«تابناک باتو» ـ در موقعیتهای کاملاً مبهم، آدمهایی را که نمیشناسیم یک نگاه می کنیم و برایشان یک برچسب، یک تشخیص می گذاریم، مثلا فلانی چقدر ترسوست! این آقا هم یک ترسویی است برای خودش! این یکی هم یک بزدل ترسوی دیگر! چقدر آنها را میشناسی؟ میگویم اصلاً لازم نیست آنها را بشناسم، حسّم می گوید آنها ترسو هستند دیگر و این اسمش میشود projection یا فرافکنی که من در موقعیتهای مبهم به شکل مکرّر و تعمیم یافته یک ویژگی را به دیگران نسبت میدهم.
این یکی از ثمراتِ سایه است که در نتیجه، خیلی از آدمها را آدمهای دشمن، ضعیف، نادان، ترسو، شیطانی و پست در نظر میگیرم و نسبت به آنها خشم و نفرت دارم. به خاطر اینکه در واقع سایه ـ خودم یا نقطه ـ کور خودم را به آنها فرافکنی کرده ام، و بر روی آنها پروجکت کردهام.
اساسا رواننژندی و نوروزیس (Neurosis) یعنی این. واژه رواننژندی چیزی را به ذهن ما متبادر نمیکند، مگر اینکه برای ما تعریفش کنند. اگر ما اسم رواننژندی را بگذاریم خودپارساپنداری، آنوقت همین که به یک نفر بگوییم کسی دچار «خودپارساپنداری» شده، متوجه میشویم که راجع به چه چیزی صحبت میکنیم یا از آن مهمتر خودمقدسپنداری».
اگر من دچار خودمقدس پنداری شوم، آن وقت در آینه که نگاه میکنم، دور سرم هاله نور میبینم، وقتی من یا خودمقدسپنداری پیدا کنم دیگر یادم میرود که من آدمی هستم با کلّی نقصها و کلّی ضعفها و کلّی خطا و اشتباهها. الآن اگر یکی از من غلط بگیرد و بگوید ببخشید آقای هاله قدسی مثل اینکه کلمه یونگ را اشتباه تلفظ میکنید و من یکدفعه بگویم: « ای بیسواد! ای بیسواد! تو از چه کسی پول گرفتهای، من میدانم چه کسی تو را فرستاده، من تو را میشناسم ای مزدور! ». این یعنی اینکه من دچار خودمقدسپنداری، خودمنزهپنداری شدهام و وجه بشری خود را فراموش کردهام که چقدر میتوانم اشتباه کنم و اگر همه ی ما مراقب دیگری نباشد و به او نگوید: «ببین اینجا را غلط تلفظ کردی، اینجا این قدم را غلط رفتی»، همه ما میلغزیم.
گر حکم شود که مست گیرند
در شهر هر آن که هست گیرند
میشل دو مونتنی، فیلسوف معروف فرانسوی قرن شانزده، کتابی دارد به اسم Essaysیعنی رسالات- مقالات. در این کتاب در هر فصلی راجع به چیزی صحبت میکند، برای مثال راجع به فضیلت، راجع به عدالت، راجع به زیبایی، او وقتی میخواهد درباره هر چیز صحبت کند، اول شرححالی از وضعیت جسمی خودش میدهد. برای مثال میگوید، من امروز ترش کردهام، علتش شاید این است که دیشب چای با بیسکویت خوردم، اکنون که ترش کردهام راجع به عدالت اینطور فکر میکنم. بعد فردایش مینویسد، امروز نفخ کردهام. فکر کنم آش رشته دیشب لوبیایش خیلی زیاد بوده است. اکنون که نفخ کردهام راجع به زیبایی اینطور فکر میکنم. آلن دو باتن، در کتاب «تسلیبخشهای فلسفه» وقتی رسالات میشل دو مونتی را بازخوانی میکند، میگوید که خب، ممکن است به نظر آدمها عجیبوغریب بیاید که چرا این آدم راجع ترش کردنش و... در کتاب فلسفی صحبت میکند، ولی دلیلش این است که میشل دو مونتنی میخواهد بگوید، زیادی عقاید و آرای مرا جدی نگیرید، من با یک سردرد و یک سینهپهلو ممکن است نظراتم تغییر کند، من سخنگوی مغزی هستم که این مغز با جریان خونی تغذیه میشود که کافی است این جریان یک اسیدآمینه در آن زیاد یا کم شود و من ممکن است بهسرعت دچار اشتباه شوم.
در نتیجه، انگار این تذکر را به فیلسوفان میدهد که فکر نکنید وقتی راجع به چیزی صحبت میکنید، این فقط مغز شماست که فکر میکند، بلکه رودههای شما هم درحال فکر کردن هستند.
در نتیجه همانطور که به قول فردوسی حکیم «بناهای آباد گردد خراب/ ز باران و از تابش آفتاب»، ما هم تفکرمان، تحت تأثیر این بناهایی است که هر لحظه درحال مرگ و زندگی هستند، هر لحظه سلولهای زیادی دارند، میآیند و میروند و ما باید مرتب به خودمان تلنگر بزنیم.
سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی