داستان واقعی یک هیولا +عكس
کد خبر: ۷۳۱۷۰
تاریخ انتشار: 2017 May 14    -    ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۰
این مطلب، روایتی از زندگی تبهکاری است که خانواده اش را فدای دروغ های خود کرد

این مرد به مدت 18 سال به دروغ وانمود می کرد یک پزشک ماهر است اما این دروغ سرانجام باعث شد که او یک سلسله جنایت خونین را رقم بزند؛ جنایت هایی که سرانجام راز وحشتناک او را فاش کرد. صبح دوشنبه یازدهم ژانویه 1993 در شهر فرانسوی موانز در نزدیکی مرز سوئیس فاجعه ناگواری رخ داد.

خانه «ژان کلود رومند» در آتش سهمگینی گرفتار شد و همسر و فرزندانش در میان شعله های آتش جان باختند. در این میان تنها مرد صاحبخانه موفق شد خود را نجات دهد و به نزدیک ترین بیمارستان برساند اما این تنها نمایی از ظاهر ماجرا بود. آنچه به نظر یک فاجعه غم انگیز می رسید با کشف اصل ماجرا همه را شوکه کرد. فاجعه اصلی زمانی بود که پلیس بعداز خاموش شدن آتش، کشف کرد همسر و فرزندان ژان کلود قبل از آتش سوزی کشته شده بودند. از نظر پلیس، مرد صاحبخانه، مظنون اصلی پرونده بود اما این گمانه زنی برای پلیس و مردم غیرقابل باور بود.

ژان کلود به عنوان محقق، یکی از اعضای سازمان بهداشت جهانی در ژنو بود و نقش بسیار مهمی در تحقیقات این سازمان داشت. همچنین در آن شهر کوچک مرزی همه او را به عنوان پزشکی قابل احترام می شناختند و اصلا باور نکردنی نبود این مرد به یک مورچه آزار برساند چه برسد به این که همسر و دو فرزندش را بکشد!
 
داستان واقعی یک هیولا

اما داستان به اینجا هم ختم نشد. زمانی که برادر ژان کلود بعد از آتش سوزی برای سر زدن به پدر و مادرش سراغ آنها رفت، والدینش را در حالی که به ضرب گلوله کشته شده بودند پیدا کرد. تحقیقات بیشتر در مورد این پرونده خاص رازهای مگوی زیادی را برملا کرد. رازهایی که پرده از حقیقتی تلخ برداشت و همه را شگفت زده کرد و در آخر باعث شناسایی مجرم واقعی پرونده و مجازات او شد.

هیولا به دنیا آمد

ژان کلود رومند در یازدهم فوریه 1954 متولد شد و بنا به گفته های خودش در جریان محاکمه، کودکی بسیار شادی داشته است. ژان کلود در اعترافاتش نوشته بود پدر و مادرش عاشق او بودند و ژان کلود را بسیار دوست داشتند. پسرک تحصیلاتش را در مدرسه فرانسوی لایسه شروع کرد و تا پایان دوران تحصیلات و گرفتن مدرکش در آن مدرسه ماند.

او دانش آموز زرنگ و درسخوانی بود و همیشه سعی می کرد در مدرسه بالاترین نمرات را بگیرد اما مادر او از نظر بنیه بدنی زن بسیار ضعیفی بود و ژان کلودب رای این که باعث خشنودی مادرش شود از همان دوران مدرسه دروغ گفتن را آغاز کرد.

او همیشه به مادرش می گفت بهترین نمره را در مدرسه گرفته است و مادرش نیز به داشتن چنین پسر زرنگی افتخار می کرد. کم کم دروغگویی برای ژان کلود یک عادت شد و او دیگر دوست داشت درباره هر موردی بی دلیل دروغ بگوید. در سال 1971 او در دانشکده پزشکی دوپارک در شهر لیون ثبت نام کرد اما او که فهمیده بود دروغ گفتن درباره نمراتش بسیار آسان تر از درس خواندن است، به کارش ادامه داد و این امر باعث شد در همان ترم اول مردود شود.

اولین دروغ بزرگ

مرد جوان که حوصله درس خواندن نداشت از دانشکده پزشکی انصراف داد اما همچنان به دروغ هایش ادامه داد. اولین دروغ جدی او که باعث تغییر سرنوشتش و گفتن دروغ های بزرگ تر او شد این بود که به همه گفت در سال دوم رشته پزشکی در حال تحصیل است و اجازه معاینه بیماران معمولی را دارد و نکته عجیب این بود که هیچ کس متوجه دروغ بزرگ او نشد.

