- جایی خواندم در قطار متولد شدهاید. همینطور است؟
خودم هم شنیدهام، ندیدهام. [خنده]
- حالا واقعیت دارد؟
مادر مرا باردار بودهاند و در سفری خانوادگی به دزفول و اندیمشک برای ملاقات داییام که بیمار شده بودند، در قطار متولد میشوم. دایی کارمند ثبت احوال بودند و همان مقطعی که آنجا بودیم، شناسنامه مرا میگیرند تا در آن نوشته شده باشد متولد اندیمشک.
- فکر میکنید اگر در قطار متولد نشده بودید و در بیمارستان به دنیا میآمدید، باز همین میشدید که هستید؟
امیدوار بودم و به عبارتی دیگر باز هم دوست داشتم همین که هستم باشم. اما چه میشدم را نمیدانم. اینکه تغییری میکردم یا نه!
- از همین که هستید و به نظر هم برایتان جذاب هست، برایمان میگویید؟
ارتباط دائم با شعر. من اگر بخواهم در تولدی مجدد، مسیری را انتخاب کنم، با توجه به اینکه شعر از تقریبا هشت سالگی برای من مسّبساز مسیرم بوده است، دوباره همین خواهد بود. شعر، برای من فرصتهایی فارغ از مسیر معمولی زندگی آفریده است.
- مثلا چه فرصتهایی؟
زمانی که گرهای در روح و رفتار خودم دارم، شعر با پنجههای پنهان خودش آن گره را باز کرده است. خواندن یک شعر خوب بهمنی گرفته و غمگین را مجدد سر شوق میآورد.
- یعنی شعر برایتان درمان بوده یا...
گرچه نمیخواهم روی شعردرمانی تاکید کنم، اما برای من پزشک خوبی بوده است. بارها به علت بیماری قلبیام این اتفاق افتاده است؛ وقتی کارم به اورژانس کشیده، اگر در دنیای خودم شعری را که دوست دارم مرور کردهام، وضعیت متفاوتی در تکرار نوار قلب بهوجود آمده است. باور کنید خواندن شعر مواقعی که سردرد دارم، نقش قرص مسکن را دارد.
- چه جالب. چطور شد که وارد دنیای شعر شدید؟
شعر برای ما چون سفرهای بود که از سنین خردسالی روزی چند بار از آن تغذیه میکردیم. مادر معلم و آدمی اهل ادب بود که شعر را خیلی خوب میشناخت و او برایمان بسیار شعر میخواند. از چهار، پنج سالگی گاه بهزور هم که شده، مینشستیم شعر گوش میکردیم. اگر برادر بزرگتر حکم میکرد امروز شاهنامهخوانی داریم، کسی جرئت مخالفت نداشت.
- پدرتان هم اهل شعر و ادبیات بودند؟
خیر. جالب است بدانید ایشان این باور را داشتند که شعر شیطانی است که وارد وجود انسان میشود. هر چقدر مادر شیفته شعر بودند، ایشان برعکس.
- با چنین تفکری جلسات شعرخوانی داشتید؟
پدر، کارمند راهآهن بودند و ماموریتهای متعددی که برایشان پیش میآمد. مادر هم از فرصت استفاده میکرد تا با شعر بیشتر در ارتباط باشیم.
- ارتباط با شعر، خارج از خانه از چه زمانی و چطور شکل گرفت؟
برادران بزرگتر که در چاپخانه کار میکردند، تابستانها من را که ظاهر شیطنت داشتم، با خودشان سر کار میبردند. حالا دیگر تا حدودی خواندن و نوشتن را پیش از رفتن به مدرسه آموخته و تا حدودی هم با شعر آشنا شده بودم. یکی از لذتهایم این بود که میتوانستم با فاصله گرفتن از برادرها و بخش صحافی، در بخش حروفچینی شعرهایی را که حتی معنایشان را نمیدانستم، قبل از چاپ شدن در بخش حروفچینی بخوانم.
- بنابراین پس از شیفتگی مادر به شعر، رفتن به چاپخانه دومین نقطه عطف ورود شما به دنیای شاعری شد؟
رفتن به چاپخانه و ملاقات با مرحوم مشیری.
- در همان چاپخانه؟
بله. آقای مشیری در آن چاپخانه صفحهای منتشر میکردند به نام «هفت تار چنگ». روزی در رفتوآمدهایم به بخش حروفچینی و خواندن شعرها با همان سواد اندکم احساس کردم یک بیت از شعری وزن دیگر ابیات را ندارد. بدون اینکه حالا بدانم وزن چیست. احتمالا به استاد حروفچین گفتم این غلط است یا غلط شده تا او گوشم را بگیرد و بگوید دیگر آن طرفها پیدایم نشود. من درست احساس کرده بودم تا وقتی آقای مشیری آنجا را برای قبل از چاپ علامت زده بودند، استاد حروفچین ماجرا را تعریف کند. ماجرا برای آقای مشیری جالب میشود که این بچه که بوده که متوجه مشکل شعر شده است.
- و اولین دیدارتان با آقای مشیری...
دقیقا. دیداری که دیگر قطع نشد و همواره ادامه داشت. از من پرسیدند چطور متوجه اشتباه در شعر شدم. جواب دادم چون آن سطر را نمیتوانستم مثل باقی سطرها بخوانم.
- ارتباطتان چگونه ادامه پیدا کرد؟
دفعه بعد که آمدند، چندین کتاب شعر کودک برای من آوردند و این فرصت را فراهم کردند تا همچنان به بخش حروفچینی بروم. اما نکته مهم این است که یک روز ایشان به من گفت تو میتوانی شعر بگویی که آن لحظه برای من خیلی مهم بود تا تلاش کنم شعر بگویم.
- و شعر گفتید؟
دوبیتیهایی نوشتم، اما نگران بودم فکر کنند شعر دیگران را برداشتهام. زمانی که دوباره آقای مشیری را دیدم، سراغ شعر گرفتند که گفتم نتوانستم. ایشان گفتند شعر را باید برای کسی بگویی که خیلی دوستش داری. آن کس برای من مادر بود. حالا تلاش کردم با استفاده از کلمات به اصطلاح قلنبه و سخت که حتی معنی آنها را نمیدانستم، شعری برای مادرم بگویم و به عبارت بهتر بسازم که با این بیت شروع شد.
ای واژه بکر جاودانه
ای شعر موشح زمانه
معنی موشح را نمیدانستم. صرفا دیده بودم وقتی میخواهند از آقای مشیری امضا بگیرند، میگفتند موشح بفرمایید. من از این کلمه خوشم آمده بود و موسیقیاش برایم جذاب بود.
- برخوردشان با شعرتان چطور بود؟
اتفاقا شعر را چاپ کردند و دربارهاش چند خطی نوشتند که این شعر را پسربچهای هشت، نه ساله با وجود ندانستن معانی واژهها چه خوب گفته است. همین اتفاق باعث شد پای من به دفتری در همان ساختمان که محل رفتوآمد افرادی چون نادرپور، رویایی، فروغ و... بود، باز شود.
- تصور میکنم از اینجا به بعد شعر برایتان جدی شد؟
احساس جدیدی درباره شعر پیدا کرده بودم، پس از پیوندی که خانواده با شعر برایم سالها پیشتر ایجاد کرده بود. احساسی که برایم جذاب بود.
- افراد و شعرای آن دفتر چه برخوردی با یک پسربچه هشت، نه ساله داشتند؟
آنجا با آثار محمود کیانوش آشنا شدم که برایم بسیار مفید و خوب بود. برایم هر از گاهی کتاب هدیه میآوردند.
- با این اوصاف میتوان حدس زد خیلی بچگی نکرده باشید؟
با شرایطی که برایم ایجاد شده بود، طبیعی است پرهیزهایی از رفتار بچگانه داشتم. شاید به همین دلیل است که هنوز فکر میکنم بچهام. «شناسنامه من یک دروغ اجباری است هنوز تا متولد شدن مجالم هست.»
- با این شرایط سراغی از همسنوسالانتان میگرفتید؟
جالب اینکه اگر دوستانی پیدا میکردم، کسانی بودند شبیه خودم. علاقهمند به شعر. یکی از آنها علی اصغر نجمالسادات بود که که در 12 سالگی با هم آشنا شدیم و حدود 10 سالی هم یلی با هم بودیم. تسلط او به شعر خیلی بیشتر بود و خیلی از او آموختم.
- اتفاقات همه دست به دست هم دادهاند تا شما حتما شاعر شوید.
اگر اینطور بوده باشد، باید تشکر کنم. البته واقعیت این است که همینطور بود تا در جریان ادامه زندگی همواره با شعر و شاعرانی همراه باشم که نزدیکترین افراد زندگیام بودهاند.
- یعنی شعر صرفا بهانه ارتباط خاص با دیگران بود؟
هر آدمی که کنار من قرار گرفت، با کلمه حالا شعر یا داستان در ارتباط بود. فکر میکردم آدمها خلق شدهاند یا شعر بگویند یا داستان بنویسند. دوستانم و نزدیکان، عمدتا در چنین فضاهایی بودهاند.
- صرفنظر ارتباطی که این افراد با شعر و داستان داشتند، چه ویژگی دیگری برایتان داشتند؟
ویژگی خود من را داشتند. نیمههای گمشده من هستند که پیدایشان کردهام.
- احتمالا هم نتوانید نام ببریدشان؟
فکر میکنم همینطور است. زیادند.
چهلچراغ
خیلی بچه گانه است.