«تابناک باتو» ـ سیستم آموزشی ما در یک فرآیند یکپارچهساز، تخیل کودکان را میکُشد و میلش به همسانی را رفتهرفته، در میل کودک به این همسانی فرو مینشاند. دیگریِ بزرگ در این ساخت همگون، تربیت ناقصی را به جریان آموزش محول کرده و اولین قدمهای تربیتی نیز با قتل فانتزیهای ذهنی بچهها در دوران ابتدایی شکل میگیرد. ساخت خانواده نیز در این پروسه همراه ساختار آموزشی است!
این دو نهاد، بچهها را به دنیایی هُل میدهند که قصههای یکخطی دارند؛ روایتی را از زندگی برای آنها میسازند که در خانه- مدرسه- مشقشب- مدرسه محدود میشود. زنجيرهی دلالتی هم که جهان کودکانه را در خود میگیرد، منکوب از همین روایت خطی است. "آنها" از آیندهای برای کودکان میگویند که معطوف به تن دادن به این شکل زیست است؛ تجربهای تکبعدی که درنهایت تمام گستره و امکانهای "آینده" را به یک رابطهی عِلیتیِ سرراست فرو میکاهد، همواره فردای روشن را معلول درست انجام دادن تکالیف میداند و تکامل را "حیات طیبه"، پس از طیکردن "صراط بخشنامهای" میفهماند!
ابزارهای این یکسانسازی را هم در دو رویکرد میتوان پی گرفت؛ نگاهی که "آنها" به هنر دارند و محتوایی که در کتاب فارسی گنجاندهاند؛ در واقع از همین دو فضای تخت که تمامی روزنههای تخیل را میبندد، و راه را بر خلاقیت مسدود میکند، صدای دیگریِ بزرگ با میل مهارناپذیرش به یکدستی، شنیده میشود.
"ژیژک" در توصیف نقش دیگری در باورهای ما، حکایت مردی را نقل میکند که فکر میکند یک دانهی گندم است و به یک مرکز رواندرمانی معرفی میشود تا روانپزشک قانعش کند که دانهی گندم نیست! وی پس از گذراندن دورهی درمان، به محض بیرون رفتن، سرآسیمه برمیگردد و میگوید که یک مرغ جلوی درب ساختمان است. دکتر به او میگوید: تو خوب میدانی که یک دانهی گندم نیستی و یک آدم هستی. مرد پاسخ میدهد: بله، من کاملا به این نکته آگاه هستم، اما آیا مرغ هم این را میداند؟!
اکثر معلمین در این سیستم آموزشی، درست در مقام آن مرد با تردید اساسیاش قرار دارند؛ آنها میدانند دانهی گندم نیستند، آنها برای دانهی گندم شدنِ بچهها دل میسوزانند، اما سایهی هول سیستم با نُک گزینش کنندهاش طوری احاطهشان کرده، که با عجله برمیگردند و میگویند: "ما یک دانهی گندمیم"، تا تکلیف ذهنی خود را در این مواجهه روشن کرده باشند. آنها "انتخاب" میکنند تسلیم شوند و خود را از عواقب سریالیِ سرپیچی مصون نگه میدارند.
این تمایلِ بهظاهر انتخابی، درواقع تمکین به میل دیگری است و ماهيتی متکي به "او"ی رسمی دارد؛ دیگری با تکثیر محتوای یکدستش در کتابها و روشهای تدریس؛ دیگری که لب بزرگ سخنرانش بیوقفه حرف میزند و بدون معطلی، حرفشنوی میخواهد.
اما راه نجات در میانهی این صدای هولناک چه سویی است؟
شاید جهان داستان با دامن زدن به تخیل بتواند بچهها را مقابل محتوای تحمیلی و تکلیف بالادستی صیانت کند؛ و شاید اگر معلمها به نقش ادبیات در ساختن جهانی عاصی و مشکوک به "بستههای فکریِ ابلاغی" واقف شوند و در ۶سال دوران ابتدایی، داستانخوانی را در بچهها به یک عادتواره تبدیل نمایند، آنها روزی بتوانند از دانهی گندم بودن پوست بیندازند!
آرزو رضایی مُجاز