ماجرای زنی که می سوزد!
کد خبر: ۳۵۶۶۵
تعداد نظرات: ۶ نظر
تاریخ انتشار: 2016 May 05    -    ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۷
زن، از کیف دستی‌اش چند اسکناس ریز و درشت بیرون می‌آورد و نگاهش را از حاضران پنهان می‌کند و با پا‌ها و صدای لرزان، چند گام به دکتر نزدیک می‌شود: «آقا، ب... ببخشین... اگه ممکنه به اندازه همین پول، دارو بدین!»
ماجرای زنی که می سوزد++++داستان  اینک ایستگاه مترو خلوت است و دو مسافر، درتب و نگرانی می‌سوزند؛ کودکی از بیماری و مادری از...


مادر به چند اسکناس مچاله شده در ته کیف دستی کهنه‌اش می‌اندیشد و دکتری و داروخانه‌ای و نسخه‌ای که باید هرچه سریع‌تر...


***

 
داروخانه شلوغ است و دو تن، هراسانند؛ کودکی از سوز درد و مادری از پیشانی داغ کودک و تب سوزنده‌اش؛ صورت گُرگرفته و حال و روز کودک، بر جان مادر آتش می‌نشاند: «خیلی زود خوب می‌شی مامان جون؛ بذار آقای دکتر...»


 «این نسخه مال کیه؟!... صف... صفدری!»


- من آقای دکتر؛ بچمه!


- بفرما خانم!... بیست و هشت هزار و پانصد تومن؛ بفرمایین صندوق!... با شمام خانم!... چیه؟!... چرا همین جوری واستادی منو نگاه می‌کنی؟!


- آخه...


- دیگه آخه نداره خانم؛ قیمتش همینه؛ سه تا شربت و چند ورق قرص و دو تا...‌ای بابا، بازم که واستادی اینجا!...


لحظات به کندی می‌گذرد و شاید در همین زمان، دو موجود زنده در تنهایی خویش ناله می‌کنند و اشک می‌ریزند؛ کودکی از نگاه ملتمس مادر و مادری از نگاه گریزان و فراریِ یک جمعیت.


زن، از کیف دستی‌اش چند اسکناس ریز و درشت بیرون می‌آورد و نگاهش را از حاضران پنهان می‌کند و با پا‌ها و صدای لرزان، چند گام به دکتر نزدیک می‌شود: «آقا، ب... ببخشین... اگه ممکنه به اندازه همین پول، دارو بدین!»


- هفت هزار و هفتصد تومن؟!... اینکه حتی پول یه آمپول و سرنگ هم نمی‌شه!... عجیبه والا!... تو که پول نداری، چرا وقت مردم رو می‌گیری خانم؟!


سکوت بر داروخانه حاکم است و دو انسان بر خود می‌لرزند؛ کودکی از وحشت آمپول و مادری از شرم حضور.


در زیرتیغ نگاه جمعیت حاضر در داروخانه، انگار زنی از خجالت، ذوب می‌شود...


***


... اینک ایستگاه مترو خلوت است و دو مسافر، گریان و بغض کرده درتب و نگرانی می‌سوزند؛ کودکی از بیماری و مادری از دلهره شدت گرفتن تب و...


... اکنون ایستگاه مترو شلوغ است و با توقف چند ثانیه‌ای قطار در ایستگاه، مادر و کودک همراه با دیگر مسافران منتظر، به طرف درهای واگن‌ها هجوم می‌آورند. زنی می‌انسال، با لباسی شیک و فاخر، درحالی که کیف دستی زیبایش را محکم در بغل گرفته، با فشارجمعیت وارد واگن قطار می‌شود و روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند. همزمان باحرکت قطار و فاصله گرفتن از ایستگاه، چشم‌های کنجکاو چند مسافر، زن شیک پوش را نشانه می‌روند. زن نمی‌خواهد به کسی توجه کند؛ نگاهش را از مردم می‌گیرد و با ابهت و لذت به کیف دستی‌اش چشم می‌دوزد؛ کیفی که شاید پر از دلار و تراول و سکه و اسکناس درشت...


در میان مسافران، مادر، سر کودک تب دار خود را به سینه می‌فشارد؛ آب دهانش را فرو می‌دهد و از دیدن سر و وضع زن می‌انسال روبرویش، زیرلب زمزمه می‌کند: «من کجا و تو...؟!... خدا شانس بده والا!...»
در گوشه‌ای از واگن، دختری جوان در آرزوی آینده‌ای روشن و زیبا، چشم خود را می‌بندد و در اندیشه‌ای نامعلوم غرق می‌شود: «یعنی می‌شه منم روزی...؟!»


پسرجوانی با لذت به محتویات و ثروت نهفته در کیف زن می‌انسال می‌اندیشد و حریصانه و پنهانی، موقعیت و شرایط را بررسی می‌کند تا در یک لحظه مناسب...


پدری پیر، بی‌توجه به مسافران قطار، برای رفع مشکلات فراوان خود، به آیه الکرسی پناه می‌برد و با آرامش تمام لبخند می‌زند: «... وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ. اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ... و خدا شنوا و دانا است. خدا پشتیبان افراد باایمان است، آن‌ها را از تاریکی‌ها بیرون می‌‌آورد و به طرف نور می‌برد...»


مردی به یاد گورستان سرد و همسر از دست رفته‌اش، به زن نگاه می‌کند و سرش را به شیشه واگن تکیه می‌دهد و از ته دل ناله‌ای سر می‌دهد: «ای روزگار!...»


مادر، به کیف دستی کهنه و همه موجودی‌اش خیره می‌شود؛ به هفت هزار و هفتصد تومان پول مچاله شده که می‌تواند با آن نان و پنیری اندک بخرد و شکم کودکش را سیرکند: «گشنه‌ای عزیزم؟!... مادر فدات بشه... الان می‌رسیم خونه!»


او به خاطر آرزوهای شیرین اما دست نیافتنی زندگی‌اش، دلگیر و برافروخته است و ناخواسته و با نفرت، به زن می‌انسال و خوشبخت روبروی خود می‌نگرد و با تمام وجود، آه می‌کشد؛ آهی که سوزنده است و...


... قطار به نرمی به سوی ایستگاه بعدی پیش می‌رود و دیگر مسافران را نیز وا می‌دارد که همچنان در اندیشه‌های تلخ و شیرینشان غوطه ور شوند... چند لحظه بعد، صدای ترمز و توقف قطار به گوش می‌رسد و مادر و کودک و تعدادی دیگر از مسافران از واگن خارج می‌شوند. زن می‌انسال شیک پوش، به آرامی از روی صندلی بلند می‌شود. زمان توقف قطار کوتاه است و او باید هر چه سریع‌تر از یکی از درهای واگن پیاده شود. زن سعی می‌کند راهی به بیرون از قطار بیابد، اما نمی‌تواند؛ درآخرین لحظات، در بسته می‌شود و او در واگن می‌ماند و کیف دستی‌اش روی سنگفرش سکوی ایستگاه می‌افتد و قطار به حرکت درمی آید. چندتن از مسافران با حسرت، فریاد می‌زنند: «کیف!...» اما قطار همچنان به حرکت خود ادامه می‌دهد و هر لحظه از ایستگاه فاصله می‌گیرد و دور و دور‌تر می‌شود و... دستِ زنی، کیف را از روی سکو برمی دارد...


***


زن و کودک تب دار، بر روی صندلی‌های ایستگاه مترو نشسته‌اند. کودک با چشم‌های بیمار و بی‌حال خود، به دست مادرش خیره می‌شود که در جستجوی رد و نشانی از صاحب شی پیدا شده، زیپ کیف را می‌گشاید؛ کیفی زیبا که همه محتویاتش چند اسکناس معمولی و چند عکس و نامه کهنه و پوسیده از طرف پسری از دیار غربت، به مادری تنها و نابینا است...


زن، صورتش را برمی گرداند و به سمت دیگر ایستگاه خیره می‌شود تا کودکش چهره‌اش را نبیند... انگار درست در همین زمان، زنی از خجالت، ذوب می‌شود...


***


... اینک ایستگاه مترو خلوت است و دو مسافر، درتب و نگرانی می‌سوزند؛ کودکی از بیماری و مادری از...
داستان از: حمیدرضا نظری
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۱۱ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۶
0
15
چه قلم زيبايي،همه ي ما ادماي داخل داروخانه همه ي ادماي مترو،مي تونيم يك جور ديگه برخورد كنيم،خوب ،درست و مثل يك انسان،اونوقت آخر قصه رو تغيير بديم،..
رضا تبریز
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۲۰ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۶
8
6
ای بابا داغونم کردی با این متنت ! حالم خراب شد جداَ
ناشناس
|
United States
|
۱۴:۱۴ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۶
0
10
متن بسیار زیبا و تفکر برانگیزی است و باعث می شود که انسان اندیشه کند و به خود بیاید. بعد از خواندن این نوشته نگاه من به اطرافم و آدم های نیازمند و شریف دور و برم مهربان تر و خداپسندانه تر خواهد بود. چه زیبا خواهد بود اگر ما آدم های این روزگار با همنوعان و بخصوص نیازمندان توجه بیشتری نموده و مهربان تر باشیم تا خداوند مهربان نیز از ما خشنود و راضی باشد. به نویسنده محترم خسته نباشید و دستمریزاد می گویم. متشکرم.
محمداصغری
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۰:۲۳ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۶
0
9
سلام. به نظر من این داستان، کوتاه، زیبا و تاثیرگذاراست و به دلیل استفاده از عناصر داستانی و تعلیق منطقی، تا پایان ماجرا خواننده را به دنبال خود می کشاند و همه چیز را باور پذیر می کند. موضوع داستان هم می تواند هر زمانی و در هر منطقه ای رخ دهد و ما با آدم های قصه بیگانه نیستیم و همگی دراطراف مان زندگی می کنند، شاید خود ما یکی از همان بیماران داروخانه یا مسافران همان قطار متروباشیم ؛ آدم هایی که متاسفانه گاهی اوقات نسبت به اطرافیان خود بی تفاوت می شویم و مهربانی را فراموش می کنیم. خداوند ما را دوست دارد؛ پس ما هم دیگران را دوست داشته باشیم . متشکرم
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۲:۵۷ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
0
4
باز هم قصه زنی بدون مرد و قصه کودکی بدون پدر ....همه اینها تقصیر بی مسئولیتی برخی مرداست که حتی یک ذره هم عاطفه ندارن
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۱۶ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
0
7
آفرین بر حمیدرضا نظری
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار