پاراگراف‌های جذاب و خواندنی از کتاب‌های مختلف+عكس
کد خبر: ۵۷۸۴۵
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: 2016 December 12    -    ۲۲ آذر ۱۳۹۵ - ۲۳:۰۰
وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ­اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجو­گر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن 2 يا 3 تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.

راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه­ هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
 
*****
محبوب من! دنیا آنقدر گل ندارد که در هر خانه حتی یک شاخه گل وجود داشته باشد. تو چگونه باغچه هایی پر از گل می خواهی؟

معشوق گفت: دنیا آنقدر گل دارد که در هرخانه، حتی باغچه ی پرگلی باشد. من زنی را می شناسم که روزی هزار گلایول از باغچه ی خانه اش می چیند و در گلدان هایی به بزرگی گلدسته های مسجدهای قدیمی می گذارد.

محبوب من! هم او باعث شده که گل برای همه کس نباشد. او، هزارخانه را بدون گل نگه می دارد تا هرروز هزار گلایول در گلدانهای خانه ی خود داشته باشد؛ اما تو، به من بگو، آن زن را دوست داری یا آن هزار خانه ی بدون گل را؟

+هیچکدام را. من فقط گل را دوست دارم.

رونوشت، بدون اصل | نادر ابراهیمی
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
عامه مردمان مشتاق دیدار انسان هایی بزرگند و اگر دقایقی چند از نزدیک، شاهزاده ای یا شهبانوی محبوبی، یا شاعر و حکیم و دانشمند بزرگی را ببینند یا با او صحبت کنند همه عمر از آن به افتخار یاد می کنند و اغلب آرزو دارند که ای کاش ما در زمان فلان حکیم یا شاعر یا قدیس یا پیامبر می بودیم و از نزدیک با او صحبت می داشتیم و گاه از رسیدن به حضور بزرگان با الفاظ پر شکوه مانند باریافتن و افتخار حضور داشتن یاد می کنند.
 
در حالی که انسان های بزرگ خود در آن اطاقک های کوچک که قفسه کتاب نام دارد در انتظار ایستاده اند تا به حضور هرکس که ایشان را راه دهد بار یابند و آدمیان اغلب به سبب اشتغالات باطل و ازدحام تعلقات خاکی فرصتی برای دیدار با ایشان ندارند. کتاب های خوب حاصل والاترین نقطه های عمر بزرگان جهان است.

سیصد و شصت و پنج روز با سعدی | حسین الهی قمشه ای
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
سفیر سابق سوییس در مسکو، بعد از سی سال حالا می دونی چه جور وقت می گذرونه؟ دفتر راهنمای تلفن رو می خونه، فقط برای اینکه با واقعیت و آدم های واقعی تماس داشته باشد. یه مجموعه مفصل از این راهنماها جمع کرده، از تمام دنیا از جمله مسکو، میگه دفتر تلفن یکی از بهترین کتاب هاییست که نوشته شده. همه اش واقعیته. پر از آدم هایی که حقیقتا  وجود دارن.
 
سی سال خدمت در دستگاه دیپلماسی کارش را به اینجا کشونده. بعضی وقت ها، معمولا نیمه شب، شماره تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعا وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست.
آخر سر کارمون به جایی می رسه که نصف شب به خودمون تلفن کنیم تا ببینیم راستی راستی وجود داریم یا نه.

خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
زلیخا مغرور قصه اش بود، زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید. زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت: رونق این قصه همه از من است، این قصه بوی زلیخا می دهد. کجاست زنی چون من که شایسته عشق پیامبری باشد، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟

قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفتک بس است زلیخا! بس است. از قصه پایین بیا که این قصه اگر زیباست، نه به خاطر تو، که زیبایی همه از یوسف است.

زلیخا گفت من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است. عمری است که نامم را در حلقه ی عاشقان برده اند. قصه گفت: نامت را به خطا برده اند که تو عشق نمی دانی. تو همانی که بر عشق چنگ انداختی. تو آنی که پیراهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت، بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی. زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت. خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه ی جهان، قصه ی پر زلیخاست. و هر روز هزار ها پیراهن پاره می شود از پشت؛ اما زلیخایی باید، تا یوسف، زندان بر او برگزیند. و قصه را و یوسف را زیبایی همه این بود.

من هشتمین آن هفت نفرم | عرفان نظرآهاری
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
اگر به آدم بزرگ ها بگویید من خانه قشنگی دیدم که با آجر قرمز ساخته شده بود، لب پنجره اش پر از گل های شمعدانی بود و روی بامش پر بود از کبوتر نمیتوانند زیبایی آن خانه را در ذهن خود مجسم کنند. باید به آدم بزرگ ها بگویید: خانه ای دیدم که صدهزار فرانک قیمت داشت در این صورت آن ها با صدای بلند خواهند گفت: وای چه خانه ی قشنگی بوده است.

شازده کوچولو | آنتوان دوسنت اگزوپری
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
زن ها همیشه مادرند و مردها بچه...

مثلا فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش می خواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد.

می گویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده، اما پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست.

سال بلوا | عباس معروفی
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
گفت: این روزها، کمی افسرده به نظر می رسی.

گفتم: واقعا؟!

گفت: حتما نیمه شب ها، زیادی فکر می کنی. من فکر کردن های نیمه شب را کنار گذاشته ام.

چه طور توانستی این کار را بکنی؟

او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم می آید، شروع به تمیز کردن خانه می کنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف ها را می شویم، اجاق را گردگیری می کنم، زمین را جارو می کشم، دستمال ظرف ها را در سفید کننده می اندازم، کشوهای میزم را منظم می کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد، اتو می کشم... آن قدر این کار را می کنم تا خسته شوم... و  می خوابم. صبح بیدار می شوم و وقتی جوراب هایم را می پوشم، حتی یادم نمی آید شب قبل به چه فکر می کردم.

بار دیگر به اطراف نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود. آدم ها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر می کنند. همه ما این طور هستیم. برای همین هرکدام مان باید شیوه ی مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.

کجا ممکن است پیدایش کنم | هاروکی موراکامی
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
آیین چای خوری، این فرصتی که به هرکس داده می شود تا با خرج کم، از لحاظ سلیقه به سلک اشراف درآید زیرا چای نوشابه ی ندارها هم هست، آیین چای خوری بنابراین، این فضیلت بسیار بزرگ را دارد که در پوچی زندگی ما رخنه ای ایجاد کند و لحظه ای از هماهنگی آرامش بخش بوجود آورد.
 
آری، فلک برای پوچ نشان دادن هستی دسیسه می چیند. جان های گمشده به سوگ زیبایی نشسته اند، ناچیزی ما را احاطه کرده است. بنابراین یک فنجان چای بنوشیم.

ظرافت جوجه تیغی | موریل باربری
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
ما امروزی ها هیچ چیز از خود نداریم؛ فقط با پُر کردن و انباشتن خودمان از دانش، ادیان، فلسفه ها، هنرها، رسوم و اعصار بیگانه چون دایرة المعارف متحرک چیزی قابل اعتنا می شویم!

به هرحال تمام ارزش دایرة المعارف ها در محتوای آنهاست نه بر عناوین نوشته شده بر روی آنها یا جلد و پوست آنها... و بنابراین تمام فرهنگ مدرن اساسا درونی است و صحّاف روی کتاب چیزی شبیه این نوشته است: دستورالعمل فرهنگ درونی برای وحشیان بیرونی!

سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی | فردریش نیچه
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
آدم های بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده یی دارند و هرگز خیالبافی نمی کنند و هرگز هم نمی توانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر دانسته های آنها می تواند وجود داشته باشد.
 
بعضی وقتا آدمی پیدا می شود که می خواهد چیز ناشناخته یی را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش می خندند و حتی گاهی هم اتفاق می افتد که او را به زندان می اندازند و سرانجام پس از مرگ آن مرد است که مردم متوجه می شوند حق با او بوده. آن وقت مجسمه اش را می سازند و این همان کسی است که به او می گویند: نابغه!

تیستو سبز انگشتی | موریس دروئون
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
لاک پشت ها از دریا به ساحل می آیند تا تخم بگذارند و آنجا گرفتار سگهای وحشی میشوند. سگها لاک پشت ها را به پشت برمی گردانند و پوسته ی زیر شکمشان را از هم می درند و گوشت شان را زنده زنده میخورند. اما بعد، اغلب پلنگی از راه می رسد و به سگها حمله می کند. حال این همه رنج هزاران و هزاران بار وسال از پیِ سال تکرار میشود.
 
پس این لاک پشت ها برای این به دنیا می آیند! اما به چه گناهی باید گرفتار چنین عذابی شوند؟ مقصود از کلِ این نمایشِ وحشت چیست؟ واقعا حق با ارسطو است که می گوید: طبیعت الاهی نیست بلکه هیولایی است! چقدر این طبیعتی که ما نیز بخشی از آن هستیم هولناک است.

جهان همچون اراده و تصور | آرتور شوپنهاور
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه می بری، یک چیز عجیبی اتفاق می افتدک کتاب شروع می کند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد می آوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن می خوردی.

حرفم را باور کن، کتاب ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمی چسبند.

سیاه قلب | کورنلیا فونکه
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
در دنیا هیچ چیز ناراحت کننده تر از نگران استطاعت مالی بودن نیست. من از آن هایی که پول را حقیر می شمرند خیلی بدم می آید. این ها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم می ماند که اگر نباشد آن پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند.

این را هم می شنوی که می گویند فقر بهترین انگیزه ی هنرمند است. اینها نیش فقر را هرگز در جان و تن شان حس نکرده اند. اینها نمی دانند که فقر چه بر سر و روزگار آدم می آورد. تو را به ذلت و حقارتی بی پایان می اندازد. بال تو را از جای می کند و روحت را مثل سرطان می خورد.

پای بندی های انسانی | سامرست موآم
 
 پاراگراف کتاب (99)
 

 
انگلیسی ها مثال خوبی برای مردم جهان به شمار می روند! آنها با محافظه کاریِ خود، هرگز خود را به جائی نمی کشانند که سرانجام دچار پشیمانی شوند؛ جنگِ آنها برای آزادی خودشان است و اگر نان ندارند خوب می دانند که چگونه باید برای قاپیدن نان از دست دیگری دولت ها را به جان یکدیگر بیندازند.
 
زمانی که ما برای به دست آوردن یک لقمه نان نقشه می کشیدیم که با کدام دولت متحد شویم و از چه کسی کناره بگیریم انگلستان برای آزادی خودش از پیمانهای دُوَل اروپا بهره برداری میکرد.

نبرد من | آدولف هیتلر
 
پاراگراف کتاب (99)
 
برترين ها
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۰۸ - ۱۳۹۵/۰۹/۲۳
0
3
عالی بود
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار