هشتاد شهید تازه تفحص شده به میهن آمدند
کد خبر: ۹۷۴۸
تاریخ انتشار: 2015 September 03    -    ۱۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۸:۲۹
به مناسبت ورود 80 شهید تازه تفحص شده؛
اخمها اول به تعجب و سپس آرام آرام به گشایش چهره تغییر حالت داد. با لهجه ای روستایی و با یقین و به آرامی گفت، کلاهم در مسیر بازگشت و عقب نشینی در خاک دشمن افتاده بود.
هشتاد شهید تازه تفحص شده به میهن آمدنددر واکنش به این خبر سخنانی به ذهنم آمد که پایبندی مردمان این سرزمین را به دفاع از خاک خود در دورنمای تاریخ تا به امروز پویا و زنده نگاه می دارد. نگاه ما ایرانیان و هر انسان آزاده ای به شهیدان و معنی شهید و به ویژه شهیدانی که سی سالی است از خانه دور بوده اند و امروز به خانه بازگشتند، نگاهی آکنده از احساس است؛ احساسی همراه با افتخار بر مبنای دلاوری دلاورانی مظلوم که در دفاع از خانه که آیین و روش زندگی و جان و آب و خاک آن ها را در بر می گیرد، جان را در جوانی دادند.

در این میان نگاه به بزرگی بزرگمردانی که در پی پیکر پاک این عزیزان در پس دهه ها ره می جویند و خاک می شکافند، داستان دیگری است؛ بزرگ مردان و زنانی که آنقدر در راه یافتن دلاورانشان در خود و خدای خود غرق اند که حتی نامی از آنها نمی شنویم؛ مردمانی که عشق را نه در افلاک که در شیارهایی که معنای عشق را در خود به امانت نگاه داشته است، می جویند.

خبر امروز مرا به جایی برد در خاطرات، آشنایی در فضای صمیمی از دوست خود که در دوران دفاع مقدس هشت ساله از میهن، فرمانده بود. به سببی نقل می کرد که ایشان در بیان خاطرات خود می گفتند، در عملیاتی دستور به عقب نشینی استراتژیک به سبب حمله ی شدید ارتش عراق داده شد و رزمندگان به سرعت به پشت خاکریزها فراخوانده شدند، در این میان ناگهان نوجوانی حداکثر با سنی حدود هجده سال بر خلاف سیل عظیم رزمندگان رو به جبهه ی دشمن به سرعت می دوید، فرمانده و بزرگ ترهای میدان نبرد هر چه فریاد می زدند، گوشش بدهکار نبود! به هر روی نوجوان رفت و در میان خمپاره و گلوله و ازدحام افراد خودی توانست خود رابه پشت خاکریز برساند.

واکنش های فرمانده هانش و بزرگترها معلوم بود. فریاد و خشم آکنده از نگرانی و تمرد از فرمان فرمانده، آمیخته ای از دیسیپلین نظامی میدان نبرد و عشق به جوانی میهن دوست پردردسر و البته بیم از کشته شدن او در پس نافرمانی.

فریادها پایان یافت. جوان روستایی که سواد زیادی هم نداشت و خدا داند از چه زمانی به هر بهانه و ترفندی ره جبهه گشوده و مدرسه را تعطیل کرده بود، به آرامی گفت: کلاهم!

سکوتی جمع را فراگرفت... این دفاع محکم متخلف متمرد از فرمان مافوق بود در حساس ترین لحظات کشاکش نبرد با نگاهی عاشقانه به کلاهش در دستانش!

اخمها اول به تعجب و سپس آرام آرام به گشایش چهره تغییر حالت داد. با لهجه ای روستایی و با یقین و به آرامی گفت، کلاهم در مسیر بازگشت و عقب نشینی در خاک دشمن افتاده بود... دیر فهمیدم... بازگشتم تا کلاهم را بردارم تا کلاه و خاک ایران که بر رویش است را در سرزمین دشمن جای نگذارم...آمده ام از خاکم دفاع کنم نه اینکه حتی غباری از این خاک و بیت المالش را تقدیم دشمن کشور و دشمن اعتقادم کنم!

با منطق همخوانی نداشت و در علوم و حقوق نظامی این عمل شاید در حالتی سخت گیرانه به دادگاه هم ارجاع می شد...اما نوجوان ما اکنون کلاهش در دستش بود و در برابر کلاه و خاک های نشسته بر آن نه منطق حرفی داشت و نه فریادهای بحق فرماندهان و بزرگان و نه قوانین میدان نبرد.

این روایت را کمابیش با مضمون بالا که البته آنچنان بر دلم نشسته بود که در بازگو کردنش و در جاهایی که تصویرسازی ذهنی به یاری ام می آمد بهترین واژگان از نگاه خودم را نیز در سطرهایش جای دادم تا بزرگی این کوچک مرد در حد اعلا عیان شود، بیان کردم.

این روایت را سال ها پیش شنیدم و به درستی اش شک نداشتم و داستان نپنداشتمش، زیرا بسیار موارد مشابه ایثار را از پیر و جوان دیده و شنیده بودیم و فضای آن روزگار فضای عشق بازی همگانی بود که هزینه اش به راحتی و با اصرار «جان»' بود. در برابر عشق به پاسداری از میهن و ایمان «جان دادن» هزینه ی زیادی نبود آن روزها.

روش هایی متفاوت برگزیده می شد؛ از با نارنجک به زیر تانک دشمن رفتن تا درآوردن پوتین های نو و پای برهنه بر میدان مین زدن تا برای باز کردن معبر به قیمت جان، مبادا بیت المال آسیب ببیند...بگذریم.

سالیان بعد شاهنامه را ورق میزدم و در سخن استاد توس غرق گشته بودم. به ابیاتی برخوردم متعلق به هزار سال پیش که موضوع سرایش آن ها مسلما به سده ها پیش از سرودن شاهنامه بازمی گشت. آنچنان شور و شعفی وجودم را فرا گرفت که در جای خود نشستن سختم آمد... ریشه ای یافتم بس سترگ، نه از عملکرد یک شخص که از فرهنگ چند هزاره سرزمینم که تأییدی است بر ثبات ماندگار ماندن ایرانمان و روند رشد مردمانش در دامان این فرهنگ.

در شاهنامه در داستان جنگ گشتاسپ با ارجاسپ و همچنین در کتاب یادگار زریران به خط فارسی میانه پهلوی که به زمان ساسانیان بازمی گردد، هنگامی که در کشاکش نبرد پرچم ایرانیان بر زمین می افتد، پهلوانی ایرانی «گرامی» نام از اسب پیاده می شود و در آن غبار فراوان و چکاچک شمشیرها، درفش را خاک می زداید و دگر بار سوار بر اسب می شود، در این هنگام ترکان او را دیده و محاصره اش می کنند و در نبردی تراژیک که تا دم واپسین گرامی پهلوان پرچم میهن را از جان دوست تر دارد، سرانجام جان در ره نجات پرچم ایرانش در میدان نبردی نابرابر می دهد.

قطع به یقین ایمان دارم آن فرزند نوجوان بسیجی، فرصت خواندن داستان پهلوان شاهنامه و باستانی میهنش را نداشته است، ولی آنچه کرد همان بود که نیاکانش برای حفظ شرف و خاک سرزمینشان کردند و شکر خدا که سرانجامش زنده ماندن و رهاندن بیت المال سرزمینش به انضمام غبار میهنش بر آن از قلمرو دشمن و صد البته لذت بسیارش بود.

امروز که خبر ورود هشتاد پهلوان شهید را به میهن شنیدم، از دو سوی خوشحال شدم؛ هر چند احساس دوری سالیان دراز این پیکرها از میهنشان و انتظار خانواده هایش هم آزارم می داد و احساس همیشگی شرمندگی در برابر جان باختگان راه شرف و اعتلای میهن همراهم بود!

این دو احساس خوشحالی یکی سرچشمه اش بازگشت دلاورانمان بود پس از سال ها از غربت به آغوش مام میهن و دیگری، احساس افتخاری که به تک تک دلاوران عارف مسلک تیم های تحقیق و تفحص شهدا داشتم که اکنون افزون تر شده است.

آنانی که رشد یافته بر آستان فرهنگ ملی این سرزمین روز و شب در پی آنند تا مبادا غباری یا پلاکی یا استخوانی از دلاوری ایرانی، از بیش از سی و پنج سال پیش تا کنون، در قلمرو دشمن زمان بماند. آثار سینمایی و کتاب های بسیاری از جاویدالاثرهای این سرزمین ساخته و نگاشته شده است که شاید فیلم سینمایی شیار 143 آخرین و از زیباترین آن ها باشد، اما همچنان پویایی در یافتن نشانه ای از آنان در بین جوانان و میانسالان و پیران گروه های تحقیق و تفحص یاد دلاوری آن بسیجی هجده ساله و دلاوری «گرامی» باستانی را در یادهایمان زنده می کند و البته با توجه به زمان چه بسا بارها و بارها با ارزشی افزونتر.

خدا همراهشان باشد و بوسه بر دستانشان که افتخار سرزمینشان اند و ثبت می شوند، نه تنها بر تاریخ که بر صفحات قلب هایمان.

اشکان تقی‌پور، کارشناس ارشد فرهنگ و زبان های باستانی ایران
مولف و مدرس دانشگاه
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار