بازگشت عشق بعد از 32 سال+عكس
کد خبر: ۷۴۵۵۵
تعداد نظرات: ۶ نظر
تاریخ انتشار: 2017 May 28    -    ۰۷ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۱۲
"بیل هاربی" توریست آمریکایی در سفرش با یک دختر سوئیسی آشنا شد. آن‌ها سه روز را باهم سپری کردند و سپس برای همیشه از هم جدا شدند... حداقل این‌طور فکر می‌کردند.

به گزارش بی‌بی‌سی، در شهر قدیمی "نوشاتل" در سوئیس در تراس کافه‌ای نشسته بودم و قهوه می‌خوردم. دختر جوانی وارد کافه شد و روی میز خالی پست سرم نشست. روی میز یک صفحه شطرنج قهوه‌ای منبت‌کاری شده بود. او چند مهره نامنظم را سرجایشان قرار داد و بعد سرش را بلند کرد. چشم های آبی‌بی نظیرش مانند جواهر جلا داده شده بود و موهای مشکی و مواج داشت. داشتم فکر می‌کردم چگونه به فرانسوی بگویم "دوست دارید شطرنج بازی کنیم؟"

ماه ژوئن سال 1975 بود. قبل از آغاز دانشگاه در شیکاگو به سوئیس و فرانسه کردم. اتفاقی سر از نوشاتل درآوردم. راننده‌ای که مرا سوار کرد به آنجا می‌رفت.

بالاخره با او صحبت کردم و با اندک فرانسه‌ای که بلد بودم پرسیدم "دوست داری شطرنج بازی کنیم؟". به فرانسوی پرسید "ببخشید؟". سعی کردم به‌دقت سؤالم را تکرار کنم. اما به انگلیسی پاسخ داد: "شاید بهتره به انگلیسی صحبت کنیم."

ماری 19 سال داشت و در نوشاتل بزرگ شده بود. او تازه امتحان‌های فارغ‌التحصیلی از دبیرستان را تمام کرده بود و برای یک فنجان قهوه و استراحت به آن کافه می‌آمد.

در طول دو روزِ بعد، ماری تمام شهر را به من نشان داد. روی خیابان‌های سنگ‌فرش که به قلعه‌ی قدیمیِ قرن دوازده منتهی می‌شد، قدم می‌زدیم. روی چمن‌های کنار دریاچه دراز می‌کشیدیم و به کوه‌های آلپ خیره می‌شدیم. تا غروب آفتاب بیرون می‌ماندیم و شب به رستوران یا کافه‌ای محلی می‌رفتیم. در کافه یکی از دوستان ماری که مردی مسن‌تر و بسیار مؤدب بود به ما ملحق شد. به‌وضوح مشخص بود از حضور من ناراحت است.

بازگشت عشق بعد از 32 سال
ماری در نوزده سالگی


بسیار خجالتی بودم و در طول آن دو روز نگفتم چه حسی به او دارم. بنابراین تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم و به مقصدی که فراموش کرده بودم بروم. بعد از چند روز طاقت نیاوردم و دوباره به نوشاتل برگشتم. در همان کافه‌ای که اولین بار ملاقات کردیم نشستم و منتظر ماندم. انتظارم طولانی نشد. قهوه‌ای خوردیم و مرا به خانه مادربزرگش برد. مادربزرگش نهار برایمان املت درست کرد. هرگز برای ناهار املت نخورده بودم. روی میز آشپزخانه که هنوز هم آنجاست ناهار را خوردیم.

یک‌شب دیگر هم در نوشاتل ماندم. اما هنوز جاهای زیادی برای دیدن مانده بود و قصد داشتم قبل از بازگشت به آمریکا از همه‌جا دیدن کنم. مقابل خانه ماری باهم خداحافظی کردیم. لحظه‌ای که برگشتم صدای ناله خفیفی از سوی ماری به گوشم خورد. هر احمق دیگری بود همان لحظه برمی‌گشت و برای همیشه پیشش می‌ماند.

بازگشت عشق بعد از 32 سال
بیل پس از چند روز دوباره به نوشاتل بازگشت تا ماری را ببیند.


در ماه سپتامبر به شیکاگو برگشتم و به دانشگاه رفتم. ماری هم در دانشگاه انتاریو در کانادا مشغول به تحصیل شد. یک‌بار با او تماس گرفتم و گفت شاید به‌زودی به شیکاگو بیاید. اما چند هفته بعد که دوباره تماس گرفتم، گفت با شخص جدیدی آشنا شده است. ارتباطمان قطع شد، برای 32 سال.

پس از فارغ‌التحصیلی به استرالیا و نیوزلند سفر کردم و یک سال و نیم آنجا بودم. سپس به خانه جدید خانواده‌ام در هاوایی رفتم. گاهی اوقات به ماری فکر می‌کردم.
بازگشت عشق بعد از 32 سال
پس از 2 سال، بیل و ماری یکدیگر را در LinkedIn پیدا کردند.


با فراگیر شدن اینترنت معجزه‌های کوچک آغاز شد. در سال 2007 اسمش را در گوگل جستجو کردم و پروفایل کاربری‌اش در LinkedIn بالا آمد. برایش پیغام فرستادم و دوباره یکدیگر را پیدا کردیم.

ماری برایم نوشت چند هفته قبل خواب عجیبی دیده بود: زنی مرموز از کنار او رد شد. ماری از زن پرسید کجا می‌رود و او پاسخ داد: "به اکران باز می‌گردم." ماری پرسید در اکران چه خبر است؟ زن پاسخی نداد.

در سال 1975 که ماری را ملاقات کردم، در اکرانِ اوهایو زندگی می‌کردم.

هر دو طلاق گرفته بودیم. ماری سه فرزند داشت و من فرزندی نداشتم. فهمیدیم که هر دو طرفدار "لئوناردو کوهن"، "تام ویتس" و "ویک چستنات" هستیم، فهمیدیم که هر دو دوست داریم باز هم را ببینیم.

ماری برای چند هفته به هاوایی آمد. سال بعد من به مدت سه ماه به ژنو رفتم و با ماری و پسرش دنیل زندگی کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم با واقعیت روبرو شویم.

اکنون هفت سال است که ازدواج‌کرده‌ایم. حدود شش سال پیش، از طرف یکی از دوستان قدیمی در اوهایو بسته‌ای دریافت کردم. در بسته یک کارت‌پستال قاب گرفته‌شده قرار داشت. در یک‌طرف تصویری از "مونترو" و در پشت آن، دست خط من:

بازگشت عشق بعد از 32 سال
بیل در کارت‌پستالی که سال‌ها پیش برای دوستش ارسال کرد، از ماری نوشته بود.


"... با دختری 19 ساله و بسیار زیبا در نوشاتل آشنا شدم و سه روزِ فوق‌العاده را باهم سپری کردیم. اگر به‌موقع نوشاتل را ترک نکرده بودم، مشکلات عشق و عاشقیِ زیادی به وجود می‌آمد."

باز هم به همان کافه برگشتیم. اکنون آن میز گرد و منبت‌کاری شده در تراس خانمان در نوشاتل قرار دارد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۵۴ - ۱۳۹۶/۰۳/۰۷
6
9
مردا همشون ترسو هستن
پاسخ ها
ناشناس
| |
۱۱:۰۱ - ۱۳۹۶/۰۳/۰۷
چرا انوقت؟
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۰۱ - ۱۳۹۶/۰۳/۰۷
1
4
خوبه که همدیگر را دیدند
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۲۴ - ۱۳۹۶/۰۳/۰۷
0
5
نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و
به مهمانی عشق برد؛
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم.

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
دو آوای تنهای سر گشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یاس و نسرین
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی
چه مغرور بودم
چه مغرور بودم...

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم ...
چنان شاد، خوش، گرم، پویا
که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم.

دریغا
دریغا ندیدیم
که دستی در آن آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب و گل عشق با غم سرشته است
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست من کور بودم!
از آن روزها آه عمری گذشته است ...

من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته است
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین
که دیگر ندانی کجایم ...
ندانم کجایی ...

چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم
سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ...

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و ...
به مهمانی عشق برد.

پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم.

"فریدون مشیری"
زیبا احمدپور از تبریز
|
United States
|
۱۱:۲۴ - ۱۳۹۶/۰۳/۰۸
2
3
وای چقدر عالی کاش برای من هم پیش بیاد
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۲:۳۶ - ۱۳۹۶/۰۳/۰۹
0
1
شعر مشیری خیلی زیبا بود
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار