ضرب المثلی با ریشه تاریخی خاص
کد خبر: ۲۰۸۶۶
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: 2015 December 19    -    ۲۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۶:۵۳
شتران به میانه ی شهر رسیدند، بناگاه همه ی تابوت ها شکسته و کیسه ها بازشدند و هزاران مرد از آن ها بیرون آمدند و شهر را اشغال کردند. زبا دانست که به آخر خط رسیده است...
ضرب المثلی با ریشه تاریخی خاص به گزارش «تابناک باتو»، بسیاری از ضرب المثل ها ریشه ی تاریخی دارند. برخی صاحب نظران ضرب المثل ها را آیینه ی روح ملت ها برمی شمرند و آن ها را انعکاسی از زندگی مردم می دانند و گروهی با این نظر مخالفند، زیرا بر این باورند که نمی توان یک حادثه را مبنا گرفت و آن را تعمیم داد و یک امر کلی دانست. چه ضرب المثل ها قابل تعمیم باشند چه نباشند، نشان از تکرار پذیری اتفاقات و تجارب مشترک میان انسان ها دارند.

بنا بر این گزارش، ضرب المثل ها حاوی مفاهیم آموزنده و حکیمانه هستند. از برخی حوادث و اتفاقات یک ضرب المثل و از برخی دیگر تعداد بیشتری ضرب المثل حاصل می شود. بر اساس کتاب های تاریخ ادبیات و متون قدیمی داستان ملکه زبا و ماجرایش با جذیمه الابرش را می توان داستان هزار مثل نامید. خاستگاه این ضرب المثل مدیترانه و مناطق اطراف آن است. هنوز هم مردم این مناطق از ضرب المثل های برگرفته از داستان زبا استفاده می کنند حتی می توان گفت که ضرب المثل های جدیدی از این داستان زاییده و به فراخور شرایط در گفتار و نوشتار مردمان استفاده می شود. مورخان درباره ی اینکه زبا همان زنوبیا پادشاه شهر افسانه ای تدمر باشد اختلاف نظر دارند.

داستان ملکه زبا و جذیمه الابرش

زبا زنی از عمالقه ی عرب زبان بود و بر سرزمین های بسیاری حکمرانی می کرد و سربازان بسیاری داشت که برای او می جنگیدند. او در عمران و معماری علم بسیاری داشت، به طوری که دستور داده بود تا در زیر شهر تونل هایی حفر کنند و از رودها کانال هایی را برای آبیاری به سوی سرزمین های تحت حاکمیتش بکشند. زبا زنی قدرتمند و بسیار زیبا بود.

در آن سوی دیگر در سرزمین باستانی حیره مردی به نام جذیمه الابرش پادشاهی می کرد. گویند او خوش چهره بوده و از لحاظ جسمانی در غایت حسن و کمال به سر می برده است؛ البته گروهی می گویند که او به بیماری برص مبتلا بوده است، با این همه او مردی کامکار، متکبر ومغرور بود وبه هر کسی اجازه ی همنشینی و مجالست با خود را نمی دادتا جایی که گفته اند که او همیشه تنها بود و هم نشینانش فرقدان، دو ستاره ی معروف آسمان بوده اند. نام جذیمه در سنگ نوشته ای متعلق به ۲۷۰میلادی که اخیرا در ام الجمال کشف شده به صورت جدیمت آمده است. آوازه ی قدرت و مکنت زبا به گوش جذیمه رسید. او بر آن شد تا از زبا خواستگاری کند و او را به همسری خویش درآورد.

جذیمه مشاوری دانا و حکیم به نام قصیر داشت. قصیر که از نیت جذیمه آگاه شده بود به او از روی دوستی و نصیحت گفت: زبا را به مردان احتیاجی نیست. او هرگز درخواست شما را اجابت نخواهد کرد و دست رد بر سینه تان خواهد زد... .

جذیمه با تحقیر به قصیر نگاه کرد و گفت: تو می خواهی با این سخنان زبا را مذمت کنی در حالی که من آنچه درباره اش گفتی می ستایم.

اینگونه بود که جذیمه از پذیرفتن نصیحت قصیر سربرتافت و آن را نشنیده گرفت و نامه ای به زبا فرستاد و از او خواستگاری و تمایلش را برای ازدواج با او آشکار کرد.

در کمال ناباوری زبا به در خواست او پاسخ مثبت داد و برای او نوشت: من موافقم، برای انجام آداب و رسوم ازدواج به قصر بیا!
جذیمه آماده ی سفر شد. قصیر را فراخواند و از او خواست تا در این سفر با او همراه شود و با خود دوستان و ملازمان بسیاری را همراه کرد. آن ها از شهر بقه سفر خود را آغاز کردند. جذیمه از مشاوران خود پرسید که چگونه باید رفتار کند و صلاح در چیست، قصیر فرصت را مغتنم شمرد و گفت: سرورم، هنوز هم دیر نشده ما میتوانیم بازگردیم،و از خواستگاری زبا چشم بپوشیم. جذیمه دچار تردید و دودلی شد اما اطرافیان و ملازمان که چشم دیدن قصیر را نداشتند، جذیمه را به ادامه راه تحریک کردند. جذیمه اینک به سفری ناشناخته پاگذاشته بود و به سوی سرنوشتی نامعلوم می رفت.

او پیکی را به زبا فرستاد و او را از آمدن خود با خبر کرد. زبا به سربازان خود گفت: هرگاه نزدیک شد حق میزبانی را ادا کنید... اما چگونه؟به دو دسته شوید، گروهی در سمت راست و گروهی در سمت چپ او را مشایعت کنید تا از دروازه های شهر عبور کنند. وقتی به شهر وارد شدند حلقه های محاصره را تنگ کنید و به آن ها حمله ور شوید. جذیمه را زنده می خواهم.

جذیمه و همراهانش به سوی قصر حرکت کردند. قصیر به جذیمه گفت: در یک ملاقات دوستانه همه چیز باید دوستانه باشد. نه سرباز جنگی، نه سپر و نه شمشیری آخته، سرورم اگر سربازان شما را دوره کردند به هوش باشید و بگریزید. من اسب تیزپایتان عصا را نیز با خود آورده ام. اگر در وضعیت بحرانی قرار گرفتید سوار عصا شوید. هیچ اسبی به گرد پای او هم نمی رسد.

آن ها وارد شهر شدند و سربازان زبا آن ها را محاصره کردند و جذیمه، قصیر و ملازمان دانستند که در مخمصه بدی گرفتار آمده اند،جذیمه به قصیر گفت: چه کار کنیم قصیر؟
قصیر گفت: سرورم!نصیحت مرا در بقه جا گذاشتی.
جذیمه مضطرب، پریشان و پشیمان نمی دانست چه باید انجام دهد. ترس و دلهره او را از صواب باز داشته بود. سربازان او را گرفتند و به سوی زبا بردند. اما قصیر سوار بر عصا به سختی صفوف سربازان را شکافت و از دروازه های شهر که می رفتند تا بسته شوند گریخت.

زبا بر اورنگ پادشاهی تکیه زده بود دستور داد تا رگ های دست جذیمه را ببرند، در حالی که جذیمه در حال جان دادن بود، زبا بالای سر او رفت و گفت: به من خوب نگاه کن،آیامرا می شناسی؟من دختر طرب هستم ،مردی که او را سالیان پیش در جنگی سخت کشتی و غنیمت های بسیاری از او به چنگ آوردی، اینک من فرمانروای سرزمین هایی هستم که تو در سودایش به خواستگاری من آمده ای.

***
جذیمه قبل از این که قصر خود را ترک کند، خواهر زاده اش عمروبن عدی اللخمی را بر تخت خود نشاند. عمرو از تاخیر جذیمه نگران شده بود و هر روز غروب به انتهای جاده نگاه می کرد. در غروب یک روز ناگهان چشمش به عصا می افتدکه با سرعت به سوی او می آید و مردی تنها با نقابی بر چهره او را می راند. عمرو با دیدن اسب گفت:
خوش خبر باشی عصا.

***
قصیر ماجرا را برای او تعریف کرد.
عمرو بن عدی گفت:
چگونه از آن زن انتقام بگیریم. حال آنکه او از عقاب آسمان هم تیزپروازتر است؟
قصیر گفت: باید چاره ای اندیشید. . .
قصیر بینی اش را با خنجر برید. چهره ی او بسیار ترسناک شده بود،عمرو بن عدی که وحشت کرده بود گفت: ای قصیر با خود چه کردی؟
قصیر گفت: قصیر برای نقشه ای بینی اش را برید.

قصیر با بینی بریده به قصر زبا رفت و گفت: زمانی که به قصر بازگشتم عمرو مرا متهم به همدستی با تو کرد و بینی ام را برید. حال آمده ام تا از مقربان تو گردم.
زبا حرفهای او را باور کرد و او را به سمت مشاور خود برگزید و کارهای تجاری خود را به او سپرد. قصیر با کالاهای او به سود بسیاری نایل شد. سالها گذشت و اینک قصیر از ملازمان با وفای زبا بود.
قصیر روزی مخفیانه به نزد عمرو رفت و به او گفت: هزاران تابوت چوبی و کیسه های پشمی می خواهم؛ آنسان که بتوانم دو هزار سرباز را در آن جا دهم این بار به جای کالا، سربازان را در شهر زبا پیاده خواهم کرد و او را به سزای عملش خواهم رساند... .

عمرو چنین کرد و دو هزار سرباز در جعبه ها و تابوت های چوبی و کیسه های پشمی تعبیه شدند.
زبا ازبالای قصر کاروان تجاری را نگاه می کرد. رو به ندیمه اش کرد و گفت: چرا این شتران آهسته می آیند،قصیر با خود چه آورده، سنگ یا آهن!؟
شتران به میانه ی شهر رسیدند، بناگاه همه ی تابوت ها شکسته و کیسه ها بازشدند و هزاران مرد از آن ها بیرون آمدند و شهر را اشغال کردند. زبا دانست که به آخر خط رسیده است، انگشترش را که در نگین آن چند قطره سم مهلک بود، مکید و گفت:به دست خودم نه به دست عمرو. و این گونه داستان زبا و جذیمه به پایان رسید.

ضرب المثل های این داستان که بسیار مورد استفاده قرار می گیرد؛
به گرد پای عصا هم نمی رسد
قصیر برای حیله ای بینی اش را برید
!!قصیر با خود چه آورده، سنگ یا آهن
در بقه نصیحت را جا گذاشتی
خوش خبر باشی عصا
نصیحت قصیر مقبول نیست و...
منابع: قصص العرب، دیزیزه سقال، لغت نامه دهخدا
سعیده ملایی



نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۲۴ - ۱۳۹۴/۰۹/۲۸
1
1
خدا را شکر نه به اخر خط رسیدم و نه به فکر انتقام گرفتن هستم ولی درستی مفهوم دو ضرب المثل را کاملا فهمیدم :1- یک دشمن زیاد است و هزاران دوست کم. چون همان یک دشمن می تواند هزاران دوست را تبدیل به دشمن کند و همه چیز را انطور که می خواهد و حتی وارونه نشان دهد. 2- با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
اگر زودتر می فهمیدم یقینا اوضاعم بهتر بود و انقدر برخی بیمارگونه داستان سرایی نمی کردند
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۵۳ - ۱۳۹۴/۰۹/۲۸
0
2
عربی بودن؟ اصن شکل ضرب المثل نبودن که!
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار