شبهای روشن با اتفاقی ساده شروع میشود و در شب چهارم نیز به اتمام میرسد. و صبح روز پنجم اینچنین آغاز میشود: شبهای روشن من آن روز صبح به آخر رسید. هوا خوب نبود. باران میآمد و صدای قطرههایش بر شیشههای اتاقم غم انگیز بود. اتاقم تاریك، و بیرون اتاق گرفته و محزون. سرم درد میكرد و گیج میرفت و تب خرده خرده همه اعضایم را فرا میگرفت.
ماتریونا بالای سرم آمد و گفت: «پست برایت نامه آورده،پدركم!»
من حیرت زده از جا جستم كه: «نامه؟ كی برای من نامه فرستاده؟»
«من چه میدانم، پدركم! نگاه كن لابد تویش نوشته!»
من لاك نامه را شكستم و آن را باز كردم. نامه از او بود.
ناستنكا نوشته بود: «وای، ببخشید مرا، ببخشید! زانو زده از شما تقاضا میكنم عفوم كنید. من شما و خودم را فریب داده ام. خواب بودم، خواب بود هر چه میدیدم، موهوم بود... امروز بهاد شما دلم خون بود. ببخشید مرا، عفو كنید. محكوم نكنید، چون احساس دلم نسبت به شما ابدا عوض نشده. به شما گفته بودم كه دوستتان خواهم داشت. و دوستتان دارم. احساسم به شما از عشق بالاتر است. خدایا! چه میشد اگر میتوانستم هر دوی شما را با هم دوست بدارم! چه میشد كه شما او میبودید!...».
«وای اگر من او میبودم!» ناستنكا، این عبارت تو در مغزم مثل آذرخش گذشت.
«...خدا گواه است كه دلم میخواست چه كارها بكنم! میدانم تلخكامی در دل شما چهها میكند و اندوه شما تا كجاست. من شما را آزرده ام، ولی میدانید، آزردگی دل عاشق دیر پا نیست!...شما مرا دوست دارید، مگر نه؟»
متشكرم، برای این
عشق سپاسگزارم. مهر شما در حافظه من حك شده است، مثل خواب شیرینی كه مدتها بعد از بیداری در ذهن باقی میماند. من آن لحظه ای كه شما در دل خودتان را برادروار برای من باز كردید و دل شكسته مرا با آن بزرگواری تصرف كردید و نگه داشتید و با آن نوازشهای محبت خود شفا بخشیدید هرگز فراموش نخواهم كرد؛ اگر مرا عفو كنید یاد شما برای من عزیزتر و با احساسی نورانی تر و دیرپاتر باقی خواهد ماند و هرگز از جانم پاك نخواهم كرد؛چنان كه به دل خودم خیانت نمی كنم چون درست پیمان تر از اینهاست. همان دیروز به سرعت به سوی كسی بازگشت كه تا ابد به او تعلق داشت. ما یكدیگر را خواهیم دید. شما پیش ما خواهید آمد. شما ما را رها نخواهید كرد. شما دوست همیشگی ما و برادر من خواهید ماند... وقتی مرا ببینید دست مرا خواهید گرفت...نه؟ دست مرا خواهید فشر، مرا بخشیده اید، مگر نه؟ شما مثل گذشته مرا دوست دارید؟
وای، دوستم بدارید، رهایم نكنید، چون شما میتوانید بدانید كه من در این لحظه چطور دوستتان دارم. چون به خدا من سزاوار عشق شما هستم، لیاقتش را دارم...عزیزم...عزیزم!
هفته آینده با او ازدواج خواهم كرد. او با دلی پر از عشق برگشته و هرگز فراموشم نكرده. از این كه درباره او مینویسم اوقاتتان تلخ نشود. من میخواهم با او به سمت شما بازآیم.نه؟...
ما را ببخشید و مرا فراموش نكنید و دوستم داشته باشید.
ناستنكا»
مدتها این نامه را میخواندم و باز میخواندم. چشمانم پر از اشك میشد. عاقبت نامه از دستم فرو لغزید و صورتم را با دو دست پوشاندم.
ماتریونا گفت:«وای، پسر جانم....بچه جانم!»
«چه میگویی پیر زن؟»
«تماشا كن، تار عنكبوتها را خیلی وقت است پاك كرده ام. حالا میتوانی اگر بخواهی زن هم بگیری یا اگر دلت خواست مهمان دعوت كنی. همه چیز روبه راه است...»
نگاهش كردم... هنوز قبراق بود...پیرزن جوانی بود. ولی نمی دانم چرا ناگهان نگاهش در نظرم بی نور آمد و صورتش پر چروك و پشتش خمیده! خلاصه پیر زنی درهم شكسته و فرتوت...نمی دانم چرا ناگهان به نظرم رسید كه اتاقم نیز مثل او كهنه و ویران است. دیوارها سیاه، كف اتاق رنگ و رو رفته، بی نور و غم آور. تار عنكبوتهایش فراوان تر شده بود. نمی دانم چرا وقتی از پنجره نگاه میكردم خانه روبرو هم به نظرم كهنه و بی نور و غم آور آمد. گچ ستونها طبله كرده و جای جای ریخته بود. گچبرهای حاشیه بالای عمارت سیاه شده و ترك خورده بود و دیوارهایش كه زمانی زرد گوگردی روشنی بود قهوه ای شده بود.
یك پرتو آفتاب بود، كه لحظه ای از سینه ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریك و غم انگیز كرده بود، یا شاید دور نمای زندگی آینده ام، زشت و غم انگیز، به چشم بر هم زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا دیدم، در همان اتاق تاریك، در همان تنهایی پیر شده و افسرده، با همان ماتریونا، كه گذشت این همه سال ذره ای بر عقل و كاردانی اش نیفزوده بود.
ولی آیا من آزردگی را بهاد میآورم، ناستنكا؟ آیا بر آینه روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره میپسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسون افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میكنم كه لحظات شادكامی ات را با اندوه بر آشوبم و آیا لطافت گلهای مهری كه تو جعد گیسوان سیاهت را با آنها آراستی كه با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده میخواهم؟... نه هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو میكنم كه آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای دقیقه شادی و سعادتی كه به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میكنم.
خدای من، یك دقیقه تمام شادكامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یك انسان كافی نیست؟
شبهای روشن، فئودور داستایفسكی، سروش حبیبی
مژگان الیاسی