طنز: ماجراي علي غصه‌خور و جوان چست‌وچالاك
کد خبر: ۴۶۵۱۱
تاریخ انتشار: 2016 August 21    -    ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۷
داستان کوتاه؛
جوان وقتي مرا درآن حالت ديد، جلو آمد و در حالي كه قاه قاه مي خنديد، دست مهربانش را روي شانه ام گذاشت:" اگه كِشتي هات غرق شده كه خودم چندتا زاپاس دارم و تقديمت مي كنم!"
طنز: ماجراي علي غصه‌خور و جوان چست‌وچالاك  اختصاصی «تابناک باتو»؛ من خوب مي دانم كه اين غم و غصه همسايه ها، بالاخره روزي مرا از پا مي اندازد و كله پايم مي كند!... عيال غُرغُرويم هميشه به من اعتراض مي كند كه:" آخر تو تا كي مي خواهي غصه اين و آن را بخوري علي غصه خور؟! بابا بيا كمي هم غصه من و بچه هاي خودمان را بخور كه..."
 
الغرض، چند روز قبل، در حالي كه به شدت سرما خورده بودم و كُت و شلوار و چند دست ژاكت و لباس ضخيم برتن داشتم، بي حال و افسرده روي سكوي يك مغازه ولو شدم كه جواني شاد و خندان نظرم را به خود جلب كرد. راستش از ديدن يك جوان شاد و چست و چالاك آن هم بعد از مدت ها، خوشحال شدم!... جوان وقتي مرا درآن حالت ديد، جلو آمد و در حالي كه قاه قاه مي خنديد، دست مهربانش را روي شانه ام گذاشت:" اگه كِشتي هات غرق شده كه خودم چندتا زاپاس دارم و تقديمت مي كنم!"
 
- الهي كه خودم فداي خودت و آن كشتي هات! من كشتي اي ندارم كه غرق شود؛ اينجا نشسته ام و دارم غصه اين جماعت را مي خورم!
- چرا؛ مگه تو علي غصه خور هستي كه...؟!
- اتفاقا بله؛ من...
 
جوان ناباورانه به چشم هايم زُل زد: " اي قربانت بروم كه خيلي بامعرفتي! ذكر خيرت را خيلي شنيده ام!... خوب الان داشتي غصه كي و چي را مي خوردي؟
- غصه ازدواج جوانان را؛ آقا اگر بداني چه مشكلات بزرگي در سر راه ازدواج جوانان...
- مي دانم آقا؛ خودم گرفتارشم!... حالا توي اين گرما، چرا اين قدر لباس پوشيدي، ناخوشي؟
- چيز مهمي نيست...
 
-  چطور مهم نيست؟ تو بايد سالم و قبراق باشي تا بتوني غصه مردم را بخوري!... حالا بلند شو كه باهات كار دارم!
- مي خواي چكار كني؟!
- مي خوام كاري كنم كه از فرط خوشحالي، كبكت خروس بخونه؛ مي خوام سرحال بياي و ذوق كني تا با انرژي بيشتري غصه اين جماعت را بخوري!
- آخه چه جوري؟!
 
- در اولين مرحله، اين كُت بزرگ را در بيار كه خيلي به تنت سنگيني مي كنه!  تو بايد همه لباس هاي اضافه را يكي يكي ازتنت دربياري و مثل من نرمش و ورزش كني تا اعصابت سبک و راحت بشه!...
 
ديدم حرف بدي نمي زند و شايد پوشيدن اين همه لباس، در حال و روز و روحيه من تاثير منفي دارد و... پس خيلي سريع كتم را درآوردم و آن را روي سكوي مغازه گذاشتم و به چهره پر انرژي او لبخند زدم.
- هر كاري كه من انجام مي دم، تو هم تكراركن علي غصه خور!... حالا نفس عميق!
- چشم!
و به بهترين شكل ممكن عمل دم و بازدم انجام دادم و او رضايت خود را اعلام كرد:" آفرين! درستش همينه! بازم از مشكلات مردم برام بگو تا همراه با نرمش، به يك نتيجه اساسي برسيم! "
 
آب دماغم را گرفتم و اين بار، ژاكت ضخيم و بزرگم را از تن خارج كردم و آن را در كنار كت قرار دادم:" دلم به حال كارگراني مي سوزه كه به خاطر تعطيلي كارخانه ها، از كار بركنار شده و به دنبال يك لقمه نان..."
 
- كارخانه و لقمه نان را بي خيال شو و اين جوري مثل من نرمش كن!... آها ماشاء ا... خوبه!... آفرين... ادامه بده!... حالا چطوري؛ احساس نمي كني كمي سبك تر شدي؟!
 
-  خدا خيرت بده جوان؛ واقعا حالم داره سرجاش مي آد و ازآن سنگيني قبلي خبري نیست!
و بلافاصله پيراهن و كفشم را درآوردم و عمل دلپذیر و نرمشي- بشين، پاشو- را انجام دادم:" بازم از مشكلات مردم بگم؟ "
-  بگو عزيزجان؛ همين جور كه بشين، پاشو مي كني، باز هم از غم و غصه اين جماعت، يك چشمه برام بگو!
 
-  قربان تو جوان شاد و چست و چالاك! عرض كنم چشمه بعدي يعني مشكل بعدي، جوانان فارغ التحصيل بيكاري هستند كه سال ها به دنبال كار...
 
-  اي بابا! تو چكار به كار مردم داري آقاجان؟! حال داري ها!! نرمش كن تا سرحال بياي!!... آي بارك ا... آفرين... خوبه... همين طور ادامه بده تا سبك و سبك تر بشي!
 
-  چشم! اما اگه به صورت زرد و بي حال جوانان بيكار نگاه كني...
- اي آقا! رنگ زرد را ول كن و به آبي و قرمز بچسب و از شادابي زندگي، لذت ببر!... حالا بي خيال اين حرف ها؛ مثل من دراز بكش و كاملا ريلكس باش تا باز هم جگرت حال بياد!
به تقليد از او به پشت روي زمين دراز كشيدم و چشم هايم را بستم و براي تمركز هرچه بيشتر، به حالت كاملا ريلكس، به آرامي شروع به شمارش اعداد به شكل معكوس كردم:" بيست، نوزده، هيجده... یازده... هفت، شش، پنج، چهار..."
 
چشم هايم را بازكردم تا بگويم سه، كه ديدم روزگارم "سه" شد؛ از فاصله سی متري، مرد دزدي را ديدم كه باسرعت هرچه تمام تر مي گريزد و از من و جوان دور مي شود؛ درحالي كه كُت و ژاكت و پيراهن و كفش نازنين مرا با خود حمل مي كند! فكركردم دارد با من شوخي مي كند. از جا بلند شدم و گفتم: " حالا بايد چكاركنم؟! "
 
جوان بي خبر از همه جا، با چشم هاي بسته، خنديد:" حالا در چه حالي؛ واقعا سبك شدي؟! "
-  آره؛ خيلي! ديگه بهتر از اين نمي شه! باز هم از مشكلات مردم برات بگم؟!
-  بگو عزيزجان؛ بگو تا بيشتر ذوق كني!
بر سرش داد زدم:"  مي خوام صد سال سياه ذوق نكنم جوان!!"
 ديدم نخير، اين جوان كه حواسش نيست و آقا دزده هم كه اصلا قصد شوخي ندارد و هر لحظه از مقابل چشم من، دور و دورتر مي شود... ناگهان به خود آمدم و فريادزنان، به دنبالش دويدم:" اي دزد نابكار!... آهاي بگيرينش؛ دزد...دزد!..."
جوان چست و چالاك، بلافاصله بلند شد تا دزد را بگيرد و او را كله پا كند:"آهاي نامرد نالوطي! الان كاري مي كنم باهات، گريه كنن برات، ننه و بابات!!...
نویسنده: حميدرضا نظري
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار