اختصاصی تابناک باتو؛ منیبه مزاری متولّد ۳ مارس ۱۹۸۷، هنرمند، سخنران انگیزشی اهل پاکستان است. او سفیر زنان پاکستان سازمان ملل است. وی همچنین برنده جوایزی همچون ۱۰۰ زن بیبیسی شدهاست. در این گزارش داستان زندگی پر فراز و نشیب او را از زبان خودش میخوانید:
وقتی ازدواج کردم ۱۸ سالم بود. توی یه خانودهی بلوچ خیلی محافظهکار بزرگ شده بودم که در همچنین خانوادههایی دخترای خوب هیچوقت نه به والدینشون نمیگن. پدرم میخواست ازدواج کنم، منم گفتم اگه این شمارو خوشحال میکنه پس باشه؛ و البته که اصلاً ازدواج خوشایندی نبود. فقط دوسال بود که ازدواج کرده بودم دچار یه تصادف رانندگی شدم.
شوهرم یه جورایی خوابش برده بود و ماشین سقوط کرده به داخل گودال… اون خودش را نجات داد و خوشحالم برای اون، اما من تو ماشین موندم و دچار آسیب زیادی شدم که لیستش طولانیه و نمیخوام بگم؛ نترسید الان بهتر شدم. استخوان بازوم خرد شد. کف دست و استخوان چانهوکتفوقفسهی سینه هم همینطور؛ و به خاطر خرد شدن قفسهی سینهم ششها و کبدم به شدت آسیب دیده بودند. نمیتونستم نفس بکشم و هردوکلیهام رو از دست دادم. بهخاطر کلیههامه که هرجا میرم یهکیف رو تنم میکنم….
اما اون حادثه منوزندگی من رو کاملاً تغییر داد؛ و آسیبی که به ستون فقراتم وارد شد درک کلی منرو از زندگی تغییر داد. سه تا از مهرههای پشتم کاملاً نابود شدن و من برای بقیه زندگیم فلج میشدم. این حادثه در یکی از مناطق خیلی دورافتادهی پاکستان اتفاق افتاد، که نه کمکهای اولیه، نه بیمارستان و نه آمبولانسی بود.
خانم آهنین پاکستان
من داخل اون ماشین داغون تو ناکجاآباد گیر افتاده بودم. مردم زیادی به کمک اومدند، سعی کردند نجاتم بدند و من رو از ماشین بیرون میکشیدند؛ و وقتی میخواستن منرو از ماشین بیرون بیارند طناب نخاعیم بهطور کامل آسیب دید. یه بحثی راه افتاده بود. نمیدونستیم که اگه اینجا ولش کنیم میمیره آمبولانس هم نیست و…
یهماشین جیپ گوشهی کنار جاده ایستاده بود. گفتند: «ببریدش عقب جیپ» و بریم بیمارستان که از اونجا سهساعت دور بود و خوب اون سواری ناجور رو یادمه. همه استخون هام شکسته بود و اونا هم منو انداختند پشت ماشین. اونجا بود که من فهمیدم نصف بدنم به شدت آسیب دیده و نصف دیگهشم کاملاً بیحسه و بالاخره بیمارستان روهم سپری کردم که برای دوماهونیم بستری بودم. وحشتناک بود… جراحیهای زیادی انجام داده بودم. دکترها تیتانیوم خیلی زیادی در بازوهام و پشتم گذاشته بودند. بههمین خاطر هم تو پاکستان مردم من رو «خانم آهنین پاکستان» صدا میزنند.
ناقصیام در آغاز مسیر
گاهی تعجب میکنم که چطور میتونم هربار از اول این داستان رو تعریف کنم. یکی بهم گفت: «اگه هربار داستانت رو تعریف میکردی و گریه نمیکردی، باورم میشد تو بیمارستان خوب شدی». اون دوماهونیم تو بیمارستان وحشتناک بود. نمیخوام فقط برای الهام بخشیتون داستان بگم. در آستانهی یه ناامیدی مطلق بودم. یهروز دکتر اومد پیشم و گفت: «خب، بای تویی که میخواستی هنرمند بشی و الان یه خانم خانهدار شدی خبرای بدی دارم…تو دیگه نمیتونی نقاشی بکشی، چون مچ دست و بازوهات اونقدر آسیب دیده که نمیتونی دیگه مداد دستت بگیری».
من ساکت موندم و روز بعد دکتر اومد و بهم گفت: «آسیب ستون فقراتت اونقدر زیاده که نمیتونی دیگه راه بری» یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: خب باشه!
روز بعد هم دکتر اوم و گفت: «به خاطر مشکل ستون فقراتت و چیزایی که جاگذاری کردیم دیگه نمیتونی بچه دار بشی». اون روز دیگه من داغون شدم. یادمه از مادرم پرسیدم:چرا من؟ و اون روز بود که وجودم برام جای سؤال شد و نمیدونستم اصلاً چرا من زنده ام؟ خب، معنی زندگیش کجاست؟ نمیتونم راه برم، نمیتونم نقاشی بکشم و مشکلی نیست، ولی نمیتونم یه مادر باشم؛ و ما خانوما یه تفکری داریم که خودمون رو بدون فرزند ناقص میبینیم. انگیزهم کجا باشه وقتی تا آخر زندگیم مردم میترسن و فکر میکنن که طلاق گرفتم. قراره سرنوشتم چی باشه؟ چرا من؟ چرا من زندهام؟
برنامهی بزرگ خدا
همهمون میخواهیم این تونل رو تا آخرش بریم، چون میدونیم آخرش یه پرتویی هست. دوستان عزیزم… شرایط منم مثل یه تونل بود، چون باید طی میکردم. اما آخرش هیچ نور امیدی نداشت و اونجا بود که فهمیدم کلمات، قدرت شفا بخشیدن به روح آدمی رو دارن. اونجایی که مادرم بهم گفت: «این درد هم تموم میشه. خداوند برنامهی بزرگتری برات داره. نمیدونم چیه، ولی مطمئن باش که داره…»
و با وجود اون همه درد و اندوه، اون کلمات قدرتی جادویی داشتن که باعث شد ادامه بدم. سعی میکردم با یه لبخند اون اندوهی که در دلم بود رو پنهان کنم، ولی کار خیلی سختی بود. ولی میدونستم اگه من تسلیم بشم مادر و برادرهامم تسلیم میشن و نمیتونستم گریهی اونارو تحمل کنم. اما چیزی که من رو نگه میداشت این بود که یه روز به برادرهام گفتم که: «میدونستم دستهای ناقصی دارم، اما از این دیوارهای بیرنگ و روپوشهای سفید خسته شدم، میخوام رنگای بیشتری به زندگیم بیارم. برام یه خرده رنگ و یه تخته نقاشی بیارید میخوام نقاشی کنم».
خلق اولین اثر هنری
اولین نقاشی که توی بستر مرگم کشیدم… یه قطعهی هنری یا فقط عشق و علاقهی خودم نبود بلکه یه شفابخشی بود. اونقدر شفابخش بود که میتونستم بدون یه کلمه حرف زدن کل چیزی رو که در دلم بود رونشون بدم. میتونستم داستانم رو باهاش به اشتراک بذارم.
مردم میگفتن چه نقاشیه زیبایی با این همه رنگ. ولی کسی جز خودم نمیتونست درد درونش ببینه. دوماهونیم من در بیمارستان اینطوری گذشت. گریه میکردم بدون ناله و زاری و فقط نقاشی میکشیدم. خودم رو خالی کردم، برگشتم خونه و فهمیدم که فشار زیادی در پشتم و لگنم دارم و نمیتونستم بشینم.
عفونت و آلرژی زیادی در بدنم داشتم و دکترها هم ازم میخواستن که صاف روی تخت دراز بکشم. نه برای شش ماه، نه برای یه سال، من دو سال کامل رو دراز کشیدم.
تولد دوبارهام
توی اون اتاق گیر افتاده بودم و به اون طرف پنجره نگاه میکردم و بهصدای پرندهها گوش میدادم؛ و فکر میکردم که ماهم شاید زمانی برسه بتونیم خانوادگی بریم بیرون و از طبیعت لذت ببریم. اونموقع بود که من پی بردم، مردم چقدر خوشبختاند، ولی خودشون نمیدونن.
فکر میکردم یهروزی که داستانم رو به همه بگم و بگم چقدر خوشبختاند، اما حتی بهش فکر نمیکنن. همیشه نقاط عطفی در زندگیتون هست. اون روز برای من تولدی دوباره بود… اون روز رو جشن گرفتم که بعد از دوسال و چند ماه میتونستم روی ویلچر بشینم. اون روز تولد دوبارهم بود. کاملاً آدم متفاوتی شده بودم. میدونستم قراره تا آخر عمرم روی این بشینم و دیگه نمیتونم راه برم.
خودم رو تو آیینه دیدم و هنوز یادمه که به خودم گفتم: «نمیتونم منتظر یه معجزه باشم تا بیاد و کاری کنه بتونم راه برم، نمیتونم گوشه اتاق با گریه و زاری بشینم و منتظر یه معجزه باشم تا بیاد و کاری کنه بتونم راه برم، نمیتونم گوشه اتاق با گریه و زاری بشینم و منتظر رحم و شفقت کسی باشم. کسی برام وقت نداره.» مجبور بودم خودمو همون طوری که هستم قبول کنم. هرچه زودتر بهتر.
اولین بار بود از رژلب استفاده کردم. اون روز من تصمیم گرفتم که برای خودم زندگی کنم. قرار نیست آدم کاملی برای کسی باشم. فقط از همین لحظه استفاده میکنم و اون رو برای خودم به بهترین لحظه تبدیل میکنم. اون روز من تصمیم گرفتم که با ترس هام مبارزه کنم. همهی ما ترسهای شناخته و ناشناختهای داریم. ترس از دست دادن دیگران، از دست دادن سلامتی و پول. میخواهیم تو شغلمون بهترین باشیم، مشهور بشیم و پولدار باشیم. ما همهش توی ترس زندگی میکنیم.
پشت سر گذاشتن بزرگترین ترسم
تک تک ترسهام رو نوشتم و تصمیم گرفتم هربار یکیشون رو کنار بذارم. فکر میکنید بزرگترین ترسم چی بود؟ طلاق….
نمیتونستم از این کلمه استفاده کنم. تلاش میکردم کسی رو کنارم نگه دارم که دیگه منو نمیخواست. اما گفتم نه… این راهش نیست و درست نیست. اما روزی که پی بردم این بهجز ترس چیزی نیست خودم را با آزاد گذاشتن اون رها کردم؛ و اونقدر خودم رو احساساً قوی کردم… وقتی که شنیدم ازدواج کرده براش پیام فرستادم که «خیلی برات خوشحالم و آرزوی بهترینها رو برای دارم». این زندگی همهش آزمون و آزمایشه. هیچوقت تو زندگیم انتظار راحتی رو نداشتم، وقتی از زندگی انتظار حلواداری و بهجاش غوره تحویلت میده و تو میخوای زغوره حلوا سازی…تقصیر زندگی نیست، چون تویی که میخوای از زندگی که یه آزمون بیشتر نیست، حلوا درست کنی.
آزمونهای زندگی شمارو آدم قوی تری از آب درمیاره. زندگی یه آزمونه و وقتشه که اینو قبول کنید. ترسیدن مشکلی نداره… گریه کردن مشکلی نداره…. هرچیزی قابل قبوله، اما تسلیم شدن نباید یه انتخاب باشه. میگن که شکست یه انتخاب نیست، اما شکست باید یه انتخاب باشه. چون وقتی شکست میخورید، دوباره بلند میشید و این تکرار میشه تا همیشه درحال تلاش نگهتون داره. این همون قدرت انسان هاست.
شکست یه انتخابه و باید هم باشه، اما تسلیم شدن نه، هرگز نه…
یه تفکری تو ذهنمون هست به نام «کامل بودن». میخوایم همه چیزمون کامل باشه. یه تصویر از کامل بودن در مورد همه چیزمون ساختیم. زندگی کامل، روابط کامل، شغل کامل، پول کامل. هیچ چیزی توی این دنیا کامل نیست. ما خیلی در مورد چیزایی که مردم میگن فکر میکنیم، اما خیلی کم به خودمون گوش میدیم. اگه فکر میکنید زندگیتون سخت و ناعادلانست و به همین دلیل میخواید تسلیم بشید، باید دوباره فکر کنید. چون با این طرز تفکر، خودتون دارید با خودتون ناعادلانه رفتار میکنید. خوشبختی واقعی نتیجهی سپاسگزاریه.
اگر همچین حادثه به خانم مونیبه مزاری نمی افتید . امروز به این جایگاه نمیرسید . یگ خانم خانه میبود
الان بهترین زن هست و کسی است که به همه انگیزه میده
برای همه الگو است آفرین به دختر پر تلاش