از جمله عادات مرسوم در کشورهای غربی، خوردن بوقلمون در شب کریسمس است. گویا اروپاییان پیش از کشف قاره آمریکا رسم داشته اند در شب کریسمس، غاز بخورند. همان طور که ما ایرانیان رسم داریم در شب عید نوروز، سبزی پلو و ماهی بخوریم.
پس از کشف قاره آمریکا توسط کریستف کلمب و راه یافتن بوقلمون از قاره جدید به قارههای قدیم، بوقلمون، جای خود را به غاز داد. بوقلمون هم در زمان شاه عباس اول صفوی به ایران وارد شد. نا گفته نماند بوقلمون به دلایلی چون تولید کم تخم، باروری پایین در تخمهای گذارده شده، حساسیت بیشتر نسبت به بیماریها و داشتن ضریب تبدیل بالاتری نسبت به مرغ (در ازای تولید یک کیلو گرم گوشت بیش از سه برابر مرغ خوراک گران قیمت میخورد) از جمله گوشتهای گران در هر کشوری است.
آن شب هم در غربت بودیم. یک شب مانده به شب کریسمس بود. آخر شب بود. داشتیم برای خواب آماده می شدیم که ناگهان زنگ خانه سازمانی مان به صدا درآمد. پشت در رفتم و به انگلیسی پرسیدم: «کیست»؟ با کمال تعجب فردی به زبان پارسی پاسخ داد: «سعید جان. در را باز کن. من دکتر ن. هستم». در را باز کردم. ظرف بزرگی دستش بود. پدرم هم آمدند. پس از سلام و احوال پرسی گفت:«این بوقلمون را برای بچههایت آورده ام. حلال هم هست. از قصابی پاکستانیها خریده ام». خواهر و برادر کوچکترم هم بسیار هیجان زده شدند. بوقلمون بزرگ سرخ شده را به زحمت درون یخچال کوچکمان جای دادیم تا فردا شب به عنوان شام بخوریم.
صبح روز بعد با پدرم به سرایداری رفتیم تا نامههای احتمالی را برداریم. سرایدار آنجا، هیو نام داشت. یک سیاه پوست درشت هیکل بود با شش بچه قد و نیم قد. در آن روز بسیار افسرده به نظر میرسید. علت را جویا شدیم. پاسخ داد:«چند روز است بچههایم از من بوقلمون برای شب کریسمس میخواهند. اما خدا میداند هیچ پولی برای تهیه این خوراک گران قیمت ندارم». با پدرم به خانه باز گشتیم.
پدرم همه بچهها گرد آورده، گفتند:«درست است که قرار بود امشب، بوقلمون بخوریم. چون حلال است، من هم مانع شما نمیشوم. اما شاید کسانی باشند که بیشتر از ما نیازمند این بوقلمون باشند. آیا موافقید این بوقلمون را به آن افراد بدهیم»؟ همه ما یکصدا پاسخ مثبت دادیم. پدرم هم بیدرنگ، بوقلمون را از درون یخچال دراوردند و با هم به سمت محل کار هیو، روانه شدیم.
هیو پس از دیدن من و پدرم و آن بوقلمون بزرگ، با تعجب به ما خیره شد. پدرم هم لبخند زدند و گفتند:«این مال شماست». تعجب هیو بیشتر شد. اما ناگهان با آن جثه بزرگش، زیر گریه زد. پدرم را در آغوش کشید. با دستان سیاهش، دستان سپید پدرم را فشرد و گفت:« علی جان. من تا روزی که زنده ام، تو و بچههایت را دعا میکنم».
به خانه برگشتیم. والده ام هم برای ما، کته برنج و ماست درست کردند. گرچه خیلی خوش دستپخت هستند، ولی حقیقت اینکه خودمان هم آن زمان، زندگی دانشجویی داشتیم و وسعمان نمیرسید گوشت قرمز حلال بخریم.
باور کنید از آنزمان به بعد (با اینکه مسیحی نیستم) ولی همیشه در زمان کریسمس، خبرهای خوشی به من میرسد که شاید مهمترین آن، باز گشایی یک پرونده مهم در سالهای اخیر، یک هفته مانده به کریسمس بود که سرنوشت زندگیام را در جهت مثبت عوض کرد.
الان هم ایام نوروز است. در این روز ها، رسیدگی به مستمندان و شادی دل یتیمان
و سالخوردگان را از یاد نبریم؛ ولو با یک جعبه شیرینی یا مقداری آجیل.
نوشته: میرزاسعید شمسا