الان که دارم فکر ميکنم، میبینم چقدر دلم گرفته و دلم براي عزيزاني که ديگه کنارم نيستند، تنگ شده و بغض داره همینجور خفه ام ميکنه؛ اما ميبينم انگاري روزها برام حتي دقيقه اي وقت براي گريستن و خالي کردن دلم باقي نذاشته و هر بار ميام به ياد روزهاي بودن با اونا گريه کنم، با خودم ميگم باشه برای وقت دیگه و حسابی گريه کن. الان کارايي داري که بايد انجام بدي، گريه باشه براي بعد... .
امروز از اتفاقاتي که برام تو اين هفته افتاده، خيلي سرخوشم و به قولی دل تو دلم نيست و دوست دارم بشينم براي عزيرترينم از همه دلخوشيهام بگم و بگم و بگم؛ انگار نه انگار، من همون آدم دیروزي هستم که تا ديروز دلم ميخواست گريه کنم و وقتي براي اون نداشتم. باز یادم مياد، اون عزيز من دیگه تو دنياي من و کنار من نيست که براش از خوشيهام و بگم که چقد خوشحالم و دلم میخواد یه عصر غروب بشینم باهاش چای و کلوچه بخورم. به خودم که میام يادم ميفته حتي وقتي براي فکر کردن به خوشيهاي خدادادي موقتي هم ندارم و باز میرم سراغ کار و کار و کار و باز خودم رو قانع ميکنم که وقت براي خنديدن و خوش بودن و به یاد و فکر اونها بودن هست ...باشه برای وقتي ديگه.
تو حین کار بازم مي گم باشه وقت خواب، حسابي به همه چي فکر ميکنم و اگه بشه با اون نقشها بازی بهتری میکنم؛ اما با لبخند از به ياد آوردن خوشي روزانه چشمها بسته مي شن و من رو با خودشون مي برن به دنيايي که با اينکه هيچ وقت تو واقعيت نديديش، بهش عادت دارم... شايد عزيز رفته م رو اونجا ببینیم! بله؛ مادربزرگ رو میبینمش، ولي هيچ يادم نمياد براي اینکه بگم چقد دلتنگش هستم يا چقد خوشحالم از اتفاقاتي که برام اون روز افتاد.
صبح بيدار ميشم و دوباره روزمرگي هاي ديروز و روزهاي قبل در انتظارم نشسته و از رنگي و نوعي ديگه... .
انگار زندگي هم ميدونه چقد کوتاهه و فرصتی نیست و براي همين هيچ وقتي براي برگشتن و نگاه به ديروز نمي ده و تجربه ها هم ازشون خاطره اي مي مونه... .
دلنوشته از: «ف. ف»
چنانچه شما بینندگان عزیز نیز در پستوهای دفتر خاطراتتان دلنوشتههایی دارید، «تابناک با تو» آمادگی انتشار آنها را دارد.