«او و من»؛ قسمتی از کتاب «فضیلت‌های ناچیز»
کد خبر: ۳۹۴۲
تعداد نظرات: ۷ نظر
تاریخ انتشار: 2015 July 06    -    ۱۵ تير ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۷
خلاصه داستان؛ ناتالیا گینزبورگ‌
وقتی آن قدم زدن کهن مان را در خیابان ناتزیوناله به یادش می آورم، می گوید یادش است. اما می دانم که دروغ می گوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی می پرسم آیا آن دونفر ما بودیم بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت می کردند؟
«او و من»؛ قسمتی از کتاب «فضیلت‌های ناچیز»او همیشه گرمش است. من همیشه سردم. تابستان که به راستی هوا گرم است، جز این که گلایه کند بسیار گرمش است، کار دیگری نمی کند و از این که می‌بیند من، شب ژاکت می‌پوشم کلافه می‌شود.

او برخی زبان‌ها را خوب می‌تواند صحبت کند. من هیچ زبانی را بلد نیستم خوب صحبت کنم. او حتی زبان‌هایی را که نمی داند به طریقه ای که خاص اوست موفق می‌شود صحبت کند.

او حس جهت یابی خوبی دارد. من اصلا. در شهرهای نا آشنا، پس از یک روز، او همچون پروانه ای سبکبال می‌گردد. من در شهر خودم هم گم می‌شوم و باید برای بازگشت به خانه ی خودم، پرس و جو کنم. او از پرس و جو کردن نفرت دارد. وقتی با اتومبیل به شهر نا آشنایی می‌رویم، دوست ندارد پرس و جو کنیم و به من حکم می‌کند که نقشه ی شهر را نگاه کنم. من بلد نیستم نقشه‌های شهر را نگاه کنم. از آن دایره‌های قرمز، گیج می‌شوم و او عصبانی می‌شود.

او عاشق تئاتر، نقاشی و موسیقی است: خصوصا موسیقی. من از موسیقی هیچ سر در نمی آورم. نقاشی برایم کم اهمیت است و در تئاتر دلتنگ می‌شوم. فقط به یک چیز در جهان عشق می‌ورزم و آن را می‌فهمم: شعر را.
او عاشق موزه‌هاست و من به زور به آن جا‌ها می‌روم؛ با حسی ناخوشایند؛ اجبار و خستگی. او عاشق کتابخانه است و من از آن متنفرم. او به سفر عشق می‌ورزد؛ به شهرهای بیگانه و نا آشنا؛ به رستوران‌ها. من دوست دارم در خانه بمانم و هرگز از جایم تکان نخورم.
با وجود این، در بسیاری از این سفرها به دنبالش به موزه‌ها، به کلیساها و به اپرا می‌روم. به دنبالش به کنسرت‌ها می‌روم. و می‌خوابم.
کم رو نیست و من کم رو هستم. اما گاهی اوقات او را کم رو دیده ام. با پلیس‌ها؛ وقتی مجهز به دفتر و مداد به ماشین ما نزدیک می‌شوند. با آن‌ها کم رو می‌شود و احساس خطا می‌کند.

هر دو به سینما عشق می‌ورزیم و در هر لحظه ای از روز آماده ی دیدن هر نوع فیلم هستیم. اما او تاریخ سینما را با کمترین جزئیاتش می‌شناسد. کارگردان‌ها و هنر پیشه‌ها را به خاطر دارد؛ حتی قدیم ترین‌ها را که مدت‌هاست فراموش شده و از بین رفته اند.
من هرگز نام هنرپیشه‌ها را به یاد نمی آورم و از جایی که چهره شناس خوبی نیستم، گاهی به زحمت حتی مشهورترین‌ها را می‌شناسم. این موضوع او را خیلی عصبانی می‌کند. از او می‌پرسم این  کیست، یا آن کیست و لجش را در می‌آوردم. می‌گوید:«حتما به من نمی گویی که ویلیام هولدن را نشناختی!».

در واقع ویلیام هودن را نمی شناسم. و با وجود این به سینما هم عشق می‌ورزم. و با این سال‌هاست به سینما می‌روم، نتوانسته ام شناختی از آن به دست بیاورم. اما او شناختی به دست آورده است. از تمام چیزهایی که کنجکاوی او را جلب می‌کند، شناختی به دست آورده است و من نتوانسته ام از چیزی شناختی به دست بیاورم. حتی از محبوب ترین چیزهای زندگی ام. این چیزها در من همچون تصاویری پراکنده باقی مانده اند و زندگی ام را از خاطرات و از هیجان، قوت بخشیده اند؛ اما بی آن که خلا و خلوت شناخت مرا پر کند.

به من می‌گوید که کنجکاو نیستم. اما درست نیست. برای چیزهایی ناچیز، بسیار بسیار ناچیز، کنجکاوی نشان می‌دهم و وقتی شناختمشان تصاویر پراکنده ای از آنها حفظ می‌کنم. آهنگ یک جمله را یا یک کلمه را اما دنیای من که در آن چنین آهنگ‌ها و تصاویری هر کدام مجزا از دیگری و نا پیوسته از هر گونه خط ربطی مگر پنهان و ناشناخته و ناپیدا برای خود من شکوفا می‌شوند، تهی و غمگین است. اما دنیای او به وفور سبز است. به وفور پر ازدحام و بارور. دشتی حاصل خیز و پر آب که در آن، جنگل‌ها، مراتع، باغ‌ها دهکده‌ها سر بر می‌آورند.

برای من هر فعالیتی به شدت سخت، پر زحمت و مبهم است. بسیار تنبلم و نیاز مبرمی به تنبلی دارم. وقتی می‌خواهم چیزی را به سرانجام برسانم، ساعت‌های متمادی روی مبل دراز کشیدم. او هیچ وقت تنبل نیست. همیشه کاری انجام می‌دهد. باسرعت بسیار، با ماشین تحریر می‌نویسد؛  با رادیوی روشن. وقتی عصر می‌رود استراحت کند، با خود نوشته‌هایی برای تصحیح دارد؛ یا کتابی پر از یادداشت. می‌خواهد در یک روز واحد، به سینما برویم، بعد به یک مهمانی، بعد به تئاتر. موفق می‌شود در یک روز واحد یه دنیا کارهای مختلف انجام دهد و مرا هم وادار به انجامشان کند. با متفاوت ترین آدم‌ها ملاقات کند و موقعی که من تنها هستم و تلاش می‌کنم مثل او رفتار کنم، اصلا موفق نمی شوم. چون آن جایی که قصد می‌کردم نیم ساعت صرف کنم، تمام بعد از ظهر را درگیر می‌شوم. یا این که گم شوم و راهی پیدا نمی کنم. یا این که کسل کننده ترین آدمی که کم تر آرزوی دیدارش را دارم، مرا با خود به مکانی که کم تر آرزوی رفتنش را دارم می‌کشاند.

وقتی برایش تعریف می‌کنم چه طور بعد از ظهرم سپری شد، آن را بعد از ظهری اشتباه می‌یابد و کیف می‌کند؛ دستم می‌اندازد و عصبانی می‌شود و می‌گوید که من بدون او به درد هیچ کاری نمی خورم. من نمی توانم  وقت را تنظیم کنم؛ او می‌تواند.
از مهمانی خوشش می‌آید. فکر عوض کردن لباس برای رفتن به میهمانی به خاطرش خطور نمی کند. حتی با بارانی کهنه اش و با کلاه مچاله اش-کلاهی پشمی که در لندن خریده است و تا روی چشم‌ها پایین می‌کشد- به آن جا می‌رود. فقط نیم ساعت آن جا می‌ماند. دوست دارد برای نیم ساعت گفتگو کند؛ با لیوانی در دست. زیاد شیرینی می‌خورد؛ من تقریبا هیچ. چون وقتی او را می‌بینم خیلی می‌خورد، فکر می‌کنم که من به خاطر ادب و مراعات نزاکت باید از خوردن پرهیز کنم. پس از نیم ساعت، وقتی که تازه کمی به محیط خو می‌گیرم و بهم خوش می‌گذره، حوصله اش سر می‌رود و مرا بیرون می‌کشاند.
من رقص بلد نیستم و او بلد است.

بلد نیستم رانندگی کنم. وقتی به او پیشنهاد می‌کنم که من هم گواهینامه بگیرم قبول نمی کند. می‌گوید که هرگز موفق نمی شوم. فکر می‌کنم دوست داشته باشد از هر نظر وابسته به او باشم.
من بلد نیستم آواز بخوام و او بلد است. صدای بمی دارد. اگر درس آواز خوانده بود، شاید خواننده مشهوری می‌شد.
اگر موسیقی خوانده بود، شاید رهبر ارکستر می‌شد. وقتی صفحه موسیقی گوش می‌کند ارکستر را با یک مداد رهبری می‌کند. ضمن این که با ماشین تحریر می‌نویسد، به تلفن هم جواب می‌دهد. آدمی است که در آن واحد می‌تواند کارهای بسیاری انجام دهد.
استاد دانشگاه است و فکر می‌کنم خوب از عهده ی این کار بر آید.

می توانست از پس حرفه‌های زیادی برآید. اما افسوس حرفه‌هایی را که انجام نداده است نمی خورد. من جز یک حرفه، حرفه ی دیگری را نمی توانستم انجام دهم؛ فقط یک حرفه-حرفه ای که انتخاب کرده ام و تقریبا از کودکی انجامش می‌دهم. من افسوس هیچ یک از حرفه‌هایی را که انجام نداده ام نمی خورم، چون که از پس هیچ کدامشان بر نمی آیم.

من داستان می‌نویسم و سال‌های سال در یک انتشاراتی کار کرده ام. بد کار نمی کردم و نه حتی خوب. با وجود این، متوجه بودم که شاید نمی توانستم هیچ جای دیگری کار کنم. با همکارانم و با صاحب کارم روابط دوستانه ای داشتم. احساس می‌کردم که اگر در پیرامونم این روابط دوستانه را نمی داشتم، می‌مردم و نمی توانستم دیگر کار کنم.

مدت‌ها این فکر را در خود قوت بخشیده ام که بتوانم روزی برای سینما سناریو بنویسم. اما هرگز فرصتش را نداشته ام و نتوانسته ام به دستش بیاورم. حالا امید نوشتن سناریو را دیگر از دست داده ام. او زمانی روی سناریو کار کرده است؛ وقتی که جوان تر بود. او در یک انتشاراتی هم کارکرده است؛ داستان‌هایی نوشته است. تمام کارهایی را که من انجام داده ام، او هم انجام داده است؛ به اضافه خیلی کارهای دیگر.

اگر من به موسیقی عشق می‌ورزیدم، به موسیقی با علاقه عشق می‌ورزیدم. در حالی که از آن سر در نمی آورم و در کنسرت‌هایی که او مرا به زور به دنبال خودش می‌کشاند، حواسم پرت می‌شود وبه مسائل خودم فکر می‌کنم یا این که به خواب عمیقی فرو می‌روم.
آواز خواندن را دوست دارم. بلد نیستم آواز بخوانم و خیلی بد صدا هستم. با وجود این، می‌خوانم؛ گاهی اوقات؛ بسیار آرام؛ موقعی که تنها هستم. می‌دانم که خیلی بد صدا هستم. می‌دانم، چون که دیگران این را به من گفته اند. صدای من می‌باید مثل میو میوی گربه باشد. اما من، خودم اصلا متوجه نمی شوم و از خواندن، بسیار لذت می‌برم. او وقتی صدایم را می‌شنود، ادایم را در می‌آورد. می‌گوید که خواندن من چیزی خارج از موسیقی است؛ چیزی من درآوردی.

از این که نقاشی و هنرهای تجسمی را نمی فهمم، برایم مهم نیست. اما از عشق نورزیدن به موسیقی رنج می‌برم. چون که به نظرم، روحم از فقدان این عشق رنج می‌برد. اما کاری نمی شود کرد. هرگز موسیقی را نخواهم فهمید؛ هرگز به آن عشق نخواهم ورزید. موسیقی ای را که دوست دارم، گوش می‌کنم. اما نمی توانم یادش بگیرم و بنابراین چه طور می‌توانم به چیزی که نمی توانم یاد بگیرم عشق بورزم؟
مادرش می‌گفت از بچگی نمونه ای از نظم و دقت بود.... او با دقت تمام قبض‌های گاز را جمع می‌کند. در کشوها، قبض‌های قدیمی گاز و قبض آپارتمان‌هایی را که مدت‌ها پیش ترک شان کرده ایم و او از بیرون ریختن شان خودداری می‌کند پیدا می‌کنم.حتی سیگارهای توسکانی بسیار قدیمی و زرد شده و چوب سیگارهای چوب گیلاس را پیدا می‌کنم. من و او برای دور انداختن هر چیزی دچار مشکلاتی هستیم. در من باید شکل یهودی حفظ و نگهداری باشد و ثمره ی تردید عظیم من. در او باید دفاعی در قبال صرف جویی و بی فکری اش.

او تردید و دودلی در هر کاری و احساس گناه را در من برطرف نمی کند. بلکه می‌خندد و برای هر کوچک ترین کارم مسخره ام می‌کند. وقتی برای خرید به بازار می‌روم او پنهانی دنبالم می‌آید و جاسوسی ام را می‌کند. بعد برای هر طریقه ای که خرید کرده ام برای طریقه ای که پرتقال‌ها را در دستم سبک و سنگین کرده ام تا به دقت به قول او بدترین‌های بازار را انتخاب کنم مسخره ام می‌کند. مورد ریشخند قرارم می‌دهد چون که یک ساعت برای خرید صرف کرده ام. پیازها را از یک دکه خریده ام و کرفس‌ها را از دکه ای دیگر و جای دیگر میوه‌ها. گاهی او خرید می‌کند برای این که نشانم دهد چطور می‌شود این کار را به سرعت انجام داد. همه چیز را از یک دکه می‌خرد بی هیچ تردیدی و موفق می‌شود زنبیل را بدهد کسی برایش به خانه بیاورد. کرفس نمی خرد چون ازآن خوشش نمی آید.

بدین ترتیب من همیشه تردید دارم در کاری که می‌کنم نکند اشتباه کنم. اما اگر یک بار کشف کنم او اشتباه کرده است آن قدر تکرار می‌کنم تا عصبانی شود. چون که گاهی اوقات من بسیار کسل کننده هستم.
خشم او ناگهانی است و مثل کف آبجو لبریز می‌شود. خشم من هم ناگهانی است. اما مال او فورا بر باد می‌رود و مال من برعکس اثری غم انگیز و ماندنی و فکر می‌کم بسیار کسل کننده و نوعی میو میوی تلخ باقی می‌گذارد.

از بچگی زیبا، لاغر، بلند و باریک بود. آن وقت ریش نداشت. اما سبیل بلند و نرمی داشت و به روبرت دونات هنرپیشه شبیه بود. بیست سال پیش وقتی او را شناختم این طور بود و یادم می‌آید بلوزهای اسکاتلندی از فلانل زیبا می‌پوشید. یادم می‌آید یک شب تا پانسیونی که آن وقت سکونت داشتم همراهی ام کرد. با هم در خیابان ناتزیوناله قدم زدیم. خودم را دیگر خیلی پیر احساس می‌کردم سرشار از تجربه و اشتباه‌ها. و او به نظرم پسر بچه ای می‌آمد هزار قرن دور از من. آن چه را که با هم گفتیم آن شب در خیابان ناتزیوناله می‌توانم به یادشان بیاورم. فکر نمی کنم چیزمهمی گفتیم. این فکر که یک روز می‌بایست زن و شوهر شویم هزار قرن از من دور بود. بعد همدیگر را ندیدیم و وقتی که دوباره همدیگر را ملاقات کردیم دیگر شبیه روبرت دونات نبود. بلکه تقریبا به بالزاک شباهت داشت.

وقتی آن قدم زدن کهن مان را در خیابان ناتزیوناله به یادش می‌آورم، می‌گوید یادش است. اما می‌دانم که دروغ می‌گوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی می‌پرسم آیا آن دونفر ما بودیم بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت می‌کردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحب دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان بسیار مؤدب بسیار حواس پرت. هر یک کاملا آماده قضاوتی خوب برای دیگری ازسر حواس پرتی. و هر یک بسیار آماده ی جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب در آن گوشه ‌خيابان.

فضیلت‌های ناچیز، ناتالیا گینزبورگ، محسن ابراهیم، هرمس،1380

کاری از: مژگان الیاسی

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
نیکادل
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۵
0
1
انتخاب بسیار خوبی بود.از خوندش لذت بردم
نیکادل
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۹:۰۲ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۵
0
1
انتخاب بسیار خوبی بود.از خوندش لذت بردم.گاهی رابطه ها به یه بازنگری نیاز دارند.
آنار مولان
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۹:۱۶ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۵
0
2
سلام و رحمت. من یک ناشرم و در شهر تبریز زندگی میکنم. البته هر از گاهی چیزی مینویسم و نوشته های قابل اساتید بزرگوار رو دکلمه میکنم. واقعا مطالب خانم الیاسی و سایت شما خوب بودند.. البته باید بگم که صدای بسیار رسا و دکلمه های پر از احساس ایشون رو به هر موسیقی و هر لذت دیگری ترجیحح میدهم. من از وقتی دکلمه ها ی ایشون رو شنیدم، بسختی دکلمه میکنم.
سمیرا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۱۹ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۶
0
2
ممنون خانم الیاسی

بابت زحمات شما

شخصیت های داستان مصداق بارز خیلی اززوجهایی است که سالیان سال کنارهم باوجودتفاوت های زیادزندگی میکنندوتفاوتهافقط تبدیل به خاطره میشود
مینا
|
Canada
|
۰۹:۰۵ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۶
0
0
زیبا بود و کمی غم انگیز....
سپاس از شما
شادی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۴۵ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۶
0
1
خدایا! این داستان زندگی من بود؟؟!!!
ناهید
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۱۶ - ۱۳۹۴/۰۴/۲۲
0
0
واقعا لذت بخش بود.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار