار بود و
من در سختیهای زندگی را تحمل کرده بودم و الان که وضع مالیمان خوب شده
بود تصمیم گرفتم زندگیام را حفظ کنم اما حیف که همه چیز خراب شد. در
خانواده ما طلاق خوبیت ندارد. هیچ کسی تا حالا طلاق نگرفته است. من هم باید
میساختم. تازه همه چیز داشت درست میشد.
دارو مصرف میکنی؟
مواد مخدر نه اصلا من معتاد نیستم. اما
بعد از دعوای سختی که با شوهرم سر آن زن داشتم من را به دکتر روان پزشک
برد. به دکتر گفت که من بیماری سوءظن دارم. دکتر هم برای من کلی قرص و دارو
نوشت. اما من هیچ وقت داروها را استفاده نکردم.
چه شد که تصمیم گرفتی شوهرت را بکشی ؟
شوهرم خیلی مرا آزار داد. از زندگی خسته
شده بودم و هر روز به خاطر زن مورد علاقهاش با هم درگیری داشتیم. نمیدانم
چی شد که آن روز دست به چاقو بردم و او را به قتل رساندم. شب قبل جشن تولد
برادر زادهام بود. پس از جشن به خانه برگشتیم. همان شب با هم مشاجره لفظی
داشتیم تا این که خوابیدیم. ساعت ۱۰ صبح فرزندانم در حال تماشای برنامه
کودکان بودند و من هم چایی و صبحانه را آماده کردم و به سراغ شوهرم رفتم تا
او را بیدار کنم. چند بار از او خواستم تا بیدار شود اما او بیدار نشد و
میگفت خوابم میآید. نمیدانم چی شد که به آشپزخانه رفتم و چاقویی برداشتم
و دوباره به اتاق خواب رفتم. شوهرم خواب بود که ضربهای محکم به پشتش
زدم.از جا پرید و فریاد دلخراشی زد که دوباره ضربهای دیگر به او زدم. پس
از این او را هل دادم به طرف شوفاژ که پرده را گرفت و از حال رفت و فهمیدم
او مرده است. بچههایم با صدای فریاد شوهرم به اتاق خواب آمدند. با دیدن
این صحنه به گریه افتادند و از من خواستند تا او را نزنم اما دیگر فایدهای
نداشت و شوهرم کشته شده بود. پتویی روی او انداختم و فرزندانم را به
پذیرایی بردم و از آنها خواستم صبحانه بخورند، اما آنها فقط گریه
میکردند. پس از این که یک فنجان چایی خوردم تصمیم نهایی را گرفتم.
چه تصمیمی؟
تصمیم گرفتم خودم را بکشم.
چرا قتل؟ چرا خودکشی؟ چرا طلاق نگرفتی؟
نمیتوانستم طلاق بگیرم. راهش را بلد نبودم اصلا در خانواده ما طلاق رسم نیست. خوبیت ندارد. نمیدانم چرا دست به این کار زدم.
پس چرا فرزندانت را کشتی؟
وقتی خواستم خودم را بکشم فکر کردم
بچههایم بعد از من یتیم میشوند و پدر و مادری ندارند، به همین دلیل تصمیم
گرفتم ابتدا آنها را بکشم. ابتدا دخترم فاطمه را زدم، بعد سراغ پسرم رفتم
و او را هم با چاقو زدم. دختردیگرم از ترس فرار کرد و به اتاق خواب رفت که
به سراغش رفتم. وقتی دو ضربه به او زدم به من گفت مامان من مردم دیگر مرا
نزن. فکر کردم او هم مرده است و به پذیرایی آمدم و تصمیم گرفتم به زندگی
خودم پایان دهم.
بعد چه شد؟
ابتدا به حمام رفتم تا با تیغ رگ دستم را
بزنم اما برق رفت و نتوانستم تیغ پیدا کنم به همین دلیل با چاقو چند ضربه
به شکمم زدم، اما چاقو کامل به بدنم فرو نمیرفت تا این که ضربهای به قلبم
زدم اما باز هم نمردم. پس از این چاقوی دیگری برداشتم تا رگ دستم را بزنم
اما نشد. در آخر به جلو پنجره رفتم تا خودم را پرت کنم که همسایهها متوجه
شدند و در خانه را شکستند و مرا نجات دادند.
الان چه احساسی داری؟
پشیمانم. اما دیگر فایدهای ندارد.