همای «پایتخت»از زندگی و دل مشغولی هایش می گوید
کد خبر: ۲۴۹۹
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: 2015 June 18    -    ۲۸ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۷
ریما رامین فر در سال ۱۳۴۹ در تهران متولد شد. او فارغ التحصیل مقطع کارشناسی نمایش و کارشناسی ارشد کارگردانی میباشد.در این مطلب گفت وگویی با خانم ریما رامین فر انجام شده که شما را به خواندن آن دعوت می کنیم.

همای «پایتخت»از زندگی و دل مشغولی هایش می گوید


 آخرین فیلمی که دیدی و دوستش داشتی چه فیلمی بود؟

فیلم «گذشته» آقای فرهادی را دیدم. کلا کارهای ایشان را دوست دارم. به نظرم نبوغ ایشان قابل احترام است.

  آخرین کتاب خوبی که خواندی یادت هست؟


اتفاقا دیروز می‌خواندم. اسمش «مامان و معنای زندگی» است. نویسنده‌اش اروین یالوم است همان نویسنده کتاب «و نیچه گریست.» مامان و معنای زندگی 5 قصه راجع به روانشناسی است. الان به قصه چهارم آن رسیده‌ام با اینکه هنوز تمام نشده ولی دوستش داشتم.

  آخرین تئاتری که دیدی کدام کار بود؟


کار «چشم‌هایی که مال توست» از بهاره است که چند روز پیش دیدم (اشاره می‌کند به بهاره رهنما که دو تا میز آن طرف‌تر از ما نشسته است.) آن کار هم یک نمایش تک پرسناژ است و یک خانم اجرایش می‌کند. چیزی که برای من تعجب‌برانگیز بود یکی بودن دیالوگ‌هایش در چند لحظه با دیالوگ‌هایی که من اینجا می‌گویم، بود. حیرت کردم. از نظر موضوعی کاملا با هم فرق دارند ولی یک لحظات و حس‌هایی خیلی به هم نزدیک بود.

از آن حس‌های مشترک زنانه؟

آره.

 5 صبح برای بازی ایران و کوبا بیدار شدم

 تلویزیون ما بحران مخاطب دارد و جدای از برنامه‌هایی مثل پایتخت که بیننده را به خودش جذب می‌کند نگرانی‌هایی درباره ریزش مخاطب هست. چند وقت اخیر برنامه‌ای بوده که در تلویزیون‌مان دیده و دوست داشته باشی؟

من خیلی طرفدار ورزش هستم و این را باید گفت که تلویزیون ما برنامه‌های ورزشی را خوب پوشش می‌دهد. برای من والیبال‌مان خیلی جذاب بود به حدی که ساعت 5 صبح بیدار شدم و بازی ایران و کوبا را دیدم! واقعا باید از این پوشش تشکر کنیم. علاوه بر آن مجموعه «تهران نو» است که چون مجموعه بازیگرانش را دوست دارم و دوستان من هستند به نظرم انرژی خیلی خوبی دارد. البته فقط چند قسمت این مجموعه را دیده‌ام. فکر می‌کنم ترکیب علی سرابی، هومن سیدی و مهران احمدی با هم خیلی شیمی خوبی داشت و جزء سریال‌های موفق بود.

همای «پایتخت»از زندگی و دل مشغولی هایش می گوید


اهل سفر کردن هستی؟


بله. کم‌وبیش. اگر پول‌مان برسد! (می‌خندد)

 آخرین سفری که رفتی را یادت هست؟


سفر کاری مجموعه پایتخت بود. برای یک مدت طولانی در شیرگاه مازندران بودیم و آخرش به قشم رسید. 8،9 روزی در قشم ماندم و تعطیلات نوروز را با خانواده‌ام در کیش بودم.

آخرین سفر خیلی خوب و خاطره‌انگیزی که رفتی کجا بود؟ می‌تواند حتی یک پیشنهاد به خوانندگان هم باشد!

اینکه می‌گویم مال سال‌های خیلی دور است. یک اجرای همکاری تئاتر بین ایران و آلمان بود که خدا را شکر سعادت بودن در آن گروه را داشتم. تهیه‌کننده کار آلمانی بود و کار را به خیلی از فستیوال‌های کشورهای مختلف جهان فروخته بود. برای همین ما با آن گروه به خیلی از کشورهای جهان سفر کردیم. الان می‌گویند چه حرف‌های گنده‌ای می‌زند! (می‌خندد) می‌دانم که الان سفر به آمریکای لاتین آنقدر گران است که بخواهم توصیه کنم هم نمی‌شود! ولی وقتی هنوز هم به برزیل و اکوادور فکر می‌کنم یک رؤیای خوش است. مردم‌شان خیلی از نظر روحیه به ما نزدیک هستند. نوع طنز آنها و نوع معاشرت‌شان هم خیلی به ما شرقی‌ها شبیه است.  ما یک گروه نیمه اروپایی، نیمه ایرانی بودیم و من مطمئنم اروپایی‌ها آنقدر که ما شیفته آمریکای لاتینی‌ها شدیم آنها شیفته نشدند. برای اولین بار در برزیل فکر کردم که اگر من در ایران زندگی نکنم حتما دلم می‌خواهد در برزیل زندگی کنم؛ این حس را در هیچ کشور دیگری نداشتم. البته این را هم بگوییم که من می‌دانم اگر کسی بخواهد تعطیلاتش را به برزیل برود چقدر باید پول بدهد. این سفر را با ارز آن موقع که زیر هزار تومان بود، رفتیم! (می‌خندد)

همای «پایتخت»از زندگی و دل مشغولی هایش می گوید


آخرین دفعه که از ته دل خوشحال شدی کی بود؟


از وقتی که پسرم به دنیا آمد خوشحالی او ته حظی است که من می‌برم. الان که اجرا می‌کنم، تحسین دوستانم و آدم‌هایی که دوست دارم خیلی به من شعف می‌دهد ولی باز برایم قابل قیاس با شادی پسرم نیست.

آخرین باری که پسرتان از ته دل خوشحال شد کی بود؟

الان خوشحالی او خیلی زود به زود رخ می‌دهد و آرزوهایش خیلی کوچک هستند!

پس شما هم زود به زود خوشحال می‌شوی؟


بله! وای! الان هم که می‌گویم ته دلم غنج می‌رود! مثلا وقت‌هایی هست که یک چیزی را خیلی دوست دارد و فکر می‌کند که امکان ندارد من آن را بخرم ولی می‌خرم. یک بار به من گفتند که باید از همین سن به بچه‌ات ارزش پول را آموزش بدهی و به او یاد بدهی ولخرجی بد است. یک ذره فکر کردم گفتم آره، ولی اول یکی باید به مادرش یاد بدهد! (خنده جمع)

با این حساب اهل خرید کردن هم هستی؟

برای خودم کمتر. ولی برای آدم‌هایی که دوست‌شان دارم متاسفانه مرز ندارم.

یادت هست آخرین هدیه‌ای که خریدی یا گرفتی چی بود؟

ببین آنقدر زیاد رخ می‌دهد که جزء وظایف زندگی‌مان شده است. واقعا هفته‌ای یکی، دو بار یا کادو می‌گیری یا می‌خری. به‌دلیل همین خیلی به‌خاطر نمی‌سپارم.


آخرین هدیه‌ای که برای پسرتان خریدی را به خاطر داری؟


آخی! بچه‌ام واکسنی که باید قبل از کلاس اول بزند را زد و چون خیلی آقا و با شخصیت بود ما رفتیم برایش جایزه گرفتیم (می‌خندد). جایزه‌اش هم یک وسیله کمک آموزشی است. می‌شود گفت دو تا طلق است که بین‌شان شن قرار می‌گیرد. آموزش می‌دهد که می‌توانید 40 یا 50 تا مورچه را داخل شن‌ها بریزید و به مرور خانه سازی، تونل زدن، اینکه غذاها را کجا می‌برند و اگر یکی از آنها مرد جنازه‌اش را کجا می‌گذارند را ببینید.

باید وسیله جالبی باشد!

آره! منتها ما در این یک هفته درگیر جمع کردن مورچه بودیم! (خنده جمع) خیلی هم عجیب است! وقتی یک شیء شیرین از دست‌تان می‌افتد سریع مورچه جمع می‌شود. ولی در این یک هفته ما هر چی هر جا می‌اندازیم خبری نیست! توی حیاط نان انداخته‌ایم، مربا و میوه گذاشته‌ایم. انگار که فهمیده‌اند این یک دام است! فکر کن مورچه جمع نمی‌شود! شکر می‌ریزد مورچه‌ای نمی‌آید! آخر تو از کجا می‌دانی من با تو کار دارم! (خنده جمع) حالا خوب است که ما نمی‌خواهیم بکشیم‌شان می‌خواهیم خانه با صفایی برای‌شان درست کنیم!


 آخرین دفعه که خیلی حرص خوردی؟

هر روز! من هر روز از خانه‌مان با ماشین به تئاتر شهر می‌آیم و تا مرز سکته می‌رسم و از تئاتر شهر می‌روم خانه و به مرز سکته می‌رسم!به نظرم مردم ما در رانندگی خیلی مردم بدی هستند. همین گروهی که گفتم با آنها همکاری مشترک آلمان داشتیم برای تمرینات به تهران آمده بودند. من از زبان آن خانم آلمانی یک جمله بسیار دردناک شنیدم که هنوز هم قلبم را فشار می‌دهد. گفت وقتی ما وارد کشور شما می‌شویم می‌گوییم وای مردم چقدر نازنین هستند. چقدر مهمان دوست، با صفا و گرم هستند ولی وقتی مدتی می‌گذرد تو می‌گویی نه، این چهره واقعی‌شان نیست! چهره واقعی‌شان همانی است که پشت فرمان است؛ همانی که راه نمی‌دهد؛ همانی که دهانش را باز می‌کند و لیچار می‌گوید. آن چهره واقعی‌شان است.  به نظرم خیلی غم‌انگیز است ولی واقعیت دارد.


آخرین دفعه که دلت برای یک نفر خیلی سوخت و برایش ناراحت شدی کی بود؟


آخرین بار مربوط به همین ماجرای صابر بود. فکر کردم اصلا تعبیر قتل عمد یا غیر عمد در مورد یک پسر 8‌ساله استفاده‌ای ندارد. خدا را شکر که انگار دارد اتفاق‌های خوبی می‌افتد و پول هم فراهم شده است.

 آخرین سؤال من یک سؤال سخت است. اگر بعد از 120 سال روزی را مشخص کردند و گفتند آن روز آخرین روز زندگی‌ات است آخرین کارهایی که انجام خواهی داد چه کارهایی است؟

ببین من اصولا این طوری زندگی نکردم که بگویم آرزوهایی در دلم مانده است و دلم می‌خواهد حتما این کارها را انجام دهم چون حسرت آنها را کشیده‌ام. حالا نه بعد از 120 سال حتی اگر این روز به زودی هم باشد من فکر می‌کنم همین کارهایی که دارم می‌کنم را انجام بدهم، یعنی بودن در کنار آدم‌هایی که دوست‌شان دارم و چشیدن این آخرین بار با هم بودن را. دوست دارم آدم‌هایی که دوست‌شان دارم در آخرین لحظه هم پیشم باشند.

همای «پایتخت»از زندگی و دل مشغولی هایش می گوید

 آخرین دفعه که دلت برای یکی خیلی تنگ شد و دلت خواست او را ببینی؟

فکر کنم مربوط به همان زمانی می‌شود که من سر مجموعه پایتخت بودم. 50 روز تهران نبودم. دیده‌اید موبایل آدم خاموش می‌شود؟ من یک دفعه آن طوری شدم. یک دفعه خاموش شدم و شارژم تمام شد. اگر یک نفر به من می‌گفت بالای چشمت ابروست می‌زدم زیر گریه و می‌نشستم آن وسط ساعت‌ها گریه می‌کردم! تا اینکه بالاخره تهیه کننده محترم با خودروی شخصی‌اش رفت، پسر من را به شمال آورد و من توانستم باز کار کنم!

مجله زندگی ایده آل
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۲۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۹
5
9
همش پسرم پسرم ، پس شوهرش چی.دلش برای اون تنگ نمیشه
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار