یادی از بزرگ مرد کوچک خرمشهر
کد خبر: ۲۶۰۰۴۱
تاریخ انتشار: 2022 October 20    -    ۲۸ مهر ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۴
 بهنام برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها». او هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم.» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.

 بهنام برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها». او هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم.» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.

 
یادی از بزرگ مرد کوچک خرمشهر

 

بهنام محمدی در دوازدهمین روز از بهمن ماه سال ۱۳۴۵  در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به‌دنیا آمد. فرز، چابک، بازیگوش و سرزبان دار بود. شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود؛ خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند. باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد، اما جنگ واقعاً آغاز شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند؛ بمباران هم که می‌شد بهنام ۱۳ ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید.

 

 

از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد؛ مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ۳) مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند، رئیس‌جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید. به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام  با همان سن کمی که داشت برای مدافعین شهر به شناسایی و انجام کارهای اطلاعاتی می‌پرداخت. بعثی‌ها چند بار او را گرفته بودند اما بهنام گفته بود که «دنبال مامانم می‌گردم، گمش کردم.» و عراقی‌ها که فکر نمی‌کردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی؛ رهایش می‌کردند.

یک‌بار رفته بود شناسایی. عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند. جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود و هیچ‌چیز نمی‌گفت. فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند

 یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند که باید اسلحه را تحویل بدهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را تحویل می‌دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن. دست آخر به او یک نارنجک دادند. یکی گفت: «دلم برای عراقی‌های مادر مرده می‌سوزد که گی بیفتند.» بهنام خندید.

برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها». بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم.» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.

شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود به‌خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. گاه می‌رفت داخل خانه‌ها پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کرولال‌ها از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی‌داشت.

خمپاره‌ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود. مثل همیشه بهنام سر رسید، اما نارحتی بچه‌ها دیگر تأثیری نداشت. او کار خودش را می‌کرد. کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه‌ها متوجه شدند که بهنام گوشه‌ای افتاده است و از سر و سینه‌اش خون می‌جوشد. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود. چند روز قبل از سقوط خرمشهر، شیر بچه دلاور خوزستانی  ۲۸ مهر۱۳۵۹ به شهادت رسید.

کتاب «بهنام جنگجوی ۱۳»، «کتاب گویای داستان بهنام»، انیمیشن «شکار جاسوس» و فیلم «بزرگ مرد کوچک» از جمله آثاثری هستند که درباره شهید بهنام محمدی تولید شده اند.

ایسنا

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار