صنما! گرد سرم چند همیگردانی
*** زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی
یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
از حد و غایت نافرمانی در مگذر که پدیدارست اندازهٔ نافرمانی
دل من بردی و از خویشتنم دور کنی برنیاید صنما کار بدین آسانی
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همیداد ز من بستانی
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش نیستیای بت یکباره بدین نادانی
نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم من بدان راضی باشم که غلامم خوانی
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی
گویی: اندر دل پنهانت همیدارم دوست به بود دشمنی از دوستی پنهانی
مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی
خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی
شاعر: منوچهری دامغانی* زندگی نامه منوچهری
اَبوالنَّجم احمَدبن قوصبن احمد منوچهری دامغانی نامآور به منوچهری شاعر ایرانی بود. کودکی و جوانی منوچهری در دامغان به تحصیل عربی گذشت، تا این که به خدمت منوچهر قابوس زیاری در طبرستان رسید. پس از مرگ منوچهر قابوس، منوچهری به ری رفت و به خدمت طاهر دبیر رسید که از طرف سلطان مسعود غزنوی در آنجا فرمانروایی داشت. وی از آنجا به دربار غزنه راه یافته، و به ستایشگری سلطان مسعود غزنوی مشغول شد. منوچهری برای جلب حمایت عنصری قصیدهای به نام «لغز شمع» سرود و در آن عنصری را ستایش کرد. در سال ۴۳۲ هجری قمری، منوچهری در حالی که سی و چهار سال داشت درگذشت.