هیچوقت فکر نمیکردم درگیر ماجرایی بشوم که زندگیام را به سمت نابودی بکشاند.فقط میتوانم بگویم از خودم متنفرم.
حس میکنم بدشکلترین آدم روی زمین هستم. تا روزی که درس میخواندم و به مدرسه میرفتم، هیچ مشکلی نداشتم. ازدواج کردم. شوهرم پسر یکی از اقوام ما بود. حکمت این ازدواج به خاطر حلوفصل کینههای قدیمی بود که پدر و مادرم با خانواده شوهرم داشتند. همه اقوام وآشنایان از این بابت خوشحال بودند و تحسینم میکردند که به یک قهر طولانی در فامیل پایان دادهام.
دو سال گذشت. شوهرم هر موقع به من احساس نیاز پیدا میکرد، چند کلمهای حرف میزد. خیلی سعی کردم خودم را توی دلش جا بدهم. فایدهای نداشت. میدانستم دوستم دارد. هرچه اراده میکردم برایم میخرید، اما انتظار داشتم عشق و علاقهاش را به زبان بیاورد، اما غرور بیشازحد به او اجازه نمیداد خودش را بشکند. هر موقع عصبانی میشد، سرکوفت میزد که فقط به خاطر بزرگترهایش تن به این ازدواج دادهاست.
گاهی نیز با لحنی تمسخرآمیز، وضعیت مالی پدرم را توی سرم میزد. از این رفتارهایش خیلی عذاب میکشیدم. تنها دلخوشیام گوشی تلفنم بود. من در شبکههای مجازی با فردی آشنا شدم. البته فکر نمیکردم این رابطه مجازی به چنین جایی کشیدهشود. احساس گناه دیوانهام میکند. شوهرم مغرور و خودخواه است و من نادان و ندانمکار. اینجا با کارشناس مشاوره کلانتری بانوان صحبت کردم. کاش زودتر به یک مرکز مشاوره رفتهبودم.
منبع: جام نیوز