خلاصه‌‌نویسی‌ داستان «معما» از دینو بوزاتی
کد خبر: ۳۸۵۵
تعداد نظرات: ۶ نظر
تاریخ انتشار: 2015 July 04    -    ۱۳ تير ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۹
گفت‌وگو با هم بندان در لحظه های کوتاه گردش روزانه هم دردی را دوا نمی کند، چون در جمع ما بخت برگشتگان از آنچه می باید موضوع اصلی بحث و گفت‌وگو باشد، سخنی به میان نمی آید.
خلاصه‌‌نویسی‌ داستان معما از دینو بوزاتیدینو بوزاتی(1906-1973) نویسنده و روزنامه نگار ایتالیایی از مبتکرین سبک «رئالیسم جادویی» به شمار می آید. بوزاتی که از همکاران «کوریه دلاسرا» مهم ترین روزنامه ایتالیا بود، نگارش قصه هایی را آغاز کرد که در آن احساس وقوع امری شگفت انگیز از میان ابتذال زندگی روزمره بر‌می‌خیزد. از مجموعه داستان های او «کاف» و «فروریزی بولیوارنو» و از رمان های او «صحرای تاتارها» و «وحشت در اسکالا» را می توان نام برد.

خلاصه‌‌نویسی‌ داستان معما از دینو بوزاتی

بوزاتی فرمی پیچیده با کاربرد تمثیل ها و نمادها و سبکی ساده و بی تکلف را برای بیان این احساس به کار برد که جهان در اطراف انسان می لغزد و فرو می ریزد و تکیه گاهی وجود ندارد. آثار او حاکی از انتقاد نسب به جامعه مدرن غرب و دگرگونی روابط انسان ها در آن است.

صاحب نظران دینو بوزاتی را از بزرگترین نویسندگان معاصر غرب می دانند. مارس برلیون درباره آثار او نوشته است «هر یک از قصه های بوزاتی همچون پرشی  هراس انگیز بر فراز خلا یا پیمودن شیبی باریک و لغزنده تا قله است‌».

 * معما

در زندان بزگ، محکومین به اعمال شاقه ی شهر، رسمی برقرار است که پذیرش همگانی آن را به قانون مبدل کرده است. هر چند این قانون بر خلاف ظاهر انسانی اش همیشه بیداد به بار آورده است.

به هر محکوم زندان ابد نیم ساعت فرصت می دهند تا رو در روی مردم بایستد و هر چه می خواهد بگوید. رسم بر این است که محکوم را از سلول انفرادیش بیرون می آورند و به ایوان یکی از ساختمان های اداری مشرف به میدان گل و گشاد«تری نیته» می برند. به ساختمانی که دفتر کار رئيس زندان و جلادان در آن جای دارد. در ایوان، زندانی ناگهان با جماعتی مواجه می شود که گوش تا گوش ایستاده اند و منتظرند او لب بگشاید. رسم بر این است که اگر جماعت در پایان سخنان زندانی برایش کف بزنند او را آزاد می کنند... .

گیرم که ظاهر این قانون، یعنی مجال دادن به زندانیان کاری افراطی و ناحق جلوه کند، واقعیت به دو دلیل خلاف آن را نشان می دهد: اول این که مجال صحبت با مردم تنها یک بار به زندانی داده می شود، منظورم یک بار برای همیشه است- وشرط دوم این که اگر جماعت راضی نشود، که معمولا هم چنین است، مهر یقین برای ابد بر حکم مجازات زندانی کوبیده می شود‌ و این ضربه ای است که روزگار زندانی بخت برگشته را سیاه تر و اوقاتش را تلخ تر از زهر می کند.

گذشته از این، قضایای دیگری هم هست که امید را به بیم و بیم را به شکنجه بدل می کند. زندانی با هیچ کلکی نمی تواند بفهمد که نوبتش چه زمانی فرا می رسد، چون تعیین نوبت هر زندانی با رئیس زندان است و او نیز هر وقت میلش بکشد، نوبت می دهد. مثلا ممکن است بخت یک محکوم یاری کند و او را نیم ساعت بعد از افتادن به سیاهچال به ایوان ببرند، اما مبادا تصور کنید که قضیه به همین سادگی است، نه. بارها اتفاق افتاده که انتظار، ماه ها و سال ها به درازا کشیده و چشم محکوم به در خیره مانده است. یکی از محکومان به حبس ابد که در جوانی محکوم شده بود، وقتی نوبتش رسید، پیر مردی لرزان و چروکیده بود که به زحمت حرف می زد.

خب معلوم است چنین آزمايشی آن قدر دشوار است که هیچ کس نمی تواند آسوده و راحت برای گذراندن آن آماده شود. بعضی از زندانی ها با خود می گویند شاید فردا صدایم بزنند، یا امشب، شاید هم یک ساعت دیگر. و آن وقت است که اضطراب شروع می شود. نقشه هاست که به دنبال هم در ذهن زندانی ردیف می شوند و آن گاه یکی پس از دیگری در ورطه ی نا امیدی می افتند و نابود می شوند.

گفت‌وگو با هم بندان در لحظه های کوتاه گردش روزانه هم دردی را دوا نمی کند، چون در جمع ما بخت برگشتگان از آنچه می باید موضوع اصلی بحث و گفتگو باشد، سخنی به میان نمی آید. هیچ کس به دیگری چندان اعتماد ندارد که راجع به آن چیزی بگوید. معمولا هر کس در این خیال است که کلید معما را یافته و راز نطق گیرا و مقاومت ناپذیری را می داند که دل های سنگی جماعت شهروندان را نرم خواهد کرد و می ترسد آن را به دیگران بروز بدهد، نکند که زودتر از او به کارش بزنند. این نکته از یک لحاظ منطقی است. معمولا هر کس که یک بار از شنیدن بحث خاصی احساساتی شده باشد، در صورت تکرار آن بی اعتنا می ماند و یا حتی شک می کند.

گفت‌وگو از تجربه های سخنرانان شکست خورده هم می توانست در آمادگی ما موثر باشد. دست کم کمک می کرد که صحبت های آنها را تکرار نکنیم. اما متاسفانه«ماندنی ها» چیزی نمی گویند. بارها به آنها التماس کرده ایم تا برای مان شرح بدهند که چه گفته اند و جماعت چگونه واکنش نشان داده اند، اما تلاش مان بی نتیجه مانده. آنها لبخند تمسخر آمیزی می زنند و هیچ نمی گویند. لابد با خود می گویند که :«بقیه ی عمر من که در این بند می گذرد، پس شما هم همین جا بمانید. هیچ کمکی به شما نخواهم کرد‌».

اما با وجود همه ی پنهان کاری ها بعضی چیزها به گوش ما می رسد. گو این که از این وراجی های مبهم چیز به درد بخوری دستگیرمان نمی شود. مثلا می گویند که محکومین در خطابه های شان همیشه دو موضوع را پیش می کشند: یکی بی گناهی خودشان و دیگری نومیدی و بیچارگی خانواده شان. در حالی که چگونه حرف را می زنند با چه زبانی حالی ؟ آیا با زبانی آتشین و پرخاشگر استدلال می کنند یا این که به التماس و التجا و گریه متوسل می شوند؟ با همه ی این احوال ناامید کننده ترین چشم انداز برای ما برخورد با جماعت همشهری هاست. عجیب است آخر آنها که بیرون از زندان هستند و آزاد. وقتی سخنرانی یک محکوم از ایوان اعلام می شود همشهری ها مثل کسانی که قرار است سرنوشت انسانی را تعیین کنند به میدان نمی آیند، بلکه با حالتی می آیند که انگار به جشن دعوت شده اند تصور نکنید یک مشت لات بی سر و پا در میدان جمع می شوند، نه. خیلی هاشان در مراعات اصول اخلاقی نمونه اند. صاحبان شغل های آزاد، کارگران همراه با همه ی افراد فامیل شان در جشن شرکت می کنند، ولی رفتار همه‌شان عاری از رحم و شفقت است. حتی مثل این است که فهم و شعور عادی هم ندارند. آنها هم مانند دیگران فقط محض تفریح می آیند.

ظاهرا ما با لباس های ژنده ی راه راه و سرهای تیغ انداخته مضحک ترین، بدبخت ترین و پست ترین موجوداتی هستیم که در تخیل آنها می گنجد. تیره بختی که بر ایوان ظاهر می شود با سکوتی توام با ترس و احترام روبرو نمی شود، بلکه متلک های وقیحانه و هره و کر خنده است که نثارش می کنند.

بگویید ببینم، آدمی که هیجان زده و لرزان پا به بالکن می گذارد در برابر چنین صحنه ای چه می تواند بکند؟ غیر از این است که همه ی تلاشش مذبوحانه به نظر می آيد؟

روایت می کنند، و روایاتشان بیشتر به قصه شبیه است، که قديم پیروزی ممکن بوده و چند محکوم آزاد شده اند. اما اینها حتما شایعات است. آنچه مسلم است این است که از نه سال پیش، یعنی از وقتی من به زندان افتاده ام تا به حال احدی موفق نشده است. در خلال این نه سال تقریبا هر ماه یکی از محکومین را به ایوان برده اند تا با مردم صحبت کند، اما پس از پایان مهلت مقرر او را به سلولش باز گردانده اند. مردم هر بار با وحشیگری تمام سوت زده و شیشکی بسته اند.

همین حالا نگهبان ها آمدند و خبر دادند که نوبت من فرا رسیده. ساعت دو بعد از ظهر است. دو ساعت دیگر در مقابل مردم ظاهر می شوم، اما نمی ترسم مدتی است می دانم که چه باید بگویم. کلمه به کلمه. گمان می کنم راه حل معمای هولناک را یافته ام. خب معلوم است، مدت ها فکر کرده ام. نه سال آزگار. مدت هاست درباره ی «جماعت همشهری ها» توهمی ندارم. گمان نمی کنم آنان که این بار به میدان می آیند از آنهایی که در گذشته برای شنیدن هم بندان بخت بر گشته ام آمده بودند آگاه تر باشند. نگهبان در سلول را می گشاید. به همراهش همه ی درازای ساختمان زندان را طی می کنم. دو طبقه بالا می روم. از تالار بسیار زیبایی می گذرم و وارد ایوان می شوم.

درها را پشت سرم می بندند و ناگهان در مقابل جمعیت ت و تنها هستم.
نور آن قدر شدید است که ابتدا بی اراده چشمانم را می بندم. ولی تنها برای لحظه ای، و بعد قضات عالی مقام را می بینم. دست کم سه هزار نفر به من خیره شده اند. تعجبی هم ندارد صدای ناهنجار یک سوت آغاز محاکمه ی بدنام را اعلام می کند. گویا نمای چهره ی تکیده و بی رنگم شادی جمعیت را بر انگیخته است. صدای خنده به گوش می رسد و متلک ها شروع می شود:«آهای...سرکار آقا رو ببین» و «خانم ها، آقایان لطفا توجه کنید. ایشان آمده اند بگویند بی گناه هستند» و «اقلا یه چیزی بگو بخندیم. تعریف کن ببینم. مادر پیرت منتظرت است؟» و «بچه ها منتظرتند؟ خیلی دلت می خواد توله سگ هات را ببینی؟‌»

دست ها نرده ها را می فشارند و من خونسرد بر جای مانده‌ام. درست زیر ایوان زن زیبایی  را می بینم که متوجه نگاهم است. با دو دست یقه ی لباس دکولته اش را پایین می کشد و فریاد می زند:«آهای پسر خوشگله از من خوشت میاد؟ امشب بیا سراغم‌». و بعد قهقهه سر می دهد.
اما من می دانم چه باید بکنم. تنها یک راه ممکن بود به نجاتم منتهی شود. نباید اجازه دهم حواسم را پرت کند. باید سخت بر جای بایستم، خونسردیم را حفظ کنم، خواستار سکوت نشوم و هیچ حرکتی نکنم.

کم کم متوجه می شوم که رفتارم آنها را به حیرت آورده و خیالم آسوده می شود. معلوم است هم بندانی که  پیش  از من  به ایوان آمده بودند روش دیگری در پیش گرفته بودند. مثلا واکنش نشان داده بودند، صدا را بالا برده بودند که به گفته هایشان توجه کنند و چنین بود که فرصت را از دست داده بودند.

همراه با ادامه‌ سکوت من، صداهای وقیحانه کم کم فرو می نشیند، صدای تک سوت هایی از این جا و آن جا به گوش می رسد و سپس سکوت. هیچ صدایی نیست. کوشش زیادی به خرج می دهم و مثل کسی که خفقان گرفته باشد، همچنان ساکت می مانم.

سرانجام صدایی با لحنی که اندکی صمیمیتی در آن است می گوید:«دِ حرفت را بزن. همه منتظرت هستند‌». تصمیمم را گرفتم. گفتم:«چرا باید حرفی بزنم؟ من به اینجا آمدم چون نوبتم رسیده بود. فقط به این دلیل. برای این نیامده ام که دل شما را به دست بیاورم. من بی گناه نیستم و تمایلی هم ندارم. آرزوی بیرون رفتن از این جا را هم ندارم. من در این زندان خوشبختم‌».

صدای پچ پچ مبهمی برخاست و بعد یک فریاد که:«خبه دیگه، این قدر پرت نگو» گفتم:«من از شما خوشبخت ترم . نمی توانم به شما بگویم چه طور. ولی هر وقت بخواهم از راه مخفی ای که هیچ کس از آن خبر ندارد می گذرم و از سلولم به باغ زیبا و پر گلی می روم. البته محل آن را به شما بروز نمی دهم. این اطراف پر از باغ است. اما آن جا مرا نمی شناسند، به من احترام می گذارند، دوستم دارند. و تازه آنجا...‌».

اندکی سکوت کردم و به مردم خیره شدم همه گیج و سرخورده بودند.
مثل اینکه می دیدند شکار از چنگ شان می گریزد. ادامه دادم:«یک زن جوان و طنازی در آن جا هست که دوستم دارد‌».

بس کن...د خفقون بگیر.
 از میان جمعیت فریاد کسی که تحملش تمام شده بود به گوش رسید. حتما خوشبختی من ناراحتش کرده بود.

فریاد زدم:«پس راحتم بگذارید. خواهش می کنم. فداتون بشم من یکی را راحت بگذارید. رحم کنید. مرا از این جا آزاد نکنید. قربونتون برم سوت بزنید. خواهش می کنم سوت بزنید..‌»..

احساس کردم این که ممکن است حقیقت را گفته باشم و در زندان واقعا احساس راحتی کنم، آنها را پریشان می کند. آنها را پریشان می کند. اما هنوز مردد بودند.

روی نرده های ایوان خم شدم و در حالی که به صدایم لرزشی می دادم گفتم:«دستم به دامنتون، این خواهش منو رد نکنید. به حال شما چه فرقی می کند؟ شما که این قدر خوبید، بگذارید یک زندانی خوشبخت هم توی دنیا وجود داشته باشد. فقط یه سوت، کافی است. خواهش می کنم‌».
صدایی پرکینه از میان جمعیت برخاست«زکی، چه خوش خیاله. آقا رو باش، فکر کردی به این راحتیه؟»

و بعد، اندکی بعد صدای کف زدن یک نفر، و بعد صدای کف زدن ده ها نفر، صدها نفر. صدای عظیم کف زدن برخاست و بیشتر و بیشتر اوج گرفت.
خوب کلاهی سرتان گذاشتم.
پشت سرم در میان نرده ها را باز کردند و کسی گفت:«برو، آزادی».

مژگان الیاسی
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ستوده
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۳۷ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۳
0
1
انتخاب داستان و کتاب عالی بود.خلاصه ی داستان به قدری جذاب و روان بیان شده که برای خوندن کامل کتاب بسیار مشتاق شدم. بابت کار خوبی که در این سایت شروع شده بسیار سپاسگزارم
نیکادل
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۰۹ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۴
0
0
با این خلاصه زیبا منهم مشتاق شدم که حتما کل کتاب رو مطالعه کنم.خانوم مژگان الیاسی موفق باشید.
مرتضی
|
United Kingdom
|
۰۹:۰۹ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۴
0
0
راز موفقیت قهرمان داستان فهمیدن این بود که اکثر مردم از خوشبختی دیگران حتی یکنفر اونهم در گنج زندان و حتی در خیال خودش هم احساس حسادت میکنند.وضعیتی که در همه دوران ها میتوان دید.
مینا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۲۲ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۴
0
0
خیلی از خواندن این داستان لذت بردم. میشد کاملا احساس اون زندانی و درک کرد، چون هرروز شاهد این قضیه هستیم که چقدر خوشبختی ما برای دیگران دردناکه.
انتخاب این داستان خیلی مناسب و بجا بود. ممنون از شما
سمیرا
|
United Kingdom
|
۲۲:۳۹ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۴
0
0
داستان جذابی بود،زندانی زیرکانه سعی کردازفکرپوسیده ی مردم به نفع خودش استفاده کنه یعنی برخلاف آب شناکرد
مردمی که راحتی وخوشبختی دیگران براشون سخته

موفق باشی
مهسا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۲۱ - ۱۳۹۴/۰۴/۲۹
0
0
خيلي عالي بود مژگان جان.آفرين:)
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار