اختصاصی «تابناک باتو»؛ در سال ۱۹۳۷ کودکانی که در راین آلمان می زیستند و نژاد ترکیبی داشتند، تحت تعقیب گشتاپو، پلیس نازی، قرار می گرفتند و بر اساس فرمانی سری عقیم می شدند و البته برخی نیز به موش آزمایشگاهی آزمایش های پزشکی تبدیل و برخی دیگر ناپدید می شدند.
سرنوشت افروژرمن های تحت تسلط آلمان نازی ایو روزنهافت، استاد تاریخ آلمان در دانشگاه لیورپول می گوید: بنا بر اسناد مربوطه در آن زمان، حدود هشتصد کودک قربانی شدند.
مو ابودو، رئیس اجرایی شبکه ی تلویزیونی «ابونیلایف» نیجریه، مقاله ای از روزنهافت درباره ی این کودکان مطالعه می کند. تا این لحظه سرنوشت این کودکان نیز جزیی کوچک از هولوکاست به شمار می رفت.
ابودو می گوید: وقتی در مورد این کودکان مطالعه کردم، با خود گفتم که سرنوشت آنها باید به صورت اثری بصری دربیاید. بچه های زیادی در آن دوره با نسب آفریقایی و آلمانی به دنیا آمده اند و بلایی که بر سر آنها آمده، ناگفته مانده است.
این شبکه قصد دارد تا داستان زندگی آنها را با تولید فیلمی به نام آوا و دوانته نمایش دهد. این فیلم در مکانی سری در اروپا فیلمبرداری می شود و روی نمایش سرنوشت افروژرمن های تحت شکنجه ی هیتلر تمرکز دارد.
این نخستین تلاش این استودیو برای ورود به بازار سینمای دنیا و چرخشی دراماتیک در موضوعاتی است که معمولا در نالیوود «هالیوود نیجریه» به آنها پرداخته می شود؛ موضوعاتی سبک و عامه پسند.
ابودو می افزاید: این فیلم از استانداردهای نالیوود فراتر رفته است. به نظرم این فیلم لایق توجه جهانی است. وی نیکول براون فیلم نامه نویس را مامور مطالعه برای تکمیل طرح این فیلم نمود.
قصه ای مدفون
براون می گوید: این بچه ها را از مدرسه اخراج و در خیابان ها جمعآوری می کردند و درون یک ماشین ون روی هم می ریختند، آنها را به مراکز پزشکی می بردند و عقیم می کردند.
طبق گفته ی براون: با اینکه تولد آنها ثبت شده بود، اینکه چه بلایی سر اکثریت آنها آمده، نامشخص است. ما میخواهیم به نحوی داستانی را که مدت های مدیدی است مدفون مانده، به تصویر بکشیم.
بنا بر این گزارش، هزاران سیاهپوست هنگام به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان زندگی می کردند. برخی مهاجران از کشورهای مستعمراتی و بقیه، که عموما در راین زندگی می کردند، فرزندان پدرانی از نیروهای مستعمراتی جنگ جهانی اول و مادرانی آلمانی بودند.
این فیلم از زندگینامه های کمیاب اندک افروژرمن های بازمانده الهام گرفته شده است و رابطه ی ساختگی زوجی دورگه را نقل می کند که در آلمان نازی زندگی می کردند و برای نجات جان فرزندشان می جنگیدند.
آوا دختر کارخانه دار مشهور آلمانی و دوانته یک کامرونی است که در کارخانه ی پدر آوا کار می کند. این دو در دام عشق هم گرفتار شده و باید دختر کوچکشان را از ترس عقیم سازی و کمپ های کار اجباری خارج کنند.
براون ماه ها زحمت کشید تا بتواند این زنجیره ی ساختگی حوادث را طراحی کند. یکی از داستان هایی که طی این تلاش به آن برخورد کرد، داستان شخصی به نام تئودور وونجا مایکل است.
یک آلمانی در لباس انسان های نخستیناکنون مایکل در کلن زندگی می کند و نوه های بسیاری دارد. وی که اکنون ۹۲ سال دارد، می گوید: فرهنگ خانواده ی ما با خانواده های دیگر آلمانی تفاوتی نداشت. در آن زمان من از مشکلات خانواده های دورگه اطلاعی نداشتم، چون در سال های اول زندگی ام این مسأله مشکلی ایجاد نمی کرد. البته تا زمانی که آدولف هیتلر به قدرت رسید، پس از آن شناسنامه ی مایکل و خانواده اش باطل و از شهروندی خلع شدند.
در سال ۱۹۳۵ قانونی در نورمبرگ تصویب شد و ازدواج های دورگه را ممنوع کرد. با این که مایکل با خوش شانسی به عمل عقیم سازی سپرده نشد، در هجده سالگی به کمپ های کار اجباری منتقل شد.
وی متولد سال ۱۹۲۵ و کوچکترین فرزند یک آفریقایی و مادری آلمانی بود. پدرش در سال ۱۹۸۴ از کامرون به آلمان آمده بود؛ کامرونی که در آن زمان جزو امپراتوری آلمان بود، تا درس بخواند و کار کند. به محض رسیدن، پدر مایکل درمی یابد که تنها شغل در دسترس برای وی بازی کردن در نقش یک آفریقایی بدوی در باغ وحش انسانی است. کمی بعد تمام خانواده ی وی در این باغ وحش ها به کار مشغول می شوند؛ از جمله خود مایکل.
باغوحش انسانیاین نمایشگاه ها ریشه در قرن ۱۵ دارند. طبق تحقیقات تاریخدان آلمانی، آنه دریشباخ، جهانگردانی چون کریستف کلمب، افرادی بومی از مقصدشان برای نشان دادن به مردم با خود به همراه می آوردند.
بازرگان حیوانات وحشی، کارل هاگنبک، این رسم را در سال ۱۸۷۴ در آلمان بنا نهاد. ایده ی او این بود تا نمایشگاهی بر پا کند که بتوان حیوانات و انسان هایی را که در سرزمین های دوردست زندگی می کنند، در معرض دید عموم قرار داد. دریشباخ می گوید که تا سال ۱۹۳۰ بالغ بر ۴۰۰ باغ وحش انسانی در آلمان دایر شده بود.
جایی که مایکل در آن حضور داشت، نمایشگاهی موکد روی نمایش لباس های قبیله های منسوخ شده بود.
طبق گفته ی رابی آیتکن، استاد تاریخ دانشگاه شفیلد هالم، در نمایشگاه هایی که نسل دوم و سوم افروژرمن ها را به کار می گماشتند، رقص ها و ادا و اطوارهایی که برای سرگرمی مردم به خورد آنها داده می شد، به نوعی کلیشه های رسانه ای القا شده توسط آلمان نازی در مورد رنگین پوست ها بود.
وی می گوید: چیزی که آنها از فرهنگ آن قبایل روی صحنه نشان می دادند، همانند تقریبا تمامی این مراسم فرمایشی در سراسر جهان از نظر فرهنگی و تاریخی نا معتبرند، ولی به هر حال این مشاغل راهی برای گذران زندگی بودند.
مایکل تجربه ی شخصی خود را این گونه توصیف می کند، یک آلمانی در لباس انسان های نخستین. مثل یک انسان نخستین لباس می پوشیدیم و مثلا نماد آفریقایی ها بودیم.
منع از حضور در مدرسهدر سال ۱۹۴۱، بچه های سیاه پوست رسما از مدارس اخراج شدند، عجیب اینکه این رفتار طبق قانونی انجام می گرفت که مربوط به منع حضور کودکان کلیمی بود. آنها نمی توانستند به دبیرستان، دانشگاه یا آموزشگاه های فنی و حرفه ای بروند.
تا دهه ی چهل میلادی، نمایشگاه های آفریقایی تعطیل شده بودند. مایکل هم که اجازه ی یادگیری هیچ حرفه ای را نداشت، به عنوان بازیگر میهمان در فیلم هایی بازی می کرد که امپراتوری گذشته ی آلمان را میستودند و برتری نژادی ژرمن ها را به رخ می کشیدند.
به رغم اینکه او در آلمان دنیا آمده بود، در سال ۱۹۴۳ به همراه دیگر افروژرمن ها به کمپ های کار اجباری برده شد.
وی می گوید: به نظرم آنها نمی دانستند با من چه کنند. می توانستند بدتر از کمپ کار اجباری به سرم بیاورند. من را در کمپ نگهداری نژادهای از نظر خودشان پست حبس کنند؛ اما دلیل قانونی برای این کارها نداشتند. در اردوگاه همواره با ترس دیدار با یک دکتر و در نتیجه عقیم شدن زندگی می کردم. می توانستم فرار کنم اما کجا می رفتم؟ به دلیل داشتن ظاهری آفریقایی، امکان نداشت که بتوانم قدمی در دنیای سفید پوست ها بردارم.
نیروهای شوروی این اردوگاه را در سال ۱۹۴۵ از دست نیروهای نازی آزاد کردند. پس از جنگ با یک پناهنده ی سفید پوست ازدواج کرد و پس از ۴۷ سال زندگی همسر خود را در سال ۱۹۹۴ از دست داد.
مایکل می گوید: طبق قوانین نورمبرگ، این ازدواج توهینی به نژاد آریایی برشمرده می شد و قابل پیگرد قانونی بود؛ البته که خوش شانس بودم که اندکی پس از ازدواج به دام این عشق افتادم.
برای این بازمانده ی دوران نازی، دهه ها زمان برد تا بتواند سکوت خود را شکسته و داستان زندگی خود را روی کاغذ بیاورد.
فرزندانم و بیشتر از همه نوه هایم مرا تشویق به نوشتن کردند. این کار ممکن نبود مگر اینکه از احساسات و زندگی گذشته ی خودم فاصله می گرفتم. اصلا فکر نمی کردم این کتاب تا این حد مورد توجه قرار بگیرد.
نویسنده ی فیلنامه ی آوا و دوانته می گوید: خواسته ی ما این بود که وحشتی که بر سر این کودکان سایه انداخته بود، به تصویر بکشیم.
اسناد نابود می شوندبراون هنگام نوشتن فیلمنامه مصمم بود تا اطمینان حاصل کند که تجارب اینچنین افرادی تنها به عنوان شکنجه به تصویر کشیده نشود، بلکه پیام اصلی فیلم امید باشد. وی می گوید: می توانستیم بیشتر فیلم را در یک کمپ کار اجباری فیلمبرداری کنیم که در آن افراد زجر می کشند و نهایتا به کوره های گاز سپرده می شوند. دیدی که قصد داشتیم به دنیا عرضه کنیم بسیار مهم بود. نوشتن فیلمنامه ماه ها طول کشید. بازبینی آن پانزده هفته طول کشید. یکی از دلایلی که داستان این افراد تا به امروز شنیده نشده، تعداد به نسبت پایین قربانیان بوده است.
وقتی که میلیون ها کلیمی به دست هیتلر کشته می شوند، با اینکه حتی هلاک شدن یک کودک نیز وحشتناک محسوب می شود، ۸۰۰ کودک دورگه زیاد به نظر نمی رسد. ولی به هر حال ۸۰۰ کودک نابود شدند و کسی در جهان از این موضوع خبر ندارد.
مشکل دیگر این است که نازی ها بسیاری از اسناد و مدارک وجود آنها را نابود کردند. پس از سال ۱۹۴۵ سیاه پوستان زیادی در آلمان نماندند که بتوانند در مورد اتفاقی که برایشان افتاده، صحبت کنند. پس از آن سال دیگر اجتماعی از آنها به چشم نمی خورد.
مایکل در پایان می گوید: نژاد هنوز هم نقش پررنگی در روابط انسانی دارد. مردم عموما فراموش می کنند که همه از یک ریشه و سرچشمه ایم.
میلیونها کلیمی؟!!! کجا بودند این میلیونها کلیمی؟!
حتی امروز که بهترین زمان برای آنها محسوب می شود در همه دنیا بزحمت پانزده میلیون نفر هستند آنوقت چطور در هشتاد سال پیش با در نظر گرفتن میزان و نسبت جمعیت آن زمان میلیونها از آنها کشته شده اند و میلیونها هم باقی مانده اند؟؟!!
تاریخ را همیشه برندگان جنگها نوشتند
کجا داریم زندگی میکنیم
قیافشون هم تو کوره سوخته و گرنه همه بلوند و چشم آبی بودن.
1- چرا هیچکس اجازه تحقیق و بررسی درباره اونو نداره؟
2- چرا ملتهای دیگه باید تاوان اونو بدن؟