بدون سر بودن انسانها در این فیلم نشان از نداشتن فکر است. منظور فقط نابینا بودن و ندیدن نیست در این صورت میشد انسانها را نابینا به تصویر کشید و نه کاملاً بدون سر. بنابراین این مردم نه میبینند و نه حتی فکر میکنند. سری برای اندیشیدن ندارند. برای همین میبینیم که تصادف و مرگ امری بسیار طبیعی و پیش پا افتاده و عادی است. مردم نسبت به مرگ همدیگر بیتفاوتند.
هیچ حادثهای چندان ناگوار نیست که خاطر کسانی را مشوش کند. اساساً تا اندیشدنی در کار نباشد خاطر مشوش و دغدغهمندی هم وجود نخواهد داشت. چنین مردمی تمام دنیا را بهسان خود میبینند چنانکه اگر فیلم سینمایی بسازند نه تنها در آن نیز طبیعتاً همة شخصیتها بدون سر هستند، حتی از این بدتر، همه چیز در آنجا وارونه هم به تصویر کشیده میشود، و چون کسی نمیبیند که چه میبیند، هیچکس اعتراضی به این وارونهنمایی ندارد.
- اما در این میان مواجه میشویم با فردی که متفاوت است. سری دارد، و میبیند، و میاندیشد، و به دو دلیل اندوه تمام وجودش را گرفته است. امری که از نگاه غمبارش هویداست. دلیل نخست آنکه نسبت به حوادث پیرامونش نمیتواند بیتفاوت باشد و دلیل دوم، تنهایی اوست. او تنها کسی است که میبیند و میاندیشد و در عین حال هیچ همدم و هم سخنی ندارد که درد او را بفهمد، بتواند با او همدردی کند و یا «درد مشترکی» را فریادگر باشند. وجود حتی یک همدم میتوانست تسلی بخشی بزرگ برای او باشد. اما چنین همدمی وجود ندارد.
- قهرمان داستان در یک اتفاق ناگهانی با زنی برخورد میکند و در این تماس، دلباختة او میشود. موسیقی فیلم از همین جا آغاز میشود. به نشان این که عشق به زندگی رنگ و بویی تازه میبخشد و آن را زیبا میکند. قهرمان داستان دل زن را به دست میآورد، اما زن هنگام لمس بدن او متوجه وجود چیزی متفاوت که بالای گردن او وجود دارد شده، ترسیده و فرار میکند. اکنون دو راه برای قهرمان داستان ما وجود دارد. باید دست به انتخاب بزند. یا به لاک تنهایی خود بازگردد، و یا مانند بقیه بشود. البته این تصمیم آنی نیست، قهرمان داستان ما مدتها پیش، و حتی قبل از آشنایی با این زن، مشغول ساختن گیوتینی برای بریدن سر خود بوده است. معلوم است که پیش از این نیز به خاطر فشارهای روانشناختیِ ناشی از متفاوت بودن و تنهایی به این امر اندیشیده بود که تنها گزینة رهایی از تنهایی برای او فروکاسته شدن به سطح انبوه مردمانش است. حال که نمیتواند تغییری در دیگران ایجاد کند، بهتر است که خود تغییر کند و مانند آنها شود.
این امر نمادی از فشار ناپیدا و غیرعامدانه و در عین حال قدرتمند اجتماع بر روان افراد برای فروکاستن همة آنها به یک سطح نُرم است که با ملاک اکثریت تعیین میشود. اما قهرمان ما که تا کنون مقاومت کرده است و در این دو دلی و تردید، تنهایی خود را ترجیح داده است، دیگر حجت را تمام شده میداند. یک دلیل قاطعانهتر یافته است؛ عشق. باری! همواره عشق بر عقلانیت غلبه میکند.
قهرمان ما «دلیلِ کافی» خود را یافته است. برای آخرین بار، و همراه با حسرت از پنجرة اتاقش چشمانداز بیرون را مینگرد. چشماندازی که تنها او توان دیدنش را داشت و پس از این، به خاطر تصمیمی که گرفته است، دیگر حتی او هم توان دیدنش را نخواهد داشت. این نگاه، نگاه خداحافظی است. یک خداحافظی همراه با اندوه و حسرت. خداحافظی با دیدن، با فهمیدن. خداحافظی با عقل، و گریختن به دامن عشق برای گریز از تنهایی. قدرت تنهایی آنچنان عظیم است که همواره ما را از عقل به سوی عشق میگریزاند. عقل با تمام چشمانداز وسیع و زیبایی که در برابر چشمان ما میگشاید اگر همراه با درد و اندوه و احساس تنهایی باشد، که هست، توانایی مقاومت در برابر عشق را ندارد، هر چند به قیمت از دست دادن قدرت تفکر و بینایی باشد. بنابراین انسانها همواره عقل را به قربانگاه عشق میبرند. چنانکه قهرمان این داستان نیز چنین میکند.
او نیز مانند دیگران میشود و لنگان لنگان با عصایی در دست میتواند دل معشوق گریزپای خود را مجدداً به دست آورد و مرهمی بر تنهایی خود بگذارد. اکنون! او نیز مانند تمام مردمان شهر خود است. دیگر در این شهر بیگانه نیست. دیگر تنها نیست.
ـ هنگام وصال این دو دلداده، مردمانی را میبینیم که آنها نیز گویی کسی را میجویند. و ناگهان مخاطب را به این اندیشه وا میانگیزاند که: نکند اینها نیز مردمانی بودهاند دارای سر. و برای رسیدن به معشوقههای خود سرهایشان را قربانی کردهاند؟ شاید کلاههایی که به همراه باد در فضای شهر سرگردانند و همچنین مغازة کلاهگیس فروشی که بسته است، نشانی از وجود چنین دورهای باشد.
كارگردان و نويسنده :مارك اسكرو بتسكي
انيماتور: هدي اثني عشري
یکی از بهترین انیمیشن هایی است که دیده
ام ،به سازندگان محترم آن تبریک می گویم.