دوست دارم یک روز کامل کنار او باشم
کد خبر: ۷۱۳
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: 2016 June 05    -    ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۶
داستان کوتاه؛
در آیینه زنی بود که چهره‌اش به نظرش آشنا می‌آمد، خودش بود؟ صورتش را شست آیینه را نیز. به خود جدیدش که هیچ وقت دوستش نداشت لبخندی زد و بیرون آمد.
دوست دارم یک روز کامل کنار او باشم  اختصاصی «تابناک باتو» خوشحال بود. قدم‌هایش را تند‌تر کرد تا زود‌تر به خانه برسد. به نظرش مسیر خیلی طولانی شده بود. و هر چه تند‌تر و سریع‌تر قدم بر می‌داشت راه طولانی‌تر می‌شد. انگار روی تردمیل برای ورزش کردن قدم می‌زد. درخت کنار خانه برگ‌هایش دیگر کاملا زرد شده بود. مجسمه را زمین گذاشت و به سرعت کلید را از زیپ جلوی کیف‌اش بیرون آورد. در را به زحمت باز کرد مجسمه را برداشت و با آرنج دست چپ در را به سمت داخل فشار داد، وارد شد و با پای راستش در را بست.

به سختی از پله‌ها بالا رفت در ورودی را باز کرد و وارد خانه شد. هنوز بوی عود در تمام فضای خانه پخش بود. در را بست چراغ آشپزخانه را روشن کرد. کیفش را روی سنگ آشپزخانه پرت کرد. روی صندلی نشست. تشنه بود و چند قدم با یخچال فاصله نداشت ولی حس خستگی بسیار قوی‌تر بود می‌توانست چند لحظه تشنگی را تحمل کند از همه راه‌ها متنفر بود، هر چندکه به اندازه چند قدم باشد همه راه‌ها را امتحان کرده بود ولی بی‌فایده بود...‌‌ همان طور که به تندیس روزنامه پیچ نگاه می‌کرد به این فکر می‌کرد بهترین جا برای اینکه مجسمه را بگذارد کجاست. به سختی بلند شد به طرف یخچال رفت و شیشه آب را برداشت یک نفس آب را نوشید در یخچال را با آرامش بست.

درد شدیدی در سرش احساس کرد سرش را بین دو دستش با فشار زیاد فشرد کمی تامل کرد و به سراغ کیفش رفت و کیسه دارو را جست‌و‌جو کرد. قرصی را برداشت و خورد. بدون آب. به آرامی روی زمین نشست. سرش را بین دو دستش تا آنجایی که قدرت داشت می‌فشرد. چند دقیقه‌ای به همین ترتیب گذشت. دستش را به دیوار آشپزخانه تکیه داد و برخاست. باید زود‌تر جایی مناسب برای تندیس انتخاب می‌کرد. پذیرایی را برانداز کرد جای مناسبی نبود به اتاق خواب رفت. روبروی تخت، کنار کتابخانه، نزدیک پنجره، فقط باید کمی کتابخانه را جابجا می‌کرد و گلدان بلند و سفید را که خیلی دوست می‌داشت از آنجا بر می‌داشت. خسته بود و درد شدیدی که بسیار آزارش می‌داد ولی مصمم بود. از شدت گرسنگی متوجه گذر زمان شد. تقریبا کار تمام شده بود فقط باید تندیس را در جای مناسبش قرار می‌داد. خوشحال بود به طرف آشپزخانه رفت. باید چیزی می‌خورد ولی فراموش کرده بود برای جشن امشب چیزی بخرد قرار بود دو نفری جشن کوچکی بر پا کنند؛ ولی تندیس به قدری بزرگ و سنگین بود که مجالی برای فکر کردن و خریدن چیز دیگری باقی نگذاشته بود.

 یخچال خالی بود و سفید مثل کف سرش. خندید و به طرف کتری رفت که احتمالا تمام آبش بخار شده بود. چایی ریخت و به صندلی قدیمی تکیه داد. یادش نمی‌آمد چایی چند روز پیش است. شکلاتی برداشت و با اکراه در دهانش گذاشت و چایی را نوشید با سرو صدا، از این کار خوشش می‌آمد. ولی کسی نبود تا او را به خاطر این کار سرزنش کند. دیگر زمان آن فرا رسیده بود که به سراغ تندیس برود. به طرف دستشویی رفت تا سر و صورتش را بشوید و خود را در آیینه ببیند. از وقتی آیینه اتاق خواب را برداشته بود، فقط گاهی صبح‌ها خود را در آیینه کوچک دستشویی نگاه می‌کرد. در آیینه زنی بود که چهره‌اش به نظرش آشنا می‌آمد، خودش بود؟ صورتش را شست و آیینه را نیز. به خود جدیدش که هیچ وقت دوستش نداشت لبخندی زد و بیرون آمد.

 تندیس را برداشت و با احتیاط و دقت به طرف اتاق برد و در جایی که برایش در نظر گرفته بود گذاشت. با آرامی و علاقه و اشتیاق روزنامه‌های پیچیده شده در اطرافش را باز کرد. به صورتش که رسید چشم‌هایش را بست روزنامه‌ها را جمع کرد و به بیرون اتاق برد بعد به داخل اتاق آمد. سرش را کج کرد با عشق به تندیس نگاه می‌کرد. چه قدر با شکوه و زیبا، تندیس به نظرش هر لحظه تار‌تر می‌شد تا اینکه اشک‌هایش یکی یکی به پایین سرازیر شدند. چه قدر شبیه خودش بود. پیکره تراش ماهری بود که توانسته بود تندیسی به این ظرافت و زیبایی از روی عکسی کوچک بسازد. به طرفش رفت. گونه‌هایش را لمس کرد، لب‌هایش را، چشم‌هایش که لبخند می‌زد. دست‌هایش در دست‌های تندیس گم می‌شد. به زحمت خود را به کنار تخت رساند و نشست صورتش را بین دستانش گرفت و با درد گریست. هیچ چیز آرامش بخشی وجود نداشت. دراز کشید و به تندیس نگاه کرد. تمنایی درونی‌اش در چشم‌هایش موج می‌زد.

چند روز بعد خانواده‌اش برای بردن وسایلش به خانه‌اش آمدند. او هنگام شیمی درمانی دچار ایست قلبی شده بود. با دیدن تندیس بسیار تعجب کردند. برگه‌ای روی کتابخانه بود که کنار بعضی از آن نوشته‌ها تیک خورده بود. عنوان یکی از نوشته‌ها این بود دوست دارم یک روز کامل کنار او باشم.

مژگان الیاسی
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۴۲ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۶
1
1
بیشتر شبیه یک. گزارش بود تا یک داستان و غیرقابل باور ،
رنج های یک بیمار سرطانی خیلی بیشتر از اونه که به فکر درست کردن تندیس باشه .
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۱۲ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۶
0
0
نویسنده سعی کرده تا نوشته اش تاثیر گذار باشد،اما بیشتر سوال برانگیز است ،چقدر هم انرژی داشته که چنین کاری بکنه
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۱۰ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۶
0
0
هر چه ساده تر بنویسیم مخاطب پسندتر خواهد بود
کلمات باید ساده و عامیانه باشد
خیلی مخاطب به فکر فرو نرود آماده با توصیفهای ساده همه چیز را باید تقدیمش کرد.
وقتی قصه کوتاه است نیازی به توضیحات بسیار زیاد پبرامون بستن در یا...نیست
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۳۰ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۶
0
2
حالا چرا فقط یکروز؟
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار