اختصاصی تابناک باتو ــ در زمستان ۲۰۰۴، زنان بسیاری با شکایت از درد قفسه سینه و تنگی نفس به بیمارستانهای ژاپن مرجعه کردند. یک ماه از زمین لرزه بزرگی که باعث رانش گل در کوه ها، مجروح شدن ۴۸۰۵ نفر و کشته شدن ۶۸ تن شد، میگذشت. در اورژانس، پزشکان بخش مراقبت، از زنان نوار قلب گرفتند و همان تغییرات شدیدی را مشاهده کردند که انتظار داشتند. حمله قلبی! اما آزمایشهای بعدی نشان داد که شریانهای کرونر آنها مسدود نشده است و همین موضوع آنها را در رابطه با حمله قلبی حتمی به شک انداخت. اما موضوع عجیبتر آن بود که قلب بیماران تغییر شکل داده بود. طولی نکشید که این موارد به عنوان کاردیومیوپاتی تاکوتسوبو یا «سندروم قلب شکسته» تشخیص داده شد.
دلشکستگی فقط یک استعاره نیست. امروزه، تا ۷ درصد از تمام بستریهای ناگهانی در بیمارستانهای قلب در ژاپن بهعنوان تاکوتسوبو تشخیص داده میشوند. این سندروم زمانی رخ میدهد که هورمونهای استرس پس از یک رویداد آسیبزا باعث تضعیف بطن چپ شدهاند؛ به این معنی که قلب دیگر قادر به پمپاژ کردن مناسب خون نیست و حتی برای مدتی از کار میافتد و درد شدیدی را ایجاد میکند. از این رو، این موضوع سبب شد تا دلشکستگی بیش از پیش مورد توجه پزشکان قرار گیرد.
هرچند دلشکستگی قرن هاست که در موسیقی، رمانها و هزاران فیلم و سریال از جایگاه ویژهای برخوردار شده است، در سالهای اخیر، دانشمندان این نشانگان را به طور دقیقتری مورد بررسی قرار دادند و به تازگی به دنبال درک این شکنجه بی صدا هستند.
آنی لرد، مقاله نویس دوستیابی Vogue نیز یک روز بعد از ظهر در خیابان یوستون لندن، زمانی که دوست پسرش گفت که او را ترک میکند، دچار درد دلشکستگی شد. خاطرات او شامل یادداشتهایی درباره دلشکستگی ناشی از یک نامه عاشقانه طولانی است که برای معشوق خود نوشت، اما هرگز برای او ارسال نکرد. او در مقالات خود بیان میدارد که برای کشف درد خود، خاطرات این رابطه را مرور کرد و بدین طریق نوعی آرامش پیدا کرد و متوجه شد که برای غلبه بر این افکار لازم نیست تا دوستش را به طور کامل فراموش کند. او بیان داشت که به یاد میآورد، از پنجره به بیرون نگاه میکرد و نمیدانست که بسیاری از افرادی که او در حال تماشای آنها است این عذاب دردناک را پشت سر گذاشته اند.
برای گذر از این احساس، آنی لرد به مطالعه کتاب A Grief Observed سیاس لوئیس پرداخت که در آن نویسنده درباره از دست دادن همسرش میگوید: «غم و اندوه انسان را بین زمین و هوا معلق میکند. در واقع این حس ناشی از ناامید شدن از بسیاری از انگیزهها است که به عادت تبدیل شده بودند.» با خواندن این کتاب، لرد احساس واقعی وجود خود را تشخیص داد؛ او منتظر چیزی بود که هرگز نخواهد آمد.
اما خواندن در مورد علم دلشکستگی تاثیر بیشتری بر روی لرد داشت. او بیان داشت: «گفتن اینکه من در حال جدایی هستم، نمیتواند حس عدالتی را که به آن نیاز دارم در من القا کند.» بنابراین لرد به دنبال مطالعات زیادی رفت و بدین طریق مطالبی زیادی از این قبیل را یاد گرفت که: «وقتی دو شخص عاشق یکدیگر هستند نحوه نفس کشیدن آنها به مرور زمان باهم هماهنگ میشوند. همچنین در یک رابطه احساسی، عشق مانند مواد مخدر برای مغز عمل میکند و حس شادمانی مشابه با آن ایجاد میکند.»
هلن فیشر، زیست شناس، در مطالعهای افراد طرد شده در یک رابطه احساسی را مورد بررسی و ارزیابی قرار داد و متوجه شد که پس از جدایی، بخشهایی از مغز این افراد فعال شده است که در اعتیاد نیز دیده میشود. فردی که طرد میشود، همان دردها و هوسهایی را احساس میکند که ممکن است با مواد مخدر و الکل به دست آورد. حتی این مطالعه نشان داد که این حس میتواند ماهها بعد، حتی با یک تماس تلفنی درنیمهشب، یا اتفاقی ساده که سبب یادآوری خاطرهای شود، میتواند مجددا باز گردد. لرد بیان داست: «همه این مطالعات به من کمک کرد تا دریابم که احساس من پس از جدایی طبیعی است و ممکن است هر فرد دیگر نیز آن را تجربه کند.»
نکته جالبتر آنجاست که تا به اکنون صدها مطالعه در مورد چگونگی آغاز عشق و روشهای پیدا کردن عشق واقعی انجام شده است؛ اما چرا دانشمندان تا حدی دیر به مشکلات بالینی وحشتناک ناشی از پایان دادن یک رابطه عاشقانه پرداخته اند؟
فلورانس ویلیامز، نویسنده و خبرنگار آمریکایی، میگوید: «علم به قدری پیش رفته است که حتی قادر به بررسی فاکتورهای رونویسی ژنوم ما است. ما عادت کردهایم که دلشکستگی را تنها در ملودرامهای فرهنگی، مانند آهنگهای عامه پسند و شعرهای عاشقانه جست و جو کنیم. اما دلشکستگی فقط یک موسیقی یا داستان ملودرام نیست. دلشکستگی یکی از دردناکترین تجربیات زندگی ما است و به منظور حفظ سلامت روح و روان خود باید نحوه برخورد با آن را بیاموزیم.» وقتی شوهر ویلیامز پس از ۲۵ سال او را ترک کرد، او حس بدی داشت. او در طی روز مشغول کارهای مختلفی بود. از بچهها مراقبت میکرد و گهگاه به عنوان یک روزنامهنگار علمی خوش میدرخشید، اما دائماً بیمار بود. او به مرور دچار کاهش وزن میشد و نمیتوانست خوب بخوابد. او تا سن ۵۰ سالگی هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بود؛ غم، شرم و سرگردانی، حسهای عجیبی بودند که پس از جدایی او از همسرش، او را همراهی میکردند. او نه تنها در صدد بود تا از اثرات دلشکستگی بر روی سلامت جسمانی اش آگاه شود، بلکه تلاش میکرد تا بتواند راه حلی برای تسکین دردهایش پیدا کند. آیا او جزو ۱۵ درصد ازافرادی بود که پس از یک جدایی بهبود نمییابند؟ در پاسخ باید گفت خیر. او با قدمی رو به جلو برای درمان خود این معادله را تغییر داد.
استیو کول، محقق حوزه ژنومیکس، در ملاقاتی با فلورانس به او گفت: «دلشکستگی یکی از مینهای زمین پنهان وجود انسان است. این حس در زیر روابط ما پنهان شده است و پس از جدایی در یک لحظه غیر منتظره، هنگام شام، در زمان کریسمس، در عروسی یا حتی در رختخواب در وجود ما منفجر میشود.» در طی این گفتگو، ویلیامز دریافت که خواب نامنظم، بالابودن میزان اضطراب، کنترل ضعیف امور، افسردگی، زوال شناختی و حتی در سطح سلولی، تغییر بیان ژن و مرگ زودرس از جمله اثرات شناخته شده دلشستگی هستند. وقتی که این درد عجیب مطالعه شد، یافتههایی به دست آمد که اغلب به اندازه یک داستان یا شعر عاشقانه، تکان دهنده و متأثر کننده بودند. به عنوان مثال، اگرمغز یک فرد دلشکسته را اسکن کنید متوجه خواهید شد که دقیقا همان قسمتهایی از مغز او فعال است که در مغز فرد دچار سوختگی فعال میشود.
ویلیامز از آگاهی درباره اینکه درد دلشکستگی به طرز چشمگیری بر روی سلامت ما اثرگذار است، شگفت زده شد. احساساتی همچون غم، اندوه، ناراحتی و اضطراب که با دلشکستگی همراه هستند به شدت توسط سیستم عصبی و سلولهای ایمنی ما کنترل میشوند؛ سیستمهای بیولوژیکی که برای آماده شدن برای هر پیامدی از این جدایی با این احساسات سازگار میشوند. کول میگوید: «سلولهای ما قادر به درک احساسات ما هستند.» این مطلب ویلیامز را شدیداً شگفت زده کرد. کول توضیح داد که چرا افرادی که از یک جدایی بزرگ عبور میکنند با بروز تعدادی از بیماریها و حتی خطر مرگ زودهنگام مواجه هستند. نکته مهمتر آن است که اگر شخصی برای درمان آن کاری نکند این شرایط برای او بدتر نیز میشود.
برای درک بیشتر عملکرد مغز در شرایط دلشکستگی، ویلیامز با یک متخصص علوم اعصاب رفتاری به نام زوئه دونالدسون مصاحبه کرد که بر روی سیستم عصبی موشها مطالعه میکند. این موشها که از آنها به عنوان Prairie voles نیز یاد میشود حتی بیشتر از انسانها به تک همسری متعهد هستند و حدود ۷۵ درصد آنها تا آخر عمر با هم میمانند. در آزمایشگاه دونالدسون، این موشها با جفتهای خود در جعبههایی زندگی میکنند، تا اینکه روزی دونالدسون و تیمش آنها را از هم جدا میکنند و یکی از موشها را پشت دری پنهان میکنند. این کار سبب ایجاد غم و اندوه در این موشها میشود. اما موش نر چقدر حاضر است برای بودن با موش ماده کاری انجام دهد؟ و چقدر طول میکشد تا او بپذیرد که موش ماده آنجا نیست؟
پس از این آزمایش، یک Prairie vole به مدت سه ساعت به فشار دادن اهرم برای باز کردن در ادامه داد و در این زمان محققان فعالیت مغزی آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادند. دونالدسون از طریق یک حسگر کاشته شده در هسته اکومبنس - بخشی از مغز که با یادگیری عاطفی و اعتیاد مرتبط است – قادر بود تا فعالیت تک تک نورونها را زیر نظر بگیرد.
ویلیامز در کتاب خود به نام Heartbreak: A Personal and Scientific Journey مینویسد: «این منطقه اسفنجی مختص تولید و ترشح اکسی توسین و دوپامین است که در طول جفت گیری آزاد میشوند و احتمالاً، خاطرات مثبت و همچنین میل به تکرار آن خاطرات را رمزگذاری میکنند. اما نکته مهم آن است که این ناحیه دقیقا عامل تفاوت میان گونه Prairie voles با گونه نزدیک به آن، یعنی Meadow vole است. همچین Prairie vole در این ناحیه از مغز خود گیرندههای سلولی زیادی برای اکسی توسین ندارند. با این حال، در مغز انسانهای دلشکسته عملکرد متفاوتی دیده میشود.» در اسکنهای ام آر آی از مغز انسان، هسته اکومبنس به ویژه هنگام تماشای تصاویر عزیزان از دست رفته فعال است. براین اساس ویلیامز نتیجه میگیرد: «اساساً عشق به یک احساس قوی مرتبط با خاطرات خلاصه میشود. Prairie voleها از جفتگیری لذت میبرند، اما پس از جدایی، خاطرات مرتبط با جفتشان حسی مشابه با انسان را در آنها ایجاد نمیکند. در واقع آنها دچار دلشکستگی نمیشوند.»
هویت ویلیامز با دلشکستگی و بدترین لحظات زندگی اش آمیخته شده بود. او میگوید: «من عاشق این هستم که توانسته ام به افراد زیادی کمک کنم. من به آنها کمک کردم تا این احساسات را بیشتر بشناسند تا بدین طریق بتوانند راحتتر با آن مقابله کنند. من کاملاً معتقدم که آسیبپذیری منجر به ارتباط و رشد میشود.» او همچنین بیان داشت که به سبب عمیق شدن درد دلشکستگی، هدف خود را پیدا کرده است.
آلیس هادون، روانشناس، نیز هدف مشابهی را کشف کرده است، اما مسیر گذر از این بحران برای او شکلی متفاوت داشت. در آغاز همهگیری گرونا، مادر هادون درگذشت و این اندوه او را به کل از پای درآورده بود. او مطب خود را تعطیل کرد. یک روز صبح او در حال گوش دادن به رادیو بود. برنامهای درباره کلاهبرداری عاشقانه و خیانت مالی اجرا میشد که در آن به بحث درباره اخاذی زنان از مردان با اغوای آنها در فضای مجازی پرداخته شده بود. حتی یکی از مردانی که مورد سوء استفاده یکی از این زنان قرار گرفته بود نیز با این برنامه مصاحبه کرد. آن مرد در این مصاحبه گفت: «نمیدانم چه کار کنم، نمیدانم کجا بروم. حال خوبی ندارم.» همین موضوع باعث شد تا او به فکر راه اندازی هتلی تحت عنوان Heartbreak Hotel باشد تا در آن به درمان افراد دلشکسته پردازد.
پس از بدو ورود به این هتل، از مراجعین پذیرایی میشود. آنها گوشیهایشان را در جعبهای میگذارند و به نوبت داستانهای دلشکستگیشان را برای یکدیگر به اشتراک میگذارند. آلیس هادون در این هتل مراجعینی داشته است که خیانت مالی را پشت سر گذاشتهاند، مراجعینی که در محراب کلیسا و در روز عروسی رها شدهاند، آنهایی که شوهرانشان آنها را به خاطر زنان جوانتر دیگر ترک کردهاند یا سالهاست که به عنوان کارگران جنسی مشغول به کارند. اما از صبح روز بعد، پس از یک پیادهروی طولانی و گذراندن جلسات درمانی مهلتی برای صحبت در رابطه با خیانتکاران به آنها داده میشود.
هادون توضیح میدهد که خیانت یک تجربه گیج کننده است. او بیان میدارد: «خیانت مکانیسم خاصی برای نشخوار فکری دارد. پس از مدتی کوتاه از خودمان سوالات بی شماری داریم. کی اتفاق افتاد؟ چرا ندیدمش؟ آیا آگاهانه او را نادیده بگیرم؟ اما این فرآیند تفکر، ما را از احساس درد ناشی از فقدان باز میدارد و از دیدگاه روانشناختی میدانیم که این احساسات برای پذیرفتن آنچه که اتفاق افتاده است لازم است؛ بنابراین ما باید در صدد باشیم تا فردی را که به آنها خیانت کرده است برای مدت کوتاهی از ذهن آنها خارج کنیم و از مراجعان بخواهیم تا تنها روی خودشان تمرکز میکنند.»
هتل Heartbreak در حال حاضر فقط میزبان زنان است. هادون میگوید: «این مراجعین معمولا مادران یا سرپرستان خانواده هستند. زنانی که در خدمت دیگران هستند و در یک ساختار مردسالارانه تعریف شدهاند؛ بنابراین حس درونی آنها از خودشان در یک بستر مردسالارانه شکل گرفته است. وقتی خیانتی اتفاق میافتد، مدتها به خودشان رسیدگی نمیکنند.» این برنامه به گونهای طراحی شده است که زنان را از دل شکستگی خود دور کنند و آنها را وارد فصل بعدی زندگیشان کنند. او میگوید: «این فرآیند تقریباً معادل شش ماه درمان انفرادی هر یک از مراجعین است. این زنان در این روند درمان میتوانند همراه یکدیگر باشند و سپس در یک گروه واتس آپی به مراقبت از یکدیگر و ارتباط باهم همچنان ادامه دهند.»
هادون با اندکی خودآگاهی میگوید: «من بسیار مشتاق هستم که زنان را دوباره با خودشان آشتی دهم. شما نمیتوانید خیانت را از بین ببرید. نمیتوانید درد را از بین ببرید. اما میتوانید کسی را در موقعیت متفاوتی قرار دهید؛ جایی که بتواند روی خودش تمرکز کند یا از یکدیگر حمایت کنند و بدین طریق شکوفا شوند.»
ویلیامز از طریق تحقیقات خود درباره فلسفهی نهان در دلشکستگی به نتایج بزرگی دست یافت. او گفت: «من شفا را به سه مرحله تقسیم میکنم: آرامسازی، ارتباط و یافتن هدف.» گذراندن وقت در طبیعت برای او مفید بود. او همچنین خیلی دوست داشت با یک غریبه زیر نور مهتاب پیاده روی کند. او بیان داشت: «از لحاظ درونی، من بیشتر با احساساتم در ارتباط هستم و به همین دلیل، زندهتر هستم. احساس میکنم بهتر میتوانم زیبایی و هیبت و شادی را در وجود خودم پرورش دهم. احساس همدلی بیشتری میکنم و با افرادی که در زندگی برایم مهم هستند ارتباط عمیق تری دارم. این درسی بزرگ و غیرمنتظره است.»
علم نهان در پس دلشکستگی علاوه بر شفافیت بخشیدن به اصل موضوع، آرامش نسبی را به افراد دلشکسته اعطا میکند. عاشق شدن مغز را برای همیشه تغییر میدهد و ما را به گونهای حساستر میکند که میتوانیم هم شادی و هم بدبختی را به طور عمیق حس کنیم. آنهایی که میتوانند در غم و اندوه ناشی از دلشکستگی خود را دریباند، صبورتر، عاقلتر و بهتر عمل خواهند کرد. ویلیامز میگوید: «قلب من زخمی است، اما دید من بازتر شده است.»
مترجم: شایسته کوکبی حمیدپور