ماجراهای شبی هولناک از شب‌های مهربان‌ترین ماه خدا
کد خبر: ۴۰۹۲۶
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: 2016 June 23    -    ۰۳ تير ۱۳۹۵ - ۱۲:۴۹
سخن عشق، دلیل و بهانه نمی‌خواهد؛
... شهر است و شب و تنها مسافر یک ماشین شخصی که با نگرانی، ساک قرمز حاوی اسکناس‌های درشت را به سینه می‌فشارد. راننده به مسافر و ساک گرانبها نگاه می‌کند و لبخند عجیبی می‌زند...
ماجراهای شبی هولناک از شب‌های مهربان‌ترین ماه خدا  اینجا شهر است و اینک شب؛ شبی از شب‌های مهربان‌ترین ماه خدا و مردمانی که در انتظار بانگ اذان صبح، لحظه شماری می‌کنند تا به میهمانی حضرت دوست بروند و سپس کار و تلاش و کسب روزی حلال، تا رسیدن به افطاری دیگر و...

... اینک در زیر سقف آبی آسمان، به چشمک ستاره‌ها لبخند امید می‌زنم. پرنده‌های عاشق از کنار پنجره دلم به پرواز در می‌آیند و خوش و سرمست، نغمه شادمانی سر می‌دهند. اینک می‌توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی‌خواهد.
من در تنهایی خویش ترانه‌ای شورانگیز و زیبا می‌سرایم و این زمان، قطره‌ای شده‌ام و در نور پرفروغ دوست می‌درخشم تا دلم شاد، آیینم پایدار و عزمم در اندیشه‌های نیک، استوار بماند؛ باید از سطح نیلگون امواج و از خواب شیرین کودکم در گهواره و ازخورشید عالمتاب بگویم تا نسیمی خوش با عطر گل‌های محمدی، روح و روانم را جلایی دیگر ببخشد... .
اینک می‌توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی‌خواهد...

****

... شهر است و شب و تنها مسافر یک ماشین شخصی که با نگرانی، ساک قرمز حاوی اسکناس‌های درشت را به سینه می‌فشارد. راننده به مسافر و ساک گرانبها نگاه می‌کند و لبخند عجیبی می‌زند. ماشین پس از چند بار خاموش و روشن شدن موتور، بالاخره در خلوت خیابانی تاریک و سرشار از وحشت و سکوت متوقف می‌شود و ندایی از درون مسافر خبر می‌دهد که خطر در کمین است... .

حال، مسافر است و میلیون‌ها تومان پول نقد و ماشین و راننده‌ای غریبه و صدای رعب انگیز شب و دیگر هیچ.
 
لحظاتی بعد، صدای راننده، سکوت شب را می‌شکند: «داش! قربان مرامت؛ اون ساک رو بذار رو صندلی و برو پایین، هُل بده بلکه این لعنتی روشن شه!»
 
ضربان قلب مسافر شدت می‌گیرد و می‌خواهد از کالبدش خارج شود. خفاش بزرگی با سرعت تمام از مقابل دیدگان او عبور می‌کند و لحظه‌ای بعد محو می‌شود. او به ساکی فکر می‌کند که آسان به دست نیاورده است که به همراه جانش، آسان از دست بدهد و...
راننده با نا‌امیدی، سرش را از روی فرمان برمی دارد و به چشم‌های هراسان مسافر نگاه می‌کند: «چرا ساکتی و چیزی نمی‌گی سالار؟!...‌ای بابا!... لااقل بیا بشین پشت رُل تا من هُلش بدم!... بَه هَه!... پس چرا معطلی؟!... دِ بجنب که صبح شد؛ تا افطار عمریه‌ها؛ باید چیزی بخوریم یا نه؟!»
 
مرد، به چهره مشکوک راننده نگاه می‌کند و به سختی آب دهانش را فرو می‌دهد: «ب... با... باشه!»
- ایول سالار؛ حالا شد!
راننده از ماشین پیاده می‌شود و جای خود را به مرد می‌دهد. مرد، بند ساک پول را به گردن می‌اندازد و از آیینه روبه رو، به پشت ماشین و راننده می‌نگرد که آماده هل دادن است: «بلدی چیکار کنی؟!... کلاج رو تا ته بگیر و بذار تو دنده دو، بعد کلاج رو یواش ول کن و کمی گاز بده تا...».

... لحظاتی بعد، ماشین به آرامی به حرکت درمی آید و همزمان با صدای روشن شدن موتور، زوزه مرگ و بیم، درگوش و روح و جسم مسافر لانه می‌کند. او به قرآن کوچک نصب شده به آیینه و راننده خیره می‌شود و هراسان و وحشت زده پا روی پدال گاز می‌گذارد تا هرچه سریع‌تر، مال و جان خود را نجات دهد... ماشین چون باد، شتاب می‌گیرد و در خلوت خیابان و تاریکی شب، هر لحظه از راننده مالباخته، دور و دور‌تر می‌شود... .

****

اینجا شهر است و اینک صبح؛ صبحی از صبح‌های مهربان‌ترین ماه خدا و مردمانی که با شنیدن بانگ اذان صبح، تا به وقت افطاری دو باره، به میهمانی حضرت دوست می‌روند... و مردی دزد، با ساکی قرمز حاوی اسکناس‌های درشت که می‌خواهد با ماشین سرقتی و قبل از گزارش راننده مالباخته به پلیس، هرچه سریع‌تر، ازجاده مسیر بهشت زهرا «س» از شهر بگریزد و... .

در مقابل دیدگان مرد دزد، تصاویری از خانه‌ای با دیواری کوتاه و دری قهوه‌ای و کهنه و پیرمردی بیمار و دیالیزی و تنها، به نمایش در می‌آید که برای خرید کلیه و ادامه حیات، همه سرمایه‌اش را در ساکی کوچک جا داده بود تا... او مدت‌ها نقشه و انتظار کشیده بود تا در چنین شبی تاریک، دزدانه و با بیم و وحشت از دیوار خانه پیرمرد بالا برود و... .

مرد، دقایقی بعد در نزدیکی یک بیمارستان و درحاشیه جاده، زنی را می‌بیند که منتظر وسیله نقلیه است. دریک لحظه فکری به ذهن او خطور می‌کند و بلافاصله پا روی پدال ترمز می‌گذارد و ماشین با کمی فاصله از زن بر روی آسفالت خیابان متوقف می‌شود؛ بودن یک زن در کنار مرد، می‌تواند از شک و تردید پلیس بین راه، بکاهد و او با خیالی آسوده به سمت مقصدش فرار کند و برای همیشه در امان بماند... .

... ماشین با سرعت در جاده حرکت می‌کند و زن که چادری به سر دارد، روی خود را کاملا پوشانده و در سکوت محض، در صندلی جلو و در کنار راننده دزد نشسته است... شانه چپ زن، به شکل عجیبی به سمت مرد متمایل شده و گویی شیطان در قالب زنی با اندامی فریبنده، همه وجود او را نشانه رفته است... مرد، کمی از زن فاصله می‌گیرد و دستش را به سمت ولوم رادیو دراز می‌کند و لحظاتی بعد صدای مجری یک برنامه صبحگاهی، در ماشین پخش می‌شود: «... خدای مهربون به انسان دیروز و امروز و اشرف مخلوقات، قدرت عشق ورزیدن داد تا برای همیشه عاشق بشه و عاشقانه، عشق رو به نمایش بذاره... حالا در روزهای شروع بهار رمضان، بازم دلم حال و هوای بهار طبیعت رو داره. رمضان، منو به میهمونی خودش فرا می‌خونه تا زیبایی‌های پیدا و پنهان رو ببینم و دست‌ها رو به سوی دوست و خالق زیبایی‌ها دراز کنم و او را صدا بزنم تا... ادْعُونی‏ أَسْتَجِبْ لَکُم...».

... زن، همچنان و بیش از لحظاتی قبل، شانه‌اش به سمت مرد راننده کشیده می‌شود و فاصله چندانی با او ندارد؛ انگار نمی‌خواهد آرام و قرار داشته باشد و از مرد دور شود و در جای خود بنشیند. مرد احساس ناراحتی و خفگی می‌کند و با نگاه و رفتار خود، از زن می‌خواهد که خودش را جمع کند و از او فاصله بگیرد، اما او بدون توجه به مرد، به طرف جلو خم می‌شود و در زیر چادر، چیزی را درآغوش می‌فشارد که از دید مرد پنهان است... .

این موضوع، ذهن مرد را مشغول و آشفته خود می‌سازد: «این شی پنهان چیست؟!... شاید یک کیسه اسکناس درشت و یا صندوق جواهرات است و...».

چشم‌های مرد، در اندیشه اسکناس‌ها و صندوق جواهرات زن، برق می‌زند و لبخندی حریصانه در چهره‌اش نمایان می‌شود. مرد تلاش می‌کند که موج رادیو ماشین را تغییر دهد که صدای ناله و سپس گریه آرام زن، او را به تعجب وا می‌دارد: «این زن چرا سرش را بالا نمی‌گیرد و تنها و درخلوت خود، گریه می‌کند؟!... چرا نمی‌گذارد من صورت و دست‌هایش را ببینم و...»!

... با اشاره دست زن، مرد ماشین را در گوشه‌ای از آسفالت ترک خورده جاده متوقف می‌کند. زن خودش را به سمت در ماشین می‌کشاند تا پیاده شود، اما شی بزرگ و گرانبها در دست‌هایش، کار را بر او سخت کرده و مانع خروج او می‌شود. راننده به قصد کمک به زن از ماشین پیاده می‌شود و پس از کشیدن دستگیره و باز کردن در، برای گرفتن آن شی قیمتی، دستش را به سمت زن دراز می‌کند، اما بلافاصله کودکی دو ساله، پوشیده درکفن سفید درآغوش او جا خوش می‌کند و به یکباره همه وجودش را به لرزه درمی آورد؛ ناگهان از درون تهی می‌شود و همه ستون فقراتش تیر می‌کشد و مه غلیظی جلوی دیدگانش را می‌پوشاند و جاده و آسمان و زمین و زمان، دور سرش به چرخش در می‌آید و... .

... لحظاتی بعد، مرد به خود می‌آید و بغض کرده و با چشم‌های گریان به روبرویش می‌نگرد و در مقابل دیدگان خود، ورودی قدیمی قبرستان بهشت زهرا و فرشته‌ای در قالب زن و مادری تنها را می‌بیند که با اندامی خمیده و شیئی گرانبها و نورانی، هر لحظه از او دور و دور‌تر و کوچک و کوچک‌تر می‌شود... .

****

اینجا شهر است و اینک شب؛ شبی از شب‌های مهربان‌ترین ماه خدا و مردمانی که در انتظار بانگ اذان صبح، لحظه شماری می‌کنند تا به میهمانی حضرت دوست بروند و سپس کار و تلاش و کسب روزی حلال، تا رسیدن به افطاری دیگر و... مردی دزد، با ساکی قرمز حاوی میلیون‌ها تومان اسکناس درشت که پس از رسیدن به خانه‌ای با دیواری کوتاه و دری قهوه‌ای و کهنه و پیرمردی بیمار و دیالیزی و تنها، از پشت فرمان پیاده می‌شود و سوئیچ ماشین را به راننده تحویل می‌دهد و در آرامش تمام، لبخند می‌زند:
 «یا علی، داش!»
- علی یارت، سالار!

****

... اینک در زیر سقف آبی آسمان، به چشمک ستاره‌ها لبخند امید می‌زنم. پرنده‌های عاشق از کنار پنجره دلم به پرواز درمی‌آیند و خوش و سرمست، نغمه شادمانی سر می‌دهند. اینک می‌توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی‌خواهد.
من در تنهایی خویش ترانه‌ای شورانگیز و زیبا می‌سرایم و این زمان، قطره‌ای شده‌ام و در نور پرفروغ دوست می‌درخشم تا دلم شاد، آیینم پایدار و عزمم در اندیشه‌های نیک، استوار بماند؛ باید از سطح نیلگون امواج و ازخواب شیرین کودکم در گهواره و ازخورشید عالمتاب بگویم تا نسیمی خوش با عطر گل‌های محمدی، روح و روانم را جلایی دیگر ببخشد... .
اینک می‌توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی‌خواهد... .
* حمیدرضا نظری


نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
زینال بندری
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۳۴ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۳
1
3
من حیث المجموع زیبا بود مرسی
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۵۲ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۳
1
3
مرسی
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۱۳ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۴
1
4
قشنگ بود
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۱۶ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۵
0
0
من که چیزی نفهمیدم
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار