به گزارش «تابناک با تو»؛ ده ساله بودم که کتایون با پدربزرگم ازدواج کرد. عاشق این بودم که بروم روستایمان و با کتایون بازی کنم. آخر کتایون همهاش سه سال از من بزرگتر بود. اوایل نمیفهمیدم چی به چیست. هر روز صبح میرفتم در اتاق کتا را میزدم و میگفتم کتا بیا بریم دیگه! همه کتایون را کتا صدا میزدند.
پدربزرگم میگفت: کتا باید غذا درست کنه نمیاد. و من از لای در اتاق میدیدم که کتا یواشکی چشمش به در است و دارد زیر گاز پیکنیک را کم میکند که تخممرغ صبحانه پدربزرگم نسوزد. بعد از ساعتی کتا میآمد. با هم میدویدیم و از راهپلهای که به پشتبام راه داشت بپربپر راه میانداختیم. کتا دوست داشت که از بالای پلههای بزرگ بپرد روی پلههای پایینی و این طوری خودش را شجاع و قوی نشان بدهد. بعد میرفتیم روی پشتبام و از آنجا خانهی خالهام را سرک میکشیدیم و به سکینه دختر خالهام علامت میدادیم که بیا زیر درخت کُنار. وای از آن لحظهای که خالهام ما را روی پشتبام میدید. فریادش به آسمان میرفت که: کتا خانم زن گندهای شدی رو پشتبوم دنبال بازیای؟ و من با خودم میگفتم کتا که فقط سه سال از من بزرگتر است چرا نباید بازی کند!
بعد دوباره پلهها را ابزار بازی خود میکردیم و با پریدن و سر و صدا میآمدیم توی طارمه خانه. کتا میرفت از توی اتاق خودش و پدربزرگم دوتا کشک میآورد و این میشد که من و کتا ساعتی مشغول این دوتا کشک میشدیم در طارمه خانه. پدربزرگم به کتا میگفت جایی نرو. توی همین طارمه بازی کنین. و من نمیفهمیدم که کتا چرا به پدربزرگ من نمیگفت بابابزرگ و میگفت آقا!
با کتا میرفتیم زیر درخت توت وسط حیاط و از مَشکهای آبی که زیر آن بود لیوانی آب خنک میخوردیم و همان جا مینشستیم و تصمیم میگرفتیم بازی بعدیمان چه باشد. هنوز تصمیممان قطعی نشده بود که زنداییام میآمد و با خنده و مسخره میگفت: بیاه! زن … فلانی را ببین داره خالهبازی میکنه! بلند شو برو ناهار شوهرت را درست کن! بعد نمیدانم چرا اسم روستای زادگاه کتا را میآورد و میگفت اینها همهشان به نفهمی و سادهلوحی معروفاند. کتا خجالتزده گوشهی روسری را جلوی دهانش میگرفت و با سری کج به سمت اتاقشان روانه میشد. من به خاطر ناراحتی کتا و به هم خوردن بازیمان، بغضی پر از خشم وجودم را میگرفت که چرا هیچکس نمیذاره من و کتا با خیال راحت بازی کنیم؟ چرا همه به کار کتا کار دارند؟ زندایی که متوجه صورت خشمگین من میشد میگفت: دختر شهری بیا غذات رو بخور وقت ناهاره.
من هم توی دلم میگفتم: لازم نکرده به من ناهار بدهی، بازیمان را به هم نریز.
حالا که به آن روزها فکر میکنم میفهمم چرا کتا عاشق بازی بود. چرا از پدربزرگم میترسید و از او فراری بود حالا میفهمم که چرا کتا …
کتا دختر سیزده سالهای که به عقد دائم پدربزرگ ۷۸ ساله من درآمده بود، آن روزها فقط یک کودک بود. کودکی که نیاز به بازی و بپر بپر داشت، نیاز به دویدن و سرک کشیدن در کوه و دشت داشت، کودکی که کودکیاش زیر سنگینی تن پدربزرگ هفتاد و هشت سالهام نابود شد.
@Womendemands
براي خبري كه در اين متن هست بايد چيزي بيش از تأسف داشت آنهم تغيير در راه اينگونه زندگي است! باشد كه خداوند از ما راضي باشد!
ما از ابتدایی ترین حقوق خود نیز محرومیم
داستانش مثل این خانم واقعا غم انگیز بود