از آن زمان به بعد این مرد جوان برای مدت 13 سال، هر ساله در ماه سپتامبر که زمان ثبت نام ترم جدید بود، برای ثبت نام به دانشکده پزشکی می رفت و ثبت نام می کرد و برای این که دوستانش حرف های او را باور کنند، دائما در حال گرفتن جزوه های استادان بود و از دوستانش دست نوشته های آنها را قرض می گرفت و در پاسخ به دوستانش که درباره غیبت دائمی او در کلاس های درس می پرسیدند ادعا می کرد چون دانشجوی بسیار فعالی است استادان یکسری تحقیقات علمی را بر عهده او گذاشته اند. در نتیجه دیگر وقتی برای شرکت در کلاس های درس ندارد و دوستانش نیز که حرف ژان را منطقی می دیدند، دروغ های او را باور می کردند.

در روزهای امتحان نیز دوستان ژان همیشه به خاطر استرس زیادی که برای امتحان داشتند، هرگز متوجه نمی شدند که او در جلسات امتحان حاضر نشده است. به این ترتیب 13 سال از اولین سالی که ژان کلود وارد دانشکده پزشکی شد با دروغ های شاخدار او به پایان رسید و نکته عجیب این بود که او به شیوه ای نامشخص توانست مدارکی را کسب کند که نشان می داد او فارغ التحصیل شده است.

زمانی که رئیس دانشکده پزشکی عوض شد، دیگر درس ژان و دوستانش به پایان رسیده بود، رئیس جدید با بررسی پرونده های دانشجویان به ژان کلود شک کرد اما دیگر برای انجام هر کاری خیلی دیر شده بود. رئیس جدید چگونه و با چه رویی می توانست به همه بگوید که یکی از دانشجویان در تمام 12 سال گذشته به همه دروغ گفته است؟

البته با برملا شدن این راز، اعتبار دانشکده پزشکی لیون نیز زیر سوال می رفت. برای همین رئیس جدید تصمیم گرفت حالا که دیگر ژان و همدوره ای هایش درس شان به پایان رسیده و در آن دانشکده نیستند از این آبروریزی بزرگ به کسی چیزی نگوید اما هرگز نمی دانست که سکوت او، ژان کلود را در آینده تبدیل به یک قاتل سریالی خطرناک می کند که برای دست یافتن به اهداف بلندپروازانه اش دست به جنایات مخوفی می زند.
 
 داستان واقعی یک هیولا
همسر و فرزندان

شغل خیالی

در واقع ژان کلود رومند هرگز رشته پزشکی را به پایان نرساند و این واقعیت را به مدت 18 سال از پدر و مادر و همسرش پنهان کرد. همسر و والدین ژان کلود فکر می کردند او یک پزشک موفق است. او به همه گفته بود به عنوان محقق و پزش قلب و عروق در سازمان بهداشت جهانی مستقر در ژنو کار می کند.

ژان نیز به همه گفته بود در سازمان بهداشتی جهانی ژنو سرپرستی گروهی را که درباره بیماری تصلب شرایین تحقیق می کنند بر عهده دارد و همچنین با افراد سیاسی مهم و عالیرتبه رابطه دارد و برای این که دروغ های شاخدارش را باورپذیرتر کند، خانه خود را پر از مجلات پزشکی و کاغذهایی کرده بود که آرم سازمان بهداشت جهانی ژنو روی آنها ثبت شده بود اما واقعیت چیز دیگری بود. در واقع ژان کلود روزهایش را به سرگردانی می گذراند. در این زمان، ژان کلود به همراه خانواده اش در شهر کوچک موانز که یک شهر فرانسوی در مرز سوئیس بود زندگی می کرد.

ژان کلود به خاطر دروغ بزرگی که گفته بود در فواصل معینی شهر را ترک و به خانواده اش می گفت برای نوشتن مقالات علمی اش باید به کشورهای مختلفی سفر کند اما این مرد فریبکار در واقع فقط تا فرودگاه بین المللی ژنو می رفت و سپس چند روزی را در اتاق هتل آنجا سپری می کرد و اوقاتش را صرف مطالعه مجلات پزشکی و خواندن راهنمای سفر کشورهای مختلف می کرد و البته در بازگشت از آن سفر تحقیقاتی دروغین از فروشگاه های فرودگاه بین المللی سوغاتی هایی برای افراد خانواده اش می خرید تا آنها باور کنند.

ژان همیشه به همسرش سفارش می کرد چون سر او بسیار شلوغ است با او تماس نگیرد و در واقع هر زمان با او کار دارد باید شماره تماس مخصوص شوهرش را در دفتر سازمان بهداشت جهانی بگیرد که البته این شماره همیشه مشغول بود. همچنین این پزشک قلابی ادعا داشت که از طرف پزشکان مشخص و مردان دولتی مهم برای صرف ناهار و بحث در مورد مطالب علمی دعوت می شود و در روزهای تعطیل با آنها به گلف می رود.

البته ژان همیشه به همسرش می گفت چون تمایلی به قاطی کردن زندگی خصوصی و شخصی اش با زندگی حرفه ای خود ندارد، به همین خاطر همکارانش را هیچ وقت به منزل شخصی اش دعوت نمی کند و هر زمان که شخصی در مورد کار و مسائل کاری از ژان کلود سوالی می پرسید او تظاهر به تواضع می کرد و همسرش همیشه به شوخی به دوستان و نزدیکانش مین گفت فکر می کند که ژان یک جاسوس کمونیست است.

دروغ و دروغ

یکی از مشکلاتی که داشتن یک شغل خیالی ایجاد می کند، نداشتن درآمد است اما ژان کلود با مهارت زیادی که در دروغا گفتن کسب کرده بود، موفق شد چندین سال خرج خود و خانواده اش را تامین کند.

شیوه این کار هم این بود که او با فروش آپارتمانی که همسرش با کار و زحمت زیاد و از دستمزد خودش خریده بود، هزینه زندگی خانواده را پرداخت می کرد و به دروغ به همسرش می گفت که پول فروش آپارتمان را در جای مطمئنی سرمایه گذاری کرده است. همچنین چون اطرافیان او را فردی محترم و یکی از افراد مهم جامعه می دانستند، توانسته بود از بستگانش مبالغ نقدی زیادی بگیرد و به آنها اطمینان بدهد پول آنها را در شرکت های بزرگ سرمایه گذاری کرده است.

برملا شدن حقایق

دروغ هایی که ژان کلود در طی سال ها به خانواده و دوستانش گفته بود بالاخره گریبانش را گرفت و ژان دروغگو در تله افتاد. زمانی که در سال 1988 پدر زن ژان کلود تصمیم گرفت پولی را که سال ها قبل به دامادش داده بود تا سرمایه گذاری کند پس بگیرد، ژان متوجه شد ممکن است دروغی که در مورد سرمایه گذاری گفته است فاش شود. تنها چند روز بعد از درخواست پدر زن، پیرمرد بیچاره با اتومبیلش به ته دره سقوط کرد و تنها شاهد ماجرا نیز فقط ژان بود که با پدرزنش در اتومبیل بود و در کمال خوش شانسی ادعا کرد لحظه آخر موفق شده خود را به بیرون از اتومبیل پرت کند و از مرگ حتمی نجات یابد.

مادر زن ژان که بعد از مرگ ناگهانی همسرش احساس می کرد دیگر نیازی به خانه بزرگ و گران قیمت ندارد، تمام دارایی خود را فروخت و پول آن را به دامادش داد تا ژان با پول های زبان بسته سرمایه گذاری کند.

چهار سال بعد از این ماجرا نوبت یکی دیگر از دوستان نزدیک ژان بود. این دوست ژان کلود درباره بازگشت پولش که ژان آن را سرمایه گذاری کرده بود و در آن سال مبلغ 900 هزار فرانک می شد پرسید و کم کم دوستان دیگری نیز شروع به درخواست پول شان کردند. حال دیگر تعداد افرادی که پول شان را از ژان کلود می خواستند زیاد شده بود و پاسخ دادن به درخواست آنها برای این مرد کلاهبردار بسیار مشکل شده بود. در این زمان بود که او متوجه شد دروغ هایش در حال آشکار شدن است و با خودش فکر کرد که دو راه بیشتر ندارد یا باید حقیقت را بگوید یا خودکشی کند.
 
داستان واقعی یک هیولا
خانه ای که در آتش سوخت

حمام خون

ژان کلود همچنان بر سر دو راهی گفتن حقیقت یا خودکشی کردن مانده بود تا این که در نهم ژانویه 1993 تصمیمی متفاوت از دو راه قبلی گرفت. فاجعه دقیقا در نهمین شب ژانویه 193 اتفاق افتاد. صبح آن روز، ژان سراغ پدرش رفت و گفت می خواهد اسلحه وی را به شخصی هدیه بدهد، سپس تا شب صبر کرد و هنگامی که همسرش در خواب بود با وردنه آشپزخانه چندین ضربه به سر زن بیچاره زد و او را کشت، آنگاه با خیالی راحت تا صبح انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است خیلی عادی خوابید.

صبح روز بعد یعنی روز دهم ژانویه ژان دو فرزندش را از خواب بیدار کرد و بعد از این که به آنها صبحانه مفصلی داد، به فرزندانش گفت فقط اجازه دارند در اتاق نشیمن خانه کارتون تماشا کنند و حق ندارند وارد هیچ اتاق دیگری شوند. سرانجام روز دهم نیز به پایان رسید اما ژان منتظر بود تا فرزندانش به خواب روند تا او نقشه شومش را عملی کند. هنگامی که دو کودک بی گناه، بی خبر از همه جا به آرامی خوابیده بودند، ژان با اسلحه سراغ آنها رفت و کودکان سه و هفت ساله اش را به ضرب گلوله به قتل رساند. بعد از انجام این سه فقره قتل، او فکر کرد تنها کسانی که می توانند راز او را برملا کنند پدر و مادرش و دوستی است که 900 هزار فرانک به او قرض داده.

صبح یازدهم ژانویه ژان از شهر خارج شد و چون خانه پدری او در یکی از شهرهای مرزی سوئیس قرار داشت، پس از گذشتن از مرز سوئیس برای صرف یک وعده غذایی به خانه والدینش رفت و بعد از صرف غذا در کمال بی رحمی پدر و مادرش را به گلوله بست.

حالا فقط یک نفر مانده بود که متوجه راز ژان شده بود. پس ژان با او تماس گرفت و دوستش را به یک ناهار دوستانه دعوت کرد اما در بین راه و زمانی که ژان همراه با دوستش در ماشین بودند، ناگهان ماشین در جاده ای بسیار خلوت ایستاد و ژان به دوستش گفت که ماشین خراب شده است.
 
آنگاه سعی کرد تا به کمک یک طناب دوستش را خفه کند اما ظاهرا دوست ژان فرد بسیار زیر و باهوشی بود و با خالی کردن اسپری اشک آور به صورت مرد تبهکار خود را از دام این قاتل بی رحم نجات داد. ژان بعد از این ماجرا به دوستش گفت اگر قول بدهد به کسی در مورد سوءقصدش چیزی نگوید در عوض اجازه می دهد که زنده بماند. در نهایت بعد از گرفتن قول همکاری از دوستش، او را رها کرد و به خانه خود یعنی جایی که هنوز جسد همسر و دو فرزندش بودند بازگشت تا ادامه نقشه شومش را عملی کند.

او در اعترافاتش در اداره پلیس ادعا کرد که بعد از بازگشت دوباره به خانه اش مقدار زیادی بنزین در اطراف خانه ریخته و بعد خانه را آتش زده است. آنگاه به درون خانه رفته و مقدار زیادی قرص خواب آور خورده و بعد در انتظار آتش گرفتن کامل خانه و مرگش به تماشای تلویزیون مشغول شده است اما به دلیل این که تاریخ انقضای قرص ها تمام شده، آنها اثر نکرده بودند و او مجبور شده بود که از خانه در حال سوختن بیرون بیاید.

بعد از پیدا شدن اجساد همسر و فرزندانش، ژان به عنوان مظنون اصلی پرونده دستگیر شد اما در طول بازجویی از صحبت کردن با پلیس طفره می رفت و پلیس اعتقاد داشت که این مرد بیچاره بیش از حد دچار آسیب های روانی شده و نمی تواند صحبت کند.

در ابتدا پلیس و مردم نمی توانستند باور کنند که فرد محترم و پزشک مشهور شهرشان این قتل ها را انجام داده است اما هنگامی که روز بعد از آتش سوزی برادر ژان برای سر زدن به پدر و مادرش به خانه آنها رفت و با اجساد والدینش روبرو شد، پلیس به صورت جدی تری به بازجویی هایش از ژان کلود ادامه داد و سرانجام با تحقیقات بیشتر در مورد این پرونده رازهای زیادی برملا شد.
 
ژان که دیگر چاره ای جز اعتراف نداشت پرده از رازهایش برداشت. در نهایت این مرد تبهکار دوم جولای 1996 به اتهام قتل همسر و دو فرزندش و همینطور پرد و مادرش محاکمه شده و به حبس ابد بدون آزادی مشروط محکوم شد. بعد از پایان یافتن محاکمه ژان کلود رومند گفت: «من در این سال ها هیچ وقت احساس آزادی نکردم اما بالاخره بعد از 20 سال از دست دروغ هایم خلاص شدم.» 
سرنخ
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار