ساعت چهار بعد از ظهر را نشان میداد، تاحدودی بیحوصله بود و کمی هم دلش
گرفته بود، بین ماندن برای کلاس بعدی و رفتن به خانه تردید داشت، با خودش
کلنجار داشت که صدای زنگ گوشی رشته افکارش را از هم گسست، دست در کیفش
گذاشت و نگاهی به صفحه گوشی کرد، شماره مینا بود، با سلام و حال و احوال و
کمی صحبت از تردید خارج شد و با مینا قرار گذاشت که کمی در بازار بچرخد و
قید ساعت بعدی کلاس را زد.
با مینا اوائل ترم دوم دوست شده بود، یکی
دوبار هم به منزل خودش او را دعوت کرد. به جهت سر و وضع مناسبی که نداشت
از سوی مادرش از همراهی با مینا منع شده بود، ولی نمیتوانست چه طور به
مینا نه بگوید.
مادرش حساسیت ویژه در ارتباط با رفت و آمد
همکلاسیهایش داشت، وقتی با توصیه مادر در ارتباط با منع رفت و آمد با
مینا مواجه شد، کم کم قرار و مداری که با مینا میگذاشت به خانواده اطلاع
نمیداد.
در لابهلای این رفت و آمدها مینا از ارتباط با دوست پسر و
خانهای که در آن رفت و آمد داشت صحبت به میان میآورد، خانواده مریم و
نوع تربیتش اجازه اینگونه ارتباطها را نمیداد، مینا سعی میکرد با گوشه
و کنایه مریم را اُمل خطاب کند و همین موضوع باعث میشد که مریم تن به
خواستههای غیرمعقول مینا بدهد.
همین حرفها و فشارها باعث شد که
مینا زمینه را برای قرار ملاقات با رضا به صورت غیرمستقیم از نظر مریم
فراهم کند و این طور به مریم گفت که ما مثلا به صورت تصادفی با رضا در
خیابان همدیگر را میبینیم.
مریم اشکش را از روی گونه پاک میکند و
ادامه میدهد: مشکلات من از همان روز شروع شد، نمیدانستم قرار است در دام
رضا و مینا گرفتار شوم.
مینا در خیابان با شهروز سلام و احوال پرسی
کرد و من را هم معرفی کرد. لبخند رضایتبخشی بین رضا و مینا در حین معرفی
من بر روی لبان هر دو تا نقش بسته بود.
اون روز متوجه همدستی این دو نشدم و دو روز بعد مینا در ارتباط با علاقمندی شهروز با من صحبت به میان آورد.
مینا
که زندگیاش را باخته بود و به دنبال رفیق برای تقسیم مشکلات میگشت، بحث
علاقمندی شهروز به من را به صورت جدی مطرح کرد، دست و پاهایم شل شده بود و
ول ولهای در دلم به وجود آمده بود، مینا همه اینها را زیر نظر داشت،
سرخی صورتم را نمیتوانستم پنهان کنم، بحث ارتباط تلفنی من و شهروز به میان
آمد و از مدتها قبل شمارهام را در اختیار شهرورز قرار داد.
ابتدا
چندین بار با پیامک و تلگرامی تلاش کرد که با من ارتباط برقرار کند،
عذاب وجدان رهایم نمیکرد، از طرفی نگاه دلنگران پدر و مادرم به ویژه
مادرم را حس میکردم.
وجدان درد گرفته بودم، شهروز، مینا،
صحبتهای مادرم از ذهنم دور نمیشد، بین خیر وشر گرفتار شده بودم، بین دل
نگرانیهای دلسوزانه مادرم، وسوسههای شیطانی دل، اصرارهای مینا برای
جواب دادن به شهروز، پیامکهای عاشقانه شهروز مخیر بودم، چند روزی خورد و
خوارک نداشتم، توجه چندانی به درس و دانشگاه نداشتم، حال خوبی نداشتم،
موضوع علاقمندی شهروز به خودم را با مادرم مطرح کردم.
برخورد مادرم
برام بسیار جالب بود، بدون اینکه اصل قضیه را زیر سوال ببرد، احساس
جوانی منو درک کرد، گفت: باید خودش با شهروز صحبت کند.
مادرم که
متوجه دسیسه مینا در این گیر و دار شده بود سعی کرد بدون ارتباط با مینا و
اینکه بخواهد اقدام اشتباهی بکند با یک مشاور امور خانواده صحبت کرد.
از
من قول گرفت که بدون هماهنگی با او حتی به پیامکهای شهروز جواب ندهد و به
من قول داد که اگر احساس کند که اگر واقعا شهروز فرد مناسبی برای زندگی
تشخیص داده شد حتما خودش پیش قدم میشود.
از طرفی میدانست که صحبت
کردن با مینا و سخت گرفتن با او شرایط را عوض میکند و ممکن است بیان این
موضوع با مینا و نفوذی که مینا بر من دارد اوضاع را خراب کند، حتی با مینا
گرمتر شود.
تغییر رفتار مادرم با مینا برایم جالب بود، مادرم با
یک مشاوره خانواده قرار ملاقات گذاشت، اول جا خوردم ولی به مادرم همیشه
اعتماد داشتم، بدون حضور مادرم با مشاوره همه جوانب را بحث و مطرح کردیم،
صحبتهای مشاور خانواده تاثیر مناسبی بر من گذاشت، قید دوستی با مینا و
پسرعمهاش شهروز را زدم، بعدها متوجه شدم که مینا و شهروز اصلا با هم
دختردایی و پسرعمه نبودند، مینا با دوست پسراش که خانه مجردی داشت تلاش
میکرد که پای مرا هم به کثافت خانهای باز کند که دوست پسراش و شهروز با
هم در آن خوش بودند.
بعد از چند مدت مینا در دام اعتیاد دوست پسرش
و شهروز گرفتار شد و از اینکه با اعتماد به مادرم و مشاور زندگی توانستم
از این دام نجات پیدا کنم، همیشه خدا را شکر میکردم.
بلاغ