«آنچه من از زندگی دانستم»+ فایل صوتی
کد خبر: ۳۹۴۰
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: 2015 July 11    -    ۲۰ تير ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۳
خلاصه‌ای از کتاب؛
بعدها در پی اتفاقاتی شبیه به هم فهمیدم سقوط حادثه یی نبود که فقط برای من اتفاق افتاده باشد. زندگی همه مان پر از اتفاقات عجیب و غریب و سقوط است که علاقه یی به يادآوری شان نداريم...
«آنچه من از زندگی دانستم»، شمس لنگرودیدو سالم بود. در خانه مان یکی دو تا خدمتکار کار می‌کردند که اسم یکیش راضیه بود. راضیه غشی بود. و هر وقت طرف راست بدنش خیس بود و یا زخمی بر صورت و دستش برق می‌زد می‌فهمیدند باز غش کرده و جایی افتاده است. راضیه بداخم، از خودراضی، خل وضع، خیالاتی، حسود، متفرعن، و بسیار بددهن بود. او فقط به یک نفر احترام می‌گذاشت که پدرم بود _ البته بعدها شنیدم که عاشق پدرم بود_ و به یک نفر دیوانه وار عشق می‌ورزید که من بودم. تا شش سالگیم در خانه ما کار می‌کرد و علاقه افراطی او به من کم و بیش یادم است. و تصور می‌کنم که او باعث تمیزی وسواس آمیز من شد.

هرگز اجازه نمی داد دست کسی به من برسد، اجازه نمی داد هیچکس حرفی نازکتر از گل به من بزند. و این محدودیت حتی شامل مادر و خواهرم که دو سال بزرگتراز من بود نیز می‌شد. یادم مانده که من _ چاق و سفید و تمیز_ شب، وقت خواب، می‌باید بر تشک سفیدم دراز می‌کشیدم و او ملافه یا لحاف سفید را رویم می‌کشید، طوری که هیچ چین و چروکی نداشته باشد، البته همین امر بعد تا مدت‌ها عادت بیمارگونه من شد. در یک سالهايی که بزرگتر شده بودم و راضیه دیگر از خانه مان رفته بود و با همسر خود در قم زندگی می‌کرد، تعجب می‌کردم که علت این همه مدارای پدر و مادرم با او چه بود. بعدها فهمیدم او که هم ولایتی پدرم بود، بر اساس رسمی نانوشته، اگر در قومی، خویشی قادر به اداره زندگیش نبود کسانی از فامیل باید تر و خشکش می‌کردند که این قرعه به نام پدرم افتاده بود. پدرم اهل "چینی جان" از توابع رودسر بود، و پدر پدرم که به رئیس العلما شهرت داشت بزرگتر آن سامان بود و به نظر طبیعی می‌رسید که راضیه را پدرم اداره کند.

راضیه علاقه عجیبی داشت بغلم کند، روی طاقچه پنجره رو به کوچه بنشیند و رفت و آمد آدم‌ها را ببیند. و این خانه، خانه يی بسیار بزرگ و عجییب، شبیه به افعی غول پیکری بود که سر و ته اش خیلی پیدا نبود. آن روزها پدرم خارج از شهر زمینی خریده بود و داشت خانه می‌ساخت و چند سالی را ما آمده بودیم و در این خانه فامیل مان زندگی می‌کردیم. دروازه که باز می‌شد، وارد حیاط که می‌شدیم، سمت چپ مان دیواری دراز و بلند قرار داشت که مجاور کوچه بود، رو به رو تا چشم کار می‌کرد حیاط وسیع که از فرط درخت و گیاه در سبزی شفافی غرق بود. ما از دالانی روباز باید می‌گذشتیم، می‌پیچیدیم سمت راست و جلو خانه قصرمانندی ظاهر می‌شدیم که با چهار پله به ایوان می‌رسید.

