مرگ من روزی فراخواهد رسید/در بهاری روشن از امواج نور/ در زمستانی غبارآلود و دور
کد خبر: ۱۲۸۳۳
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: 2015 September 29    -    ۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۸
قطعاتی از اشعار فروغ فرخزاد را با هم می خوانیم. چنانچه شما بیننده عزیز نیز همچون دیگر شعرای با نام و بی نام ما،‌ شعر یا دلنوشته‌ای دارید، برای انتشار در سایت از آن استقبال خواهیم کرد.
مرگ من روزی فراخواهد رسید/در بهاری روشن از امواج نور/ در زمستانی غبارآلود و دور بینندگان عزیز چنانچه شما نیز همچون دیگر شعرای با نام و بی نام،‌ شعر یا دلنوشته‌ای دارید، برای انتشار در سایت «تابناک‌ با تو» از آن استقبال خواهیم کرد.


گریز و درد

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم، که داغ بوسه ی پر حسرت ترا
با اشکهای دیده زلب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم دراین سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد برتن ترانه من...

خواب

شب بروی شیشه های تار
می نشست آرام، چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می کرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب، ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

نغمه ی درد

در منی و اینهمه ز من جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش از این دیار
سایه ی توام به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر زخویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم از خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟...

شعری برای تو

این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنه ی تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالائیست
در پای گاهواره ی خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه ی من سرگردان
از سایه ی تو، دور و جدا باشد
روزی بهم رسیم که گر باشد
کس بین ما، نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را...
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه ی درد آلود
جوئی مرا درون سخنهایم
گوئی بخود که مادر من او بود

بعدها

مرگ من روزی فراخواهد رسید:
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها، دیروزها!
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد...


بینندگان عزیز چنانچه شما نیز همچون دیگر شعرای با نام و بی نام،‌ شعر یا دلنوشته‌ای دارید، برای انتشار در سایت «تابناک‌ با تو» از آن استقبال خواهیم کرد.

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Canada
|
۲۲:۰۰ - ۱۳۹۴/۰۷/۰۹
0
0
گر به دولت برسی مست نگردی مردی گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر توبازیچه این دست نگردی مردی
ali
|
Canada
|
۱۸:۱۰ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۳
0
0
قهوه را خورد و فنجان را شکست
چای را نوشید و لیوان را شکست
عاشقش بودم، دل من را شکست
او نمک خورد و نمکدان را شکست
حال، او هست لایقِ آنچه که هست
لایقِ بودن با آدمهای پست
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار