اختصاصی «تابناک باتو» دنیای داستان ها ما را به پستوی هزار توی شور و شوق و انگیزه و انتظار می برد. تاریکی را باور نمی کند به ما نشان خواهد داد که نوشتن داستان، خواندن، شب انتظار کشیدن، دست آدمی را می گیرد، وحشت را از واژه ها جدا می کند و ما را به دنیای اندیشه های رنگ به رنگی می برد که گاهی هیچ فرصتی نداریم که خود سرکی به دندنیای داستان ها ما را به پستوی هزار توی شور و شوق و انگیزه و انتظار می برد. تاریکی را باور نمی کند به ما نشان خواهد داد که نوشتن داستان، خواندن، شب انتظار کشیدن، دست آدمی را می گیرد، وحشت را از واژه ها جدا می کند و ما را به دنیای اندیشه های رنگ به رنگی می برد که گاهی هیچ فرصتی نداریم که خود سرکی به دنیای وسیع آنها بکشیم. داستان ها لحظه های ما را مشتاقانه می کند تا چشم انتظار بمانیم و با فانوس "داستان ها" عمیق تر ببینیم و بی تفاوت از کنار تاریکی ها بگذریم.
هم اکنون به سراغ داستان می رویم؛
برای خودم بیهدف در خیابان پرسه میزدم که کسی صدایم زد:
ـ روبن!
دختری بود که به سویم میدوید. باریک اندام و کم سن و سال شاید دو سالی جوانتر از خودم بود و در چهره زیبایش نوعی حالت کودکانه موج میزد. لابد او را میشناختم. ولی از کجا؟ راستی او که بود؟
دستم را گرفت و در حالی که مثل بچهها آن را سفت میفشرد گلایه سر داد:
ـ آخه چرا روبن... هیچ میدونی چه مدته منتظر توام؟
من که تلاشم در به یاد آوردن نامش بی فایده بود گفتم:
ـ سلام.
ـ پنج روزه که من اینجام. امروز دارم میرم. چه میشه کرد؟ دست خودم نبود. جدی میگم. از همه دخترا سراغتو گرفتم بلکه بتونم پیدات کنم ولی هیچ کدومشون نمیدونستن.
قاعدتا باید او را میشناختم و این نمیبایست اولین دیدارمان بوده باشد. چطور امکان داشت یکسره فراموشش کرده باشم؟ تازه دخترهایی را هم که میگفت نمیشناختم. شکی نبود که او خودش از هر دختر دیگری که میشناختم دوست داشتنیتر بود. چطور ممکن بود همچو کسی را از یاد برده باشم؟
دخترک ادامه داد:
ـ خوب همه چیز رو راجع به خودت برام تعریف کن. این مدت بهت چطور گذشت؟ الان چیکار میکنی؟ هنوزم همون دیوونه همیشگی هستی یا حواست جمعتر شده؟ چقدر حیف که تا دو ساعت دیگه باید برم.
طوری حرف میزد که گویی خیلی به هم نزدیک بودهایم. آیا یک وقتی عاشقش بودهام؟ در این صورت آیا ممکن نبود دوباره عاشقش شوم؟ او دقیقا چنان دختری بود که آدم میتوانست دل به عشقش بسپارد. ولی آخر من حتی اسمش را بلد نبودم! چطور میشد اسمش را بپرسم بی این که او را رنجانده باشم؟ به علاوه این چه دردی را دوا میکرد؟ هیچ. پس هر چه پیش آید خوش آید. شاید ضمن گفتگو حرفی بزند که همه چیز را روشن کند. ولی او راجع به خودش چیزی نمیگفت و تمام حواسش به من بود و به حرفهایی که باید میزدم.
ـ یه چیزی بگو، روبن. به نظرم میاد که پاک عوض شدهای. اون وقتها از بس یکریز حرف میزدی کسی جلودارت نبود. ببین: دوست دارم بازم همون جور باشی. نمیتونی همون روبن دیوونه اون وقتا باشی...؟
و پس از وقفه کوتاهی ادامه داد:
ـ نکنه مزاحمت شده باشم. داشتی جایی میرفتی؟
فورا گفتم:
ـ نه اصلا.
ـ منو ببخش که این جوری بهت پریدم. با هیچ کس دیگهای ممکن نبود این کارو بکنم. خوب پس بذار دستتو بگیرم. این قدرم تند راه نرو، پا به پای من بیا.
سعی کردم همان طور که او میخواست راه بروم ولی رفتارم کمیناشیانه بود.
هیچ! مطلقا هیچ چیز به خاطرم نمیآمد. باید چیزی میگفتم. درباره چه موضوعی میشد حرف زد؟ کاش حداقل سر نخی گیرم میآمد که همیشه راجع به چه چیزهایی حرف میزدیم، کاش میدانستم با چه کسی طرف صحبت هستم!
از من خواسته بود راجع به خودم صحبت کنم. همین کار را باید میکردم، چاره دیگری نداشتم. اما این باعث میشد که چیزی در مورد او دستگیرم نشود. همچنان که در ذهنم کنکاش میکردم تا موضوعی برای شروع صحبت پیدا کنم، ناگهان ایستاد.
ـ آهان، یک دقیقهای باید برم یکی از دخترا رو ببینم. همین جا منتظرم بمون. غیبت نزنهها. زودی برمیگردم.
از دروازهای داخل شد. ساختمان بزرگی رو به خیابان بود که درش به حیاط باز میشد. چندین خانه کوچک مشرف به این حیاط بودند. کاش اقلا میفهمیدم وارد کدام خانه شده است. در این صورت میتوانستم فردایش بیایم و از آنها بپرسم دختری که روز قبل به دیدارشان رفته چه کسی بوده. معلوم بود که اینها افکار پوچی است، چون اصلا نمیدانستم وارد کدام خانه شده است.
ده دقیقه گذشت و او هنوز برنگشته بود. نکند این دختر ساخته و پرداخته تصوراتم بود. یعنی ممکن بود همه اینها از خیالات بوده باشد؟ ولی او در نظرم کاملا واقعی جلوه کرده بود.
بیست دقیقه گذشت. دیگر باورم شده بود که دختری در کار نبوده و این دیدار در عالم خیال رخ داده است. برای آخرین بار نگاهی به ساختمان انداختم، آهی کشیدم و آرام به راه افتادم. اصلا برایم مهم نبود کجا میروم، ولی همان سمتی را پیش گرفتم که ما، یا درستتر بگویم من، از آنجا آمده بودم. شاید این کوششی بود تا به دامان واقعیت برگردم.
ـ روبن!
دورو برم را نگاه کردم. همان دختر بود که شتابان به طرفم میآمد.
ـ پس میخواستی جیم بشی، همین طوره؟
به حالتی گناهکارانه گفتم:
ـ نه، نه، فقط داشتم بالا و پایین قدم میزدم.
نفس راحتی کشیدم، پس او واقعی بود!
ـ خوب دیگه روبن، زیاد وقتتو نمیگیرم. خونه اون دوستم زیادی معطل شدم، حالا باید عجله کنم. اسبابام رو هم هنوز نبسته ام.
سر نبش خیابان ایستادیم. میخواست چیزی بگوید که متوجه شد اتوبوسی از راه میرسد.
ـ اوناهاش! با همون اتوبوس باید برم. نه، بدرقهام نکن. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه و اذیتم کنه. توی این پنج روز با کسی بیرون نرفتهام، الان هم تو این لحظات آخر خوب نیس منو با یه مرد جوون ببینن. مواظب خودت باش، روبن عزیز.
درست قبل از سوار شدن به اتوبوس، برگشت و فریاد زد:
ـ نامه بنویسی ها! آدرسم رو که میدونی. اگه تو اول نامه ننویسی، منم نمینویسم.
چیزی نمانده بود که من هم پشت سرش سوار شوم ولی درهای اتوبوس به رویم بسته شد. به این ترتیب پرونده راز کوچکی در زندگی من نیز بسته شد، رازی که هرگز قادر به گشودنش نخواهم بود.
آن دختر با اتوبوس از من دور شد. بعد از آن دیگر هیچ گاه او را ندیدم. خبری هم از او نیافتم. باری، یاد او در سینهام پاینده است و هرگز فراموشش نمیکنم، هر چند به کلی برایم ناشناس باقی مانده است.
از آن روزگار سالها میگذرد. طی این مدت عشق واقعی را شناختهام. با زنهای فوقالعادهای آشنا شدهام، ولی اغلب میاندیشم نکند دختری که منتظرم بود از همهشان بهتر بود. شاید همان میتوانست تنها عشق بزرگ زندگیم بشود. شاید هم این طور نبود، اما همین ندانستن واقعیت امر سرگشتهام میکند. با این حال، یک چیز مسلم است: من هنوز منتظر دختری هستم که زمانی منتظرم بود.
راستی کجا هستی؟ از این که برایت نامه نفرستادهام رنجیده خاطر نباش. من آدرست را از یاد برده بودم، نامت را از یاد برده بودم، خودت را از یاد برده بودم. میدانم که چنین وضعی برخورنده است، ولی واقعیت امر همین است. آخر مگر خودت نمیگفتی که من دیوانهام؟ پس این بی عقلی را بر من ببخش که دختری چون تو را از یاد بردهام. من هم به سهم خود محکوم شدهام به این که نتوانم تا آخر عمر دوباره فراموشت کنم.
تو مهربان و صمیمیبودی، به خاطر همین است که میگویم، چه حالا چه در آینده، هر طور که آن موقع بودی، درست همان طور باقی بمان. اگر هم دوباره پیش آمد که مرا تصادفا در خیابان ببینی، باز هم به نام صدایم کن. این بار خاموش نخواهم ماند. این بار هزار سخن شیرین در گوشت خواهم گفت. اما پیش از هر چیز، از دختری که منتظرم بود خواهم پرسید: تو کیستی؟
دربارهی نویسنده: مکرتیچ آرمن، معاصر ارمنی، متولد 1905 در ارمنستان. آرمن، علاوه بر داستاننویسی، مترجم نیز هست و مقالههایی در زمینه تئوری ادبیات، زبانشناسی و هنر عامیانه تدوین کرده است. بیش از سی کتاب از وی منتشر شده است که یکی از مهمترین آنها به نام "زبیده" درباره رهایی زنان آذربایجان است.یای وسیع آنها بکشیم. داستان ها لحظه های ما را مشتاقانه می کند تا چشم انتظار بمانیم و با فانوس "داستان ها" عمیق تر ببینیم و بی تفاوت از کنار تاریکی ها بگذریم.
هم اکنون به سراغ داستان می رویم؛
برای خودم بیهدف در خیابان پرسه میزدم که کسی صدایم زد:
ـ روبن!
دختری بود که به سویم میدوید. باریک اندام و کم سن و سال شاید دو سالی جوانتر از خودم بود و در چهره زیبایش نوعی حالت کودکانه موج میزد. لابد او را میشناختم. ولی از کجا؟ راستی او که بود؟
دستم را گرفت و در حالی که مثل بچهها آن را سفت میفشرد گلایه سر داد:
ـ آخه چرا روبن... هیچ میدونی چه مدته منتظر توام؟
من که تلاشم در به یاد آوردن نامش بی فایده بود گفتم:
ـ سلام.
ـ پنج روزه که من اینجام. امروز دارم میرم. چه میشه کرد؟ دست خودم نبود. جدی میگم. از همه دخترا سراغتو گرفتم بلکه بتونم پیدات کنم ولی هیچ کدومشون نمیدونستن.
قاعدتا باید او را میشناختم و این نمیبایست اولین دیدارمان بوده باشد. چطور امکان داشت یکسره فراموشش کرده باشم؟ تازه دخترهایی را هم که میگفت نمیشناختم. شکی نبود که او خودش از هر دختر دیگری که میشناختم دوست داشتنیتر بود. چطور ممکن بود همچو کسی را از یاد برده باشم؟
دخترک ادامه داد:
ـ خوب همه چیز رو راجع به خودت برام تعریف کن. این مدت بهت چطور گذشت؟ الان چیکار میکنی؟ هنوزم همون دیوونه همیشگی هستی یا حواست جمعتر شده؟ چقدر حیف که تا دو ساعت دیگه باید برم.
طوری حرف میزد که گویی خیلی به هم نزدیک بودهایم. آیا یک وقتی عاشقش بودهام؟ در این صورت آیا ممکن نبود دوباره عاشقش شوم؟ او دقیقا چنان دختری بود که آدم میتوانست دل به عشقش بسپارد. ولی آخر من حتی اسمش را بلد نبودم! چطور میشد اسمش را بپرسم بی این که او را رنجانده باشم؟ به علاوه این چه دردی را دوا میکرد؟ هیچ. پس هر چه پیش آید خوش آید. شاید ضمن گفتگو حرفی بزند که همه چیز را روشن کند. ولی او راجع به خودش چیزی نمیگفت و تمام حواسش به من بود و به حرفهایی که باید میزدم.
ـ یه چیزی بگو، روبن. به نظرم میاد که پاک عوض شدهای. اون وقتها از بس یکریز حرف میزدی کسی جلودارت نبود. ببین: دوست دارم بازم همون جور باشی. نمیتونی همون روبن دیوونه اون وقتا باشی...؟
و پس از وقفه کوتاهی ادامه داد:
ـ نکنه مزاحمت شده باشم. داشتی جایی میرفتی؟
فورا گفتم:
ـ نه اصلا.
ـ منو ببخش که این جوری بهت پریدم. با هیچ کس دیگهای ممکن نبود این کارو بکنم. خوب پس بذار دستتو بگیرم. این قدرم تند راه نرو، پا به پای من بیا.
سعی کردم همان طور که او میخواست راه بروم ولی رفتارم کمیناشیانه بود.
هیچ! مطلقا هیچ چیز به خاطرم نمیآمد. باید چیزی میگفتم. درباره چه موضوعی میشد حرف زد؟ کاش حداقل سر نخی گیرم میآمد که همیشه راجع به چه چیزهایی حرف میزدیم، کاش میدانستم با چه کسی طرف صحبت هستم!
از من خواسته بود راجع به خودم صحبت کنم. همین کار را باید میکردم، چاره دیگری نداشتم. اما این باعث میشد که چیزی در مورد او دستگیرم نشود. همچنان که در ذهنم کنکاش میکردم تا موضوعی برای شروع صحبت پیدا کنم، ناگهان ایستاد.
ـ آهان، یک دقیقهای باید برم یکی از دخترا رو ببینم. همین جا منتظرم بمون. غیبت نزنهها. زودی برمیگردم.
از دروازهای داخل شد. ساختمان بزرگی رو به خیابان بود که درش به حیاط باز میشد. چندین خانه کوچک مشرف به این حیاط بودند. کاش اقلا میفهمیدم وارد کدام خانه شده است. در این صورت میتوانستم فردایش بیایم و از آنها بپرسم دختری که روز قبل به دیدارشان رفته چه کسی بوده. معلوم بود که اینها افکار پوچی است، چون اصلا نمیدانستم وارد کدام خانه شده است.
ده دقیقه گذشت و او هنوز برنگشته بود. نکند این دختر ساخته و پرداخته تصوراتم بود. یعنی ممکن بود همه اینها از خیالات باشد؟ ولی او در نظرم کاملا واقعی جلوه کرده بود.
بیست دقیقه گذشت. دیگر باورم شده بود که دختری در کار نبوده و این دیدار در عالم خیال رخ داده است. برای آخرین بار نگاهی به ساختمان انداختم، آهی کشیدم و آرام به راه افتادم. اصلا برایم مهم نبود کجا میروم، ولی همان سمتی را پیش گرفتم که ما، یا درستتر بگویم من، از آنجا آمده بودم. شاید این کوششی بود تا به دامان واقعیت برگردم.
ـ روبن!
دورو برم را نگاه کردم. همان دختر بود که شتابان به طرفم میآمد.
ـ پس میخواستی جیم بشی، همین طوره؟
به حالتی گناهکارانه گفتم:
ـ نه، نه، فقط داشتم بالا و پایین قدم میزدم.
نفس راحتی کشیدم، پس او واقعی بود!
ـ خوب دیگه روبن، زیاد وقتتو نمیگیرم. خونه اون دوستم زیادی معطل شدم، حالا باید عجله کنم. اسبابام رو هم هنوز نبسته ام.
سر نبش خیابان ایستادیم. میخواست چیزی بگوید که متوجه شد اتوبوسی از راه میرسد.
ـ اوناهاش! با همون اتوبوس باید برم. نه، بدرقهام نکن. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه و اذیتم کنه. توی این پنج روز با کسی بیرون نرفتهام، الان هم تو این لحظات آخر خوب نیس منو با یه مرد جوون ببینن. مواظب خودت باش، روبن عزیز.
درست قبل از سوار شدن به اتوبوس، برگشت و فریاد زد:
ـ نامه بنویسی ها! آدرسم رو که میدونی. اگه تو اول نامه ننویسی، منم نمینویسم.
چیزی نمانده بود که من هم پشت سرش سوار شوم ولی درهای اتوبوس به رویم بسته شد. به این ترتیب پرونده راز کوچکی در زندگی من نیز بسته شد، رازی که هرگز قادر به گشودنش نخواهم بود.
آن دختر با اتوبوس از من دور شد. بعد از آن دیگر هیچ گاه او را ندیدم. خبری هم از او نیافتم. باری، یاد او در سینهام پاینده است و هرگز فراموشش نمیکنم، هر چند به کلی برایم ناشناس باقی مانده است.
از آن روزگار سالها میگذرد. طی این مدت عشق واقعی را شناختهام. با زنهای فوقالعادهای آشنا شدهام، ولی اغلب میاندیشم نکند دختری که منتظرم بود از همهشان بهتر بود. شاید همان میتوانست تنها عشق بزرگ زندگیم بشود. شاید هم این طور نبود، اما همین ندانستن واقعیت امر سرگشتهام میکند. با این حال، یک چیز مسلم است: من هنوز منتظر دختری هستم که زمانی منتظرم بود.
راستی کجا هستی؟ از این که برایت نامه نفرستادهام رنجیده خاطر نباش. من آدرست را از یاد برده بودم، نامت را از یاد برده بودم، خودت را از یاد برده بودم. میدانم که چنین وضعی برخورنده است، ولی واقعیت امر همین است. آخر مگر خودت نمیگفتی که من دیوانهام؟ پس این بی عقلی را بر من ببخش که دختری چون تو را از یاد بردهام. من هم به سهم خود محکوم شدهام به این که نتوانم تا آخر عمر دوباره فراموشت کنم.
تو مهربان و صمیمیبودی، به خاطر همین است که میگویم، چه حالا چه در آینده، هر طور که آن موقع بودی، درست همان طور باقی بمان. اگر هم دوباره پیش آمد که مرا تصادفا در خیابان ببینی، باز هم به نام صدایم کن. این بار خاموش نخواهم ماند. این بار هزار سخن شیرین در گوشت خواهم گفت. اما پیش از هر چیز، از دختری که منتظرم بود خواهم پرسید: تو کیستی؟
دربارهی نویسنده: مکرتیچ آرمن، معاصر ارمنی، متولد 1905 در ارمنستان. آرمن، علاوه بر داستاننویسی، مترجم نیز هست و مقالههایی در زمینه تئوری ادبیات، زبانشناسی و هنر عامیانه تدوین کرده است. بیش از سی کتاب از وی منتشر شده است که یکی از مهمترین آنها به نام "زبیده" درباره رهایی زنان آذربایجان است.
تلخیص از: مژگان الیاسی و احمد الهامیان