ماجرای داستان آن سوی «نيمه ى بازِ در»
کد خبر: ۲۸۴۳۴
تعداد نظرات: ۷ نظر
تاریخ انتشار: 2016 February 20    -    ۰۱ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۲:۱۸
داستان کوتاه؛
همیشه به اینجا که مى رسم دلهره و اضطراب به زانو‌هایم مى زند. بالا مى آید و به قلبم می‌رسد. بعد دیگر نزدیک است خفه‌ام کند. اما امروز خوبم، آرامم. فکر کنم این قرص‌ها بالاخره براى یکبار هم که شده کارشان را خوب انجام داده‌اند.
ماجرای داستان نيمه ى بازِ در روزهاى هفته را می‌شمارم تا به چهارشنبه برسم. چهارشنبه که می‌شود از ۵ صبح بیدارم، البته اگر اصلا خوابم برده باشد. تا ساعت ٧ همینطور توى تخت دونفره خالى پهلو به پهلو می‌شوم. بعد بلند می‌شوم. دوش می‌گیرم. شامپو و صابون حسابى.

چند لقمه اى صبحانه می‌خورم؛ فقط براى خوردن ١٣ تا قرص رنگ و وارنگ چون نباید معده‌ام خالى باشد.

می‌روم سر وقت کمد لباس‌ها. همه مشکى و سورمه اى و طوسى. یکى از سورمه اى‌ها را بیرون می‌آورم. می‌گذارم روى تخت. می‌نشینم جلوى آینه. کرم پودر می‌زنم. لک هاى صورتم حالا خیلى بیشتر از قبل شده و البته سیاهى زیر چشم‌هایم.

فکر می‌کنم از عوارض این قرص‌ها باشد. نمى شود هم نخورد. به چشم هاى توى آینه زل مى زنم. از این حس سرخوشى یک روزه ى تو خالى چندشم می‌شود. اهمیت نمى دهم.
رژ کمرنگى می‌زنم. مانتوى سورمه اى می‌پوشم با شلوار و روسرى و کیف و کفش مشکى. همه چیز سیاه اندر سیاه.

شیشه ى عطر را توى کیفم مى گذارم تا‌‌ همان لحظه ى آخر بزنم وگرنه سردرد می‌شوم. راه می‌افتم. ساعتم را نگاه می‌کنم، هیچوقت دیر نمى شود. حتى بیشتر مواقع زود‌تر هم می‌رسم. خیابان قائم مقام-تهران کیلینیک.

همیشه به اینجا که مى رسم دلهره و اضطراب به زانو‌هایم مى زند. بالا مى آید و به قلبم می‌رسد. بعد دیگر نزدیک است خفه‌ام کند. اما امروز خوبم، آرامم. فکر کنم این قرص‌ها بالاخره براى یکبار هم که شده کارشان را خوب انجام داده‌اند.

پله‌ها را بالا مى روم. از آسانسور وحشت دارم. در مطب نیمه باز است. و کنار در تابلوى «دکتر ف. م، متخصص بیمارى هاى اعصاب و روان» را مى بینم.
منشى پشت میز نشسته و سرش توى دفا‌تر نوبت دهى است. چیزى مى نویسد و گوشى تلفن را برمی دارد. می‌روم تو. مرا نمى بیند انگار.

هیچ کس هنوز نیامده. اما یک ساعتى که می‌گذرد دیگر هیچ صندلى خالى وجود ندارد. زن و مرد به ردیف نشسته‌اند و بعضى گوشه و کنار سالن ایستاده‌اند. به دستشویی می‌روم. دوباره به چشم هاى توى آینه زل می‌زنم. نزدیک آمدن فرامرز است. لک هاى صورتم از زیر کرم پودر بیرون زده‌اند. روسرى‌ام را جلو می‌کشم. عطر را مى زنم و مى آیم بیرون.

دیگر وقتش است که فرامرز بیاید. همیشه این وقت‌ها پر از استرس و دلشوره مى شوم. مثل روز اول مدرسه که مادرم تنهایم گذاشت توى شلوغى و هیاهوى بچه‌ها. آنقدر گریه کردم که خانم ناظم مرا برد توى دفتر. اول اسمم را پرسید. گفتم: لیلا اقبالى. دستى روى سرم کشید و چند تا شکلات رنگ و وارنگ مثل همین قرص‌ها کف دستم گذاشت.
امروز خوبم اما، آرامم. باید این‌ها را به فرامرز بگویم. خوشحال مى شود. شاید مرا ببخشد و فراموش کند رفتار بد هفته ى گذشته را.

چهارشنبه ى پیش وقتى فرامرز با یک زن وارد مطب شد، دلم هرّى ریخت. ناگهان خیس عرق شدم. دست هاى دلشوره گلویم را چنان فشار مى دادند که نفسم بالا نمى آمد. زانو‌هایم به لرزش افتاده بودند.

زن زیبایی بود. جوان بود. رنگ هاى قرمز و طلایی تمام اندامش را در آغوش گرفته بودند. می‌خندید و دندانهاى سفیدش را به رخ من می‌کشید انگار.

رفتن توى اتاق. من در کنار در ایستاده بودم مثل همیشه. دست‌هایم را به هم مى مالیدم. خیس خیس شده بودند. منشى با پوشه هاى قرمز و آبى رفت توى اتاق. در، نیمه باز ماند. زن نشسته بود روى یکى از مبل‌ها و فرامرز داشت کتش را به چوب لباسى آویزان مى کرد. منشى گفت: سلام خانم دکتر.

زن لبخندى زد و گفت: سلام سحر جان. خوبى عزیزم؟ مشکلت حل شد؟
منشى گفت: بله خانم دکتر. ممنونم. من همیشه از شما و آقاى دکتر پیش مادرم تعریف مى کنم. می‌گم زوج خوش قلبى مثل شما حتما بچه هاى بی‌نظیرى خواهند داشت.
کیفم از روى شانه‌ام افتاد زمین. دور و برم را نگاه کردم. به همه ى آدم هاى توى سالن. قلبم داشت از قفسه ى سینه‌ام بیرون می‌زد.

کیف را برداشتم و آمدم بیرون. وسط پله‌ها روى زمین نشستم. دهانم کف کرده بود. چشم‌هایم سیاهى می‌رفت. راه افتادم. بندِ بلندِ کیفم روى زمین کشیده می‌شد. نمى دانم چطور به خانه رسیدم. کیسه ى نایلونى قرص‌ها را برداشتم با یک لیوان آب. افتادم روى تخت و دیگر چیزى یادم نمى آید.

اما قرص‌ها خوب اثر کرده بودند. باید حتما به فرامرز بگویم. منشى دوباره با‌‌ همان پوشه هاى قرمز و آبى رفت توى اتاق. دوباره در، نیمه باز ماند. فرامرز کتش را درآورده بود و نشسته بود پشت می‌ز. من در نیمه ى باز در ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. منشى پوشه‌ها را جلوى فرامرز گذاشت و گفت: آقاى دکتر پیرو دستورى که داده بودین مبنى بر بیمارتون خانم لیلا اقبالى، پیگیرى کردم و متاسفانه مطلع شدم ایشون هفته ى گذشته خودکشى کردن.
فرامرز سرش را از روى پوشه‌ها بلند کرد و به نیمه ى باز در خیره ماند. درست‌‌ همان جا که من ایستاده بودم.

نویسنده: سپینود
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
بختیاری
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۳۱ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۱
0
2
عالی بود، دوست خوبم تبریک میگم بخاطر هنرنویسندگی ای که روز به روز درحال اوج گرفتنه
سپي
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۳۳ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۱
0
1
عالي بود
آتنا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۴۰ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۱
0
1
حیف که کوتاه بود. خیلی عالی
وحيد
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۰۴ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۱
0
1
داستان خوبي بود
به نظرم مقدارش خوب بود
خسته كننده نبود و خواننده را جذب ميكرد
آرزوي موفقيت براي نوسينده دارم
ابوالفضل
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۳۲ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۳
0
0
عالی بود موفق باشید
علیرضا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۵۴ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۴
0
0
بسیار عالی بود لطفا در صورت امکان سریالی کنید
ناشناس
|
United States
|
۱۲:۲۳ - ۱۳۹۴/۱۲/۰۶
0
0
دمت گم یاد داستان های پست مدن صادق افتادم
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار