درددل یک شوماخر
کد خبر: ۴۵۹
تاریخ انتشار: 2015 June 23    -    ۰۲ تير ۱۳۹۴ - ۲۲:۰۱
دلنوشته‌ها؛
آقا جان ما غلط کردیم. رانندگی می خواهیم چه کار! همون اتوبوس و مترو _ البته به گران شدن هر روزه آنها نیز عادت کردیم _ خوبه، دست کم ما را به یاد انتظار در پنجاه هزار سال و فشار قبر و ...می اندازه ...
نمی دونم چی شد که آخر عمری تصمیم گرفیتم بریم و گواهی نامه بگیریم.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم با خودمان گفتیم: ماشین روندن که از خر سواری سخت تر نیست. آقا جان همه می رونن، ما هم برونیم.

این بود که صبحونه نخورده، شال و کلاه کردیم و با عزمی جزم، یکهو خودمان را در آموزشگاه رانندگی دیدیم. باورمون نمی شد؛ اما وقتی که فلان قدر هزار تومان شهریه را پرداخت کردیم، دیگه خودمان را یک درایور دیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم.

پس از گذراندن کلاس های تئوری و بعد از این که دیگه برای خودمان یکپا مکانیک ماشین هم شده بودیم، کلاس های عملی شروع شد. انتخاب مربی را به عهده خودشان گذاشتیم و خلاصه آنها هم لطف کردند و محتاط ترین مربی را که اتفاقا وقتش هم خیلی خالی بود به ما معرفی کردند.

جای همگی خالی؛ ده جلسه تمام یک خیابان عریض و طویل را به دنده یک – به خاطر وجود دست اندازهای بسیار آن و نو بودن ماشین مربی _ رفتیم و برگشتیم و تمام وقت حواسمان بود که حتما 50 سانت از ماشین های پارک شده فاصله داشته باشیم و آنقدر بی استعداد بودیم که همیشه یا پنج سانت کمتر بود و یا بیشتر و باید دندان روی جگر می گذاشتیم و در پاسخ تمسخرهای مربی زیر گوشش نمی زدیم.

یه چیز دیگه هم آموختیم: مثلا چند باری دور دو فرمان زدیم و جلسه آخر هم دو بار پارک دوبل کردیم که هر دو با فرمان دادن مربی بود و در حقیقت خودمان کاری نکردیم و ما مشتاق شده ایم و گفتیم اجازه دهید یک بار دیگر هم دور بزنیم که در پاسخ گفت: نه، نمی شود. برای امروز کافی است.
چه دردسرتان بدهم! ده جلسه تمام شد و ما با کوله باری از تحقیر و تمسخر رفتیم برای نام نویسی کلاس های بعدی.

مربی جان می گفت: حالا یه جلسه دیگه بنویس تا بعد. ما هم یکدفعه از خواب غفلت بیدار شدیم و گفتیم، مربی مان را عوض کنیم؛ اما جان مادرتان کسی باشد که ما آخر عمری جلوی در و همسایه رو سفید باشیم.

این بود که نام خدا را گفتیم و در ماشین مربی بعدی نشستیم.
جلسه اول کمی دلمان گرم شد. مربی جدید می خواست خودی نشان دهد و ما را برد وسط شهر و در بدگویی از مربی پیش کم نگذاشت و واقعا در گرفتن اعتراف ید طولایی داشت؛ اما دلمان گرم شده بود و می گفتیم که به این می گویند مربی.
خلاصه هر چند لحظه یک بار تا کمر از پنجره به بیرون خم میشد و فامیل هر چه راننده و عابر خاطی بود پیش چشمانشان می اورد.

صدای فریادش هنوز توی گوشمه؛ هر وقت پچ پچ هایش با تلفن همراه و پیامک دادن هایش تمام می شد، می گفت: برو، واستا، گاز بده..و هر چند دقیقه یک بار هم ضربه دست سنگینش روی زانو یا دستم، من را از جا می پراند.

می گفتم: چه خوب! به این می گن مربی؛ اما کم کم با ما هم خودمانی شد و با ضربه دیگر و ناسزایی دیگر همراه می شد.

جلسه پنجم از کوره در رفتم و وسط خیابان پیاده شدم و تا آموزشگاه پیاده رفتم و از شدت ناراحتی، حتی  نمی توانستم به خودم ناسزا بگویم. تا آموزشگاه پیاده رفتم و به پله های آموزشگاه که رسیدم، دهانم باز شد و شروع به فریاد کشیدن کردم و روبه روی مأمور نام نویسی که رسیدم گفتم: آقا جان ما غلط کردیم. رانندگی می خواهیم چه کار! همون اتوبوس و مترو _ البته به گران شدن هر روزه آنها نیز عادت کردیم _ خوبه، دست کم ما را به یاد انتظار در پنجاه هزار سال و فشار قبر و ...می اندازه؛ بابامون که هیچ، همه اجدادمون رو تو این چند روزه ملاقات کردیم؛ اما به محض این که یه قلوب آب خوردیم، نمک گیر شدیم و آروم گرفتیم.

این دفعه خودمون انتخاب می کنیم و خواهش کردیم که کلاس های بعدی را مربی که یک روز اسم و تعریفش را از یک هنرجو شنیده بودیم، داشته باشیم.

خلاصه مسئول آموزشگاه که دیگه خیلی با ما رفیق شده بود، الساعه، ساعت هایم را یادداشت کرد و پنج جلسه دیگر به پایم نوشت.

جلسه بعد، خوشحال و خندان به آموزشگاه رفتم. مربی را به من معرفی کردند و من همانجا وا رفتم؛ سر و صورت و لباس به هم ریخته اش، اصلا با آن نگاه متکبرانه نمی آمد.

_ پرسید: قبلا با کی کلاس داشتی؟
بوی دهانش من را به عقب پرتاب کرد؛ اما کار از کار گذشته بود و به خودم قول دادم هر طور هست، تا قبول شدنمان تحملش کنیم و این بود که جلوی اولین داروخانه که رسیدیم، به بهانه سرماخوردگی یک ماسک خریدیم و سعی کردیم، حرف هایش را خوب بشنویم تا مجبور نباشیم، به سمتش برگردیم.

البته خدا را شکر کم حرف می زد و پنج جلسه طول کشید تا من یاد بگیرم. وقتی روی زانویش می زد، یعنی باید کلاج گرفت و وقتی حرفی نمی زد، یعنی تقاطع را مستقیم بودم. روی داشبورت که می کوبید، یعنی آهسته برم و وقتی انگشت دست راستش را....هی مسلمان نشنود، کافر نبیند!

جرأت نداشتم گله کنم. حتما ایراد از من بود. همه که مثل هم نمی شوند. به هر حال، هر طور بود بیست جلسه ما تمام شد و رفتیم برای امتحان.
آزمون آیین نامه را با موفقیت پشت سر گذاشتیم و با خوشحالی رفتیم برای آزمون شهری؛ اما چشمتان روز بد نبیند. با دیدن ماشین امتحان به همراه دو افسر، آه از نهادم درآمد، به خصوص وقتی که افسر از  موهایم ایراد گرفت.

وقتی پشت فرمان نشستم گو این که برای بار اول بود که می نشستم؛ هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد که باید گاز بدهم یا کلاج بگیرم و بعد یک باره یادم آمد که ما هنوز نه کمربند بسته ایم، نه آیینه تنظیم کردیم، نه خلاص و نه استارت و نه ...و سرانجام پس از چند متر عقب نشین – سر بالا بودن خیابان _ماشین را به جلو هدایت کردم و به دستور افسر یک چراغ قرمز را هم رد کرد و روی خط ممتد دور شدم و با دنده سه پارک کردم و سرانجام...

بقیه اش را بهتر است نگویم؛ اما می خواهم مژدگانی دهم که امروز که خدمت شما هستم، گواهی نامه ام در کیفم خاک می خورد و من یک بار هم از آن استفاده نکرده ام.

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار