«تابناک باتو» ـ دقیقاً چه بلایی سرمان آمده؟ کسی میداند؟ نامش را گذاشتهام «جامعۀ هشتگزده»؛ هشتگزده، مانند آفتزده، ملخزده، سیلزده... دیگر باید اعتراف کنیم هشتگها بر ذهن و زبان ما حاکم شده است. البته در اینجا منظورم فقط آن #هشتگ و هشتگبارانی که هر روز ذهنمان را هدف میگیرد نیست، بلکه به پدیدهای بزرگتر نظر دارم؛ پدیدهای که به طور استعاری یا نمادین از تعبیر «هشتگ» برای آن استفاده میکنم.
همه چیز از زمانی شروع شد که «اطلاعرسانی» از دست بنگاههای خبری خارج شد. فقط یک مثال ساده و دمدست میزنم. به حال زار و نزار «روزنامه»ها نگاه کنید. زمانی بود که نبض جامعه در تیترهای روزنامهها میتپید. تیترها فرمانروایان ذهنها و بحثها بودند. اما با فراگیری پیامرسانها و شبکههای اجتماعی، سلطۀ بنگاههای خبری (از هر نوع آن، از شبکههای تلویزیونی و رادیویی، تا روزنامهها و خبرگزاریها) در هم شکست.
در یک رسانۀ حرفهای، ترتیب اخبار و میزان اهمیت آنها را کارشناسان خبر بر اساس واقعیتها و منافعشان تعیین میکردند. به همین دلیل، اخبار مثلاً با این ترتیبِ اولویت انعکاس مییافت: اخبار سیاسیِ کلان، اخبار سیاسی خُرد، اخبار اقتصادی، اخبار اجتماعی و فرهنگی، اخبار محلی و در نهایت اخبار ورزشی، حوادث و سرگرمی. برای بیش از یک قرن این ترتیبِ اولویت بر خبررسانی حاکم بود. اما با پیدایشِ پیامرسانها و شبکههای مجازی، از این پس این مخاطبانند که با «حضور فعال» خود و با «توجه» خود ترتیب اولویتها را تعیین میکنند. همهچیز به هم ریخت، همهچیز زیر و زبر شد. صفحۀ حوادث به تیتر نخست تبدیل شد، سرگرمی جای خبر را گرفت، خنده جای اندیشیدن، عصبانیت جای بحث، سلبریتی جای کارشناس، ستون درددلهای مخاطبان جای مقالۀ کارشناسی... همهچیز به هم ریخت و همۀ اینها از طریق سازوکاری رخ داد که من همۀ آنها را در یک تعبیر نمادین «هشتگسازی» نامیدهام. و نتیجۀ این هشتگسازی چه شد؟ «هشتگزدگی»... بنجلشدن محتوای اطلاعرسانی، پوچ شدن خبر، بازی شدن آگاهسازی و تبدیل شدن «فضای عمومی» به «سرگرمی عمومی»... این آن فاجعهای است که رخ داده است. دانشگاه به شهربازی تبدیل شد؛ رسانههایی که قرار بود دانشگاه باشند، شدند شهربازی، سیرکهای روزانهای که دیگر هدفی مگر سرگرم کردن مردم ندارند.
هر چند روز هشتگی جدید مانند هیولایی سر برمیآورد و همۀ اخبار دیگر را میبلعد، چند روزی در صحنۀ سیرک میچرخد، چشمها را خیره میکند و مردم با چشمان گرد، چرخیدن این هیولا را تماشا میکنند و فردا صبح وقتی بیدار میشوند، هیچ برایشان مهم نیست هیولای دیروز کجا رفت. او رفته است و همه در انتظار بعدیاند. به قول قیصر امینپور: «حتی اگر نباشی، میآفرینمت / چونانکه التهابِ بیابان، سراب را». مردمی که به سرگرمیِ هشتگی و هیولابازی مجازی معتاد شدهاند، بیصبرانه منتظر میمانند تا خبرـهیولای دیگری از دالانِ سیرک بیرون جهد. این انتظار چندان هم طول نخواهد کشید. اصلاً همۀ این دستگاهِ بزرگ شبکهای برای همین سرگرمیهای روزمره ساخته شده است.
«خبر» یا همان «داده» که قرار است مبنای «تحلیل» و «اندیشیدن» باشد، تبدیل میشود به «بازیچه» و «سرگرمی» و این همان «هشتگزدگی» است، چونان «ملخزدگی»؛ و کشتزارهای تأملگری و چارهاندیشی پیش از آنکه محصول بدهد، در خشخشِ آروارههای هزاران هزاران ملخ تباه میشود. شاید این در جامعهای پیشرفته عارضۀ مهمی نباشد، اما برای جامعۀ ما فاجعه اندر فاجعه است، قوز بالای قوز. ما در دورانی به سر میبریم که سخت به «جدیت» و «اندیشهگری» محتاجیم و مجال هیچگونه بازیگوشی نداریم. اما در این گسترۀ ملخزده دیگر مجالی برای اندیشه نیست. نوعی ملال و بیحوصلگیِ عمیق و بدمزاج همهجا دامن گسترانده که بخشی از آن نتیجۀ «نومیدی» و «انسداد» است. تعبیرِ «رقص بر آتشفشان» را شنیدهاید؟ ضربالمثلی اروپایی است و زمانی به کار میرود که میخواهند جماعتی را توصیف کنند که در خطرناکترین شرایط خود را به سرمستی و بیخیالی زدهاند. انگار ما هم رقصندگانِ بر آتشفشانیم، زیر پایمان گدازه میغرد و ما سرمست نوای «هر چه بادا بادا» سر دادهایم.
مهدی تدینی