داستان کوتاه: روایتی ساده از دو زندگی
کد خبر: ۳۵۰۸۷
تعداد نظرات: ۵ نظر
تاریخ انتشار: 2016 April 28    -    ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۶
زمان نمی‌گذشت. بابک سرش توی گوشیش بود. پا شدم رفتم توی آشپزخونه. استکان‌ها رو چیدم توی سینی و آماده گذاشتم کنار چایی ساز. رفتم توی اتاق و عطر رو برداشتم و اسپری کردم رو روسریم. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. صدای زنگ اومد.
داستان کوتاه: روایتی ساده از دو زندگی  اختصاصی «تابناک باتو» خاله سیما تلفن کرد و گفت: ساعت ۵ میان خونمون بازدید عید رو پس بدن. امروز اضافه کار نمون، سر راه خرید کن بیا.
تلفن رو گذاشتم و یه نگاه به دور و برم انداختم. بالاخره برا چند ساعتی هم که شده این خونه از سوت و کوری در می‌اد. کاری هم که ندارم، خونه تمیز و مرتبه. شام رو هم صبح از سر بیکاری کتلت درست کرده بودم.

عمه هما اینا با اهل و عیال می‌خوان عصری بیان خونمون. خونه کن فیکونه. نادر سر راهت میوه بخر با شیرینی. شیرینی‌تر بگیر از پاپیون. نون خامه ایشو بیشتر بگیر بچه‌ها دوست دارن. میوه هم کیوی و سیب و خیار و موز با پرتقال.

تلفن رو گذاشتم و یه نگاه به دور و برم انداختم. مثل اینکه قشنگ سه چهارتا بمب همین یه ساعت پیش وسط حال و پذیرایی منفجر کردن. انگار نه انگار که همین دیشب بعد از خوابوندن بچه‌ها، همهٔ خونه رو مرتب کرده بودم. نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم. هر جا رو نگاه می‌کردی یه اثری از این دو تا وروجک می‌دیدی. تازه داشتم پیاز درست می‌کردم برای شام ماکارونی درست کنم. همهٔ هیکلم بوی پیاز داغ می‌داد.

ستاره و سهیل رو صدا کردم و گفتم هر چی اسباب بازی و خرت و پرت این ور و اون ور ریختین جمع کنین ببرین تو اتاقتون. ستاره دو تا عروسکشو برد و بعد گفت: مامانی جونی دیگه خسته شدم. عرق پیشونیمو با پشت دست پاک کردم و یه ماچش کردم و گفتم: باشه قربونت برم، دستت درد نکنه به مامان کمک کردی.

سهیل که همون دو تا رو هم نبرد. همین جوری لم داده بود جلوی تلویزیون و با آی پدش انگری برد بازی می‌کرد.
ساعت ۳ بود. اول یه ملافهٔ بزرگ آوردم پهن کردم خلوت‌ترین جایی که می‌شد پیدا کرد. بعد هر چی دستم می‌رسید از عروسک و ماشین و هواپیما و مداد رنگی و دفتر و انواع و اقسام اسباب بازی و لباس، ریختم توش. چهار گوششو جمع کردم وسط ملافه و یه گره گنده زدم و کشیدم سمت اتاق خوابمون. در اتاق رو هم بستم. جارو رو آوردم، زیر مبل‌ها، می‌ز‌ها و لبهٔ فرش‌ها رو جارو کشیدم. صدای خرت و خورت خرده نون‌ها و خوراکی‌ها و اسباب بازی‌های ریز از جارو شنیده می‌شد.

شیشه پاک کن آوردم و اسپری کردم روی جای لک دست بچه‌ها که همه جای خونه می‌شد دیدشون. گذاشتم یه خورده خیس بخورن تا بعد با دستمال پاکشون کنم.
**
صدای چرخیدن کلید تو قفل دراومد. بابک بود با کیسه‌های میوه و جعبهٔ شیرینی در دست. از دستش گرفتم و گذاشتم روی کان‌تر. در جعبهٔ شیرینی رو باز کردم. شیرینی نخودچی ریز خریده بود. میوه‌ها رو خالی کردم توی سینک. بابک از توی اتاق گفت: مونا من یه دوش بگیرم؟

گفتم: باشه
میوه‌ها رو شستم و خشک کردم و چیدم توی ظرف و گذاشتم روی میز جلوی مبل. رفتم توی اتاق کت و دامن سورمه‌ای پوشیدم با یه روسری آبی. جوراب شلواری ضخیم سورمه‌ای با صندل‌های مشکیمو پا کردم. یه رژ کمرنگ صورتی هم زدم و رفتم توی آشپزخونه. پیش دستی‌ها با چاقو چنگال‌ها رو آماده کردم. چای رو دم کردم و اومدم توی پذیرایی. چندتا کاسه رو از آجیل پر کردم و با فاصله‌های منظم گذاشتم روی میز جلوی مبل و عسلی‌ها.
نشستم روی مبل و نگاهی به همه جا انداختم. همه چیز زیادی تمیز و مرتب بود. انگار قرار نیست هیچ وقت نظم اینجا به هم بخورد.

**
صدای سلام بلند نادر رو شنیدم. ستاره و سهیل پریدن طرف در و از سر و کولش بالا رفتن. کیسه‌های میوه از دستش ول شد و میوه‌ها پخش شدن روی زمین. نادر خندش گرفته بود. جعبهٔ شیرینی داشت مچاله می‌شد توی دستش که رو هوا ازش گرفتم. بچه‌ها دویدن دنبالم. درشو باز کردن. سهیل دو تا خامه‌ای برداشت و ستاره هم یکی. نادر داشت میوه‌ها رو از رو زمین جمع می‌کرد. جعبهٔ پاره پوره شدهٔ شیرینی رو گذاشتم تو یخچال. میوه‌ها رو نادر ریخت توی سینک و گفت: چه خبر خانوم خانوما؟

گفتم: وای نادر توروخدا یه کمکی بکن.
نادر گفت: خودم نوکرتم عزیزم، الان لباس هامو عوض می‌کنم میام و از آشپزخونه رفت بیرون.
میوه‌ها رو شستم گذاشتم تو آبکش. ستاره اومد تو آشپزخونه و گفت: مامانی جونی یه بویی می‌اد. پیازهام همش جزغاله شدن. ماهی تابه رو انداختم توی سینک و آب رو باز کردم روش.


بابک از حمام اومده بود. شلوار پارچه‌ای سورمه ایش را با پیراهن آّبی گذاشته بودم روی تخت که بپوشه. لباس پوشیده اومد تو پذیرایی و روبه روم روی مبل نشست. گفت: ساعت چند میان؟
گفتم: پنج
حرفهامون مثل همیشه به همین زودی تموم شد.
بابک یه نگاه به ساعت دیواری انداخت. نیم ساعت به پنج مونده بود هنوز. موبایلش رو از توی اتاق آورد و دوباره نشست روبه روی من. پا روی پا انداخت و با انگشت روی صفحهٔ موبایل پایین و بالا می‌رفت.

داد زدم نادر ساعت چنده؟
چهار و نیم
وای نادر توروخدا بیا یه کمکی به من بده. الان میانا.
نادر توی چهارچوب در آشپزخونه ظاهر شد. توی دستش چهارتا عروسک و ماشین بود و گفت: اینجا رو دیدی؟ و و با سر به حال اشاره کرد.

اومدم توی چهارچوب در و سرک کشیدم توی حال. جای راه رفتن نبود. ستاره اجاق گاز اسباب بازیشو با یه صندلی آورده و نشسته بود جلوش و داشت نون خامه‌ای رو توی قابلمه کوچیکش با کفگیر هم می‌زد. سهیل هم سبد اسباب بازیاشو برعکس کرده بود و نون خامه‌ای‌ها رو گذاشته بود روش و داشت با تیر کمونش بهشون شلیک می‌کرد. گفتم: واااای. نادر موهای تو پیشونیمو کنار زد و گفت: غمت نباشه

زمان نمی‌گذشت. بابک سرش توی گوشیش بود. پا شدم رفتم توی آشپزخونه. استکان‌ها رو چیدم توی سینی و آماده گذاشتم کنار چایی ساز. رفتم توی اتاق و عطر رو برداشتم و اسپری کردم رو روسریم. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم.
صدای زنگ اومد.

نادر نون خامه‌ای‌ها رو برداشت و انداخت تو سطل.
سهیل گفت: اه بابا داشتم می‌زدمشون. ستاره هم زد زیر گریه. بعد سبد رو درست کرد و همه چیز رو ریخت توش. منم اجاق گاز و صندلی ستاره رو بردم تو اتاق. یکی دو جای فرش خامه‌ای شده بود که نادر پاشو چندبار مالید روشون تا محو شدن. در اتاق بچه‌ها رو بستم. ستاره و سهیل اعتراض کردن. نادر گفت: به شرطی که قول بدین هیچی بیرون نیارین و یه بغل گنده به بابایی بدین بازش می‌کنم.
ستاره گفت: قول قول قول. سهیل هیچی نگفت و هر دو پریدن تو بغل نادر.
صدای زنگ در اومد.
نویسنده: سپینود
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
زینال بندری
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۳۹ - ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
4
3
داستان نبود گزارش مستند یک زن خانه دار از کارهای روز مره اش بود که اتفاقا بچه های شلوغ کار و در عوض شوهر زن ذلیلی داشت
شادي
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۵۸ - ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
2
6
خيلي هم قشنگ بود .مقايسه دو زندگي بدون بچه وشيك وزندگي شلوغ وپر استرس با دو بچه قد ونيم قد
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۵۸ - ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
3
0
هر دو تاش مسخره بود... و اصلا جنس این دو تا زندگی فرق می کرد پس قیاسشون هم اشتباهه. اگر اولی هم بچه داشت و زندگیش اون بود بازم مسخره بود چون بچه هایی بار میارن که در اینده نه به درد خودشون میخوردن نه جامعه شون...
ریحانه قمی ها
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۰۲ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۱
0
0
قشنگ بود .فقط اول داستان،دو داستان از هم جدا نشده بودن انگار ی نفر داره داستانو نقل میکنه.مث همیشه عااااالی بود
وحيد
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۵۹ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۲
0
0
مقايسه خوبي بود
با احوال امروز جامعه تا حدودي سنخيت داره
جالب بود
موفق باشيد
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار