گابریل گارسیا مارکز از آستانه گذشت و این جهان را ترک گفت. دربارهٔ او نمیتوان پرسید «به کجا اما؟» ـ بهروشنی بر ما آشکار است که به ماکوندو؛«آن بهشت نمناک و ساکت» ۱، پیوسته است. بهشتی فراموششده که آدمی اگر به وصلاش نائل آید، انگار که «در قعر کهنترین خاطرات خویش فرو خواهد رفت و به معصومیت زمانهای پیش از گناه نخستین باز خواهد گشت» ۲. حالا دیگر، «ملکیادس» مُرده است. دیگر نیست. مرگ کار او را یکسره کرد. پیش از این، «مرگ همهجا مانند سگی که به پاچهٔ شلوارش آویزان شده باشد، در پی او بود، ولی هرگز تصمیم نگرفته بود واپسین چنگ را در گریبان او بیاندازد» ۳ و حالا دیگر تصمیم مرگ قطعی شده است. و این سومین بار و بیتردید آخرین بار است که خبر مرگ او را میشنویم.
بار نخست در «صد سال تنهاییِ» پیش از توفان بود که مُرد (یا شاید خودش را به مُردن زد). «با او چونان یکی از پدربزرگهای بیمصرفی که بهسان سایهها در اتاقها سرگرداناند، پاهاشان را روی زمین میکشند، مدام با صدای بلند از دوران خوب گذشته یاد میکنند و کسی تا سپیدهدمان روز مرگشان بهراستی خود را به خاطر آنان به دردسر نمیاندازد و به یادشان نمیآورد، رفتار کردند.» ۴ دومین مرگ، در واپسین سپیدهدم ماکوندو، درست در «صد سال تنهاییِ» پس از توفان بود که رخ داد. بهطور دقیق، از آن لحظه که حافظهٔ زیستشناختی آئورلیانو بابیلونیا در اوج نهایی مکاشفهٔ رمز نامکشوف سرگذشت و تاریخِ تبارش سقوط کرد. در آن لحظه، میدانستیم که شکستنِ «آینهٔ سخنگو»، که در خیالاش، آئورلیانو پیشاروی آن ایستاده بود و محو شدن «شهر سرابها»، نه پایان حکایت ماکوندو، که هبوط خاطرهٔ ناب بشری بر خاک پذیرندهٔ فراموشی و ظلمت است، ویرانیِ عمارت حافظه، فروریختن کاخ بزرگِ «مموریا» درست در لحظهٔ فتح آن. و حق با آگوستین بود که در «اعترافات»اش میگفت «مموریا حریمی عظیم و بیکران است؛ چه کسی هرگز به ژرفای آن راه یافته است.» مگر بهراستی کسی هست که بتواند در اعماق مموریا، و تا قعر پنهان آن، پیش براند؟! ما نمیدانیم. تنها شاید پزشکیِ نوین بتواند از سرنوشت سالک ژرفناهای مموریا پرده بردارد! به شکرانهٔ اکتشافات همین پزشکی است که میتوانیم مرگ دومِ ملکیادس را معنا کنیم و به بیان آوریم.
مرگ دومِ ملکیادس اینگونه رقم خورد ـ درست وقتی آن «توفان نوح»، هستیِ آئورلیانو بابیلونیا را از روی کرهٔ خاکی محو و نام و یاد او را از خاطرات بشری پیراسته کرد. و پزشکی عصر ما روشن داشته است که نام امروزین آن توفان نوح، که کاخ مموریای ملکیادس را ویران کرد و نمایش دومِ مرگ او را به راه انداخت، «آلزایمر» است. و این «آلزایمر»، یک جور بازیِ مرگ، یکجور رقص مرگ است؛ آنقدر مرگ با تو میرقصد که از «گذشته» چیزی برجای نماند. و چنین است وقتی که مموریا فروبریزد دیگر «نه آغازی هست، و نه پایانی، تنها کابوسی گنگ و جاودانه که در سراسر آن انسان بیهوده به انتظار میماند» ۷. نه آغازی، و نه پایانی... و بدیناعتبار نه زمانی: «وحشت همینجاست: گذشتهای که شخص به یاد میآورد زمان ندارد.» ۸ و مرگ نهایی در پایان این بازی، آنجا که شعلههای رقص مرگ (تو گویی رقص حیات) فرو میمیرند، تازه به انتظار است. حالا، دربارهٔ ملکیادس، مرگ بازی را تمام کرده است. و او به راستی دفن شده و «سنگی بر سر مزارش قرار دادهاند که روی آن تنها چیزی که از او میدانستند نوشتهاند: ملکیادس!» . گرچه تردید نداریم که خیلی دیری نپاییده است که رمدیوس زیبا از آسمان فرود آمده و دست ملکیادس را گرفته و او را با خود به «آن بهشت نمناک و ساکت» برده است. و حالا، ملکیادس از همانجا «با صدای عمیق و پر طنین خود، تاریکترین مرزهای تخیل را روشنایی خواهد بخشید» .
و گوهر راستینِ هنر، همین «تخیل» و «خیالبازی» آن است. راز مانای آن دستنوشتهها و کتیبههای پنهان ملکیادس بیتردید همین است... ارسطو در فصل بیست و پنجام پوئتیک نوشت: «امر محال و ناممکن اگر باورکردنی باشد، بهتر از امر ممکن است که باورکردنی نباشد.» بدینسان، ارسطو به افلاطون و دیگر ناقدانی پاسخ میداد که رسالت هنر را به تقلید محض واقعیت محدود میکردند و میگفتند هنر نباید به امور ناممکن و شگرف که در جهان واقعی رخ نمیدهد، بپردازد. ارسطو در شرح حکم خود نوشت که چهبسا امر ناممکنِ جهان خارجی با الزامات هنریِ اثر همخوان باشد، یا بتواند به بهترین شکل، سوژهٔ مورد نظر را روشن کند، یا حتا با باور همگان منطبق گردد. ۱۲ ویرجینیا وولف نیز همهٔ عمر در پی تصویرهای خیالی گشت و همواره کوشید قوستندگذر آن بالهٔ خیال را که به اعتراف خودش گاهی خود را به او نشان میداد به چنگ آورد. کمی پس از اینکه «به سوی فانوس دریایی» چنین به پایان آمد: «قلممو را پایین گذاشت و فکر کرد بله، من هم تصویر خیالیام را دیدم.» ۱۳ میگوئل آنخل آستوریاس نیز تعلیم داد که آنچه را وجود ندارد نبینیم، و چیزی را که هست تماشا نکنیم، بل عینک رویا به چشم بزنیم. آنها همه وجود مرزی را باور داشتند که میان واقعیت و خیال ترسیم شده است و میکوشیدند بدون مخدوش کردن این مرز، با برگذشتن از آن، امکانات هنر را فزونی بخشند. این مرز، همان حفرهای بود که آلیس در آن افتاد و از آن دوباره به خانه بازآمد.
بدینسان، «خیال» هنوز آن منزلتِ «واقعی» ای را نداشت که شایستهاش بود. رومانتیکها و گوته هم اگر تخیل را ارج میگذاشتند بر این پندار بودند که هنر از اساس با طبیعت در تفاوت است. ۱۴ برای آندره بورتون و سوررآلیستها هم، تنها و تنها، تجربهای هنر به شمار میآمد که در رویا به درک آمده باشد، و بدینسان آنها ضمن پذیرش واقعیت و جهان واقعی، کاری با آن نداشتند. برای هم گوته و هم بورتون، آن مرز هنوز باقی بود. ملکیادس، این کولیِ تازه درگذشته که با جادو هم آشنا بود، اما، هرگز وجود چنین مرزی را نپذیرفت. و از همین رو بود که توانست منطق زندگی در این جهان واقعی را درهم شکند. و این کاری بود، که بزرگترینِ نویسندگان، جیمز جویس - هماو که با نوشتن «شبزندهداری فینیگانها» منطق زبان ادبی را به سود شعر شکست و راهی گشود که ادبیات به مثابهٔ هنر دیگر نتواند از آن بازگردد - نیز امکان آن را نیافت. ملکیادس نشانمان داد آنجا که منزلهای واقعیت و خیال از هم دورند، نزدیکتر از همیشه مینمایند. نشان داد که واقعیت و خیال درهم شدهاند و مرزی نیست و حفرهای هم نیست. و همین جهان زندگی هر روزه است که سرزمین عجایب است. باری، چه جای تردید! که ماکوندو، سرزمین عجایبی بود که راه یافتن به آن، نه فروافتادن به هیچ حفرهای را میخواست و نه بر چشم زدن هیچ عینکی را. ملکیادس عینک را کنار زد تا مواجههٔ آنیِ دوری و نزدیکی حادث شود: «اینجا لحظه و صحنهٔ رویارویی غربت و قربت است؛ لحظهٔ برخورد ناآشنایی با آشنایی.» ۱۵ و بدینسان است که زندگی هر روزهٔ ما جایگاه رخدادِ اعجازها و شگفتیهاست: معجزهها و جادو و کیمیا... به همراه ملکیادس، حتا پیش از او، این اعجاز و جادونمایی و شگفتی، این بیمرزیِ میان واقعیت و خیال را کسان دیگری هم بودند که نشان دادند: آن شیخ نیشابور که یادنامهٔ پارسایان را نوشت؛ مردی به زیارت خانهای میرفت و دید آن خانه برجای نیست و دریافت که خانه، خود، به زیارت زاهدهای شتافته است۱۶... و یا آن نویسندهای که جوانی معصوم را به حشرهای مذموم بدل کرد و نویسندهٔ دیگری که جوان دیگری را تا سرزمین ناشناختهٔ «لیلیپوت» به مکاشفه فرستاد، و یا آن مرد کوری که واقعیت و خیال را در حکایتهای «هزارتو» یش درهم تنید و یا آن پزشکی که گربهها و شیطانها را در آسمان مسکو به پرواز درآورد و قلب سگی را در دل آدمی نشاند.
باری، ملکیادس، اما، با بنا کردن ماکوندو و بعد ویران کردن آن (مگر به راستی ویران شده؟!) کار آنان را به اوج رساند. گرچه بیتردید عصر «روانشناسی و کیمیاگری» به سر آمده است و کیمیاگری به معنای یونگیاش دیگر شفای غربتزدگان این جهان نیست، اما اگر خیال میکنیم به شکرانه یا به میانجی خِرد، دانش، و فنآوری، میان جهان ما و جهان جادونما و شگرف ماکوندو جدایی افتاده است، سخت در اشتباهایم. چرا که این جهانِ از کیمیاگری گسسته، هنوز که هنوز، همان جهان مهآلود و رازناکیست که آیههای جادویی مارکز از یکی از سرگذشتهای آن برای ما خبری آوردهاند.
والتر بنیامین هشدار میداد: «هرچند قصهگو نزد ما آشناست، اما در هستیِ فوریِ خویش، نیرویی زنده به شمار نمیرود... هنر قصهگویی به پایان رسیده است. ما هر روز کمتر از گذشته با کسانی رویارو میشویم که توانایی گفتن قصه را داشته باشند و هر روز بیش از پیش با احساس شرمی روبهرو میشویم که در پی نیاز به شنیدن قصه، گوینده را در برمیگیرد. گویی چیزی آشنا با ما، اطمینانبخشترین چیزی که با ما بود، از ما گرفته شده است: توانایی مبادله تجربه.» ۱۷ و حالا، با مرگ ملکیادس، این با خبر، «هزار و یک شبِ» عصر ما یکی از حکایتگران راستیناش را از دست داد. در «سهرابکشی»، بهرام بیضائی نوشته است که «آیا مرگ که میرسد نشانهها گم میشوند؟» و خودش پاسخی نداده و ما نیز هیچ نمیدانیم جز اینکه یک نشانه دستکم گم نمیشود و باقی میماند. و آن واپسین نشانهٔ بازمانده، همان عطیهایست که فرد به دیگران هبه کرده است، یا به گفتهٔ نوربرت الیاس «همان چیزی که در یاد و خاطرهٔ دیگران باقی خواهد ماند» ۱۸. در اوپانیشادها چنین میخوانیم: «نارادا گفت: بالاتر از هوا هم چیزی هست؟»
سانتارکومار گفت: آری، یاد از هوا بالاتر است. یاد را از آدمی بگیر، دیگر نه میشنود، نه میاندیشد، و نه میفهمد. یاد را به او بازگردان، دوباره میشنود، میاندیشد، و میفهمد.» و «یاد» هرگز از میان نمیرود. فقط گاهی در توفان، در گردباد، در آشوب کاخ مموریا، محو میشود و ما را تنها میگذارد، که ممکن است سالها یا اعصاری به درازا بکشد. شاید صد سال. یک تنهاییِ صد ساله. صد سال تنهایی. یک سده تنهایی و انزوا. آن تنهاییای که قلب تبار بشر را از احساس وخامتی ناشناخته میانبازد. جایی در «بیابان»، ژان ماری گوستاو لوکلزیو در تقدیس سکوت چنین نوشته است: «سکوت بازمیگردد. سرشار از مستی و روشنایی». برای گاربریل گارسیا مارکز، مردی که چند روزیست اگر نگوییم به ظلمت، که به سکوت پیوسته است، همین را از خداوند بخواهیم: مستی و روشنایی. از خداوند میخواهیم و میدانیم چونان پایان «کائوس»، فیلم مشهورِ تاویانیها، که کودکان معصوم بهسان فرشتگانی رها و سرمست از فراز تپهای سپید پایین آمدند، رمدیوسِ زیبا نیز از عرش به فرش خاک فرود آمده و مارکز را تا روشنایی بالا کشیده است. برای گابریل گارسیا مارکز، یا همان ملیکادس، یا همان راویِ عشقها و جادوها و پاییزها، همان را میخواهیم که سورن کییر کگارد برای ویلیام شکسپیر خواسته است: «سپاس ابدی بر آن کسی که تکیده، درمانده و برهنه از اندوه، زندگی را با تنپوش کلامی که بینواییِ آن را بپوشاند، دستگیری کند.»
منبع: چهلچراغ