اتاق‌های ما با چهار در به همین ایوان باز می‌شد. و درب اتاق پنجم_ سمت راست مان_ پیرزنی سفید رو و سفیدموی و بسیار مومن زندگی می‌کرد که مادر صاحبخانه بود. در انتهای ایوان، مجاور اتاق همین پیرزن، هشت یا ده پله به بالا به تالاروسیعی باز می‌شد که صاحب خانه در چند اتاق تودر تویش خانه داشت. و باز هم بودند کسانی دیگر که می‌دیدمشان اما نمی فهمیدم که اتاق‌های شان کدام طرف خانه است. و راضیه علاقه عجیبی داشت برود روی طاقچه پنجره سالن صاحبخانه که بالاتر از تمام پنجره‌ها بود بنشیند و رهگذران را ببیند. تا روزی که افتادن جسمی سنگین در تمام اتاق‌ها پیچید و متعاقب آن شیون‌های پراکنده از تمام اتاق‌ها در ذهن مادر من منفجر شد. بله راضیه غش کرده بود و از بلندترین پنجره به پايین بر سنگفرش کوچه سقوط کرده بود، و من هم که مطابق معمول بغلش بودم از دستش رها شده و به سمت زمين می‌آمدم.. همه از همه سو می‌دویدند. راضیه بر سنگفرش سرخ شده پرپر می‌زد و دهانش از کف، نقره گون بود. اما من، نرم و سبک مثل پری به زمین می‌رسیدم. زنان همسایه که مطابق معمول جلوی درخانه يی در کوچه نشسته و پچ پچ می‌کردند و نگاهشان گاهی هم به راضیه بود که محل سگ به كسی نمی گذاشت و آنها مسخره اش می‌کردند و زیر لبی می‌خندیدند، دیدند راضیه پخش زمین می‌شود. برخاستند و دویدند و پیش از آن که من به زمین برسم بلقیس شیون کنان دامن چین دار بلندش را در هوای بهاری پهن کرد و مرا که معلق زنان به زمین نزدیک می‌شدم میان آسمان و زمین گرفت و من در دامن بلقیس مثل اناری آرام همراه پیرهنش به زمین نشستم.

من هیچ خاطره ای از آن روزم ندارم، و این که همه چیز این طور مثل روز برابر چشمم روشن است نتیجه داستان‌هايی است که به تکرار از این سر و آن سر شنیدم. در هر اتفاق عجیبی معمولا همگان حضور دارند، یعنی خودشان می‌گویند. می‌گویند دیده اند بین آسمان و زمین لبخندزنان به زمین می‌رسیدم، می‌گویند در تابش آفتاب بهاری در لباس سفید قابل تفکیک از فرشته تازه سال و پرنده دریايی نبودم. اما نشنیدم که کسی بگوید اگر آن روز بلقیس سر کوچه نبود چه اتفاقی می‌افتاد. بله می‌توانست آن لحظه بلقیس در کوچه نباشد، می‌توانست وحشت زده برجایش میخکوب شود و از جا نجنبد و من نقش زمین شوم، می‌توانستند وقت دویدن برای نجات من پاهای دو نفرشان درهم بپیچد و درهم بغلتند و دست بلقیس به من نرسد، می‌توانست اتفاقی برای یکی بیفتد و آن روز سرگرم مشکل او بوده باشند، می‌توانست روزی سرد از روزهای بهاری باشد و همه در اتاق‌هاشان مانده باشند، می‌توانست وقت ناهار باشد، بچه‌ها از مدرسه باز گشته باشند، می‌توانست... اما هیچ یک از این اتفاقات نیفتاد و بی آنکه من از ماجرا چیزی بفهمم در دامن بلقیس زنده ماندم. در دامن بلقیس.

بعدها در پی اتفاقاتی شبیه به هم فهمیدم سقوط حادثه‌ای نبود که فقط برای من اتفاق افتاده باشد. زندگی همه مان پر از اتفاقات عجیب و غریب و سقوط است که علاقه یی به يادآوری شان نداريم، چرا كه زندگی خوب را (نمی دانم چرا) حق طبيعی خود، و حوادث ناگوار را بدبياری و بدشانسی می‌دانيم. فهمیدم زندگی بر نخ باریکی راه می‌رود و هر لحظه به هر بادی ممکن است پاره شود. فهمیدم از هیچیک از آنهايی که در دو سالگی شان مرده اند حرفی در میان نیست؛ و اين ارزش زندگی است كه به وجودمان اعتبار می‌بخشد. فهمیدم هر که بنا به روحیه اش، افکارش، بخشی از اتفاقات زندگیش به یادش می‌ماند، و ذهن در راستای میل به ادامه زندگی علاقه يی به انبارکردن هرچیزی ندارد. باید به یاد آورد؛ باید به یاد آورد که دامن بلقیس‌ها مان کجاست.

چنانچه شما بینندگان گرامی علاقه‌مند به شنیدن فایل صوتی از داستان «آنچه من از زندگی دانستم» هستید، می‌توانید با دانلود این فایل از شنیدن آن لذت ببرید.


«آنچه من از زندگی دانستم»، شمس لنگرودی

مژگان الیاسی
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۰۱ - ۱۳۹۴/۰۴/۲۰
0
0
این خلاصه کتاب نیست؛ بخشی از کتابه.
جالب و خواندنی بود. ممنون.
mahsa
|
-
|
۱۷:۴۰ - ۱۳۹۴/۰۴/۲۰
0
3
زیبا بود...
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار