افسانه جمیله و هفت برادرش
کد خبر: ۶۰۷۰۱
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: 2017 January 10    -    ۲۱ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۴۱
به قلم جیهان از الجزایر؛
می گویند در زمان های قدیم زنی به نام نعیمه زندگی می کرد. وقتی نعیمه ازدواج کرد، آرزو داشت تا اولین فرزندش دختر باشد. اما رؤیای او محقق نشد و اولين فرزند او پسر بود. او هفت بار بچه دار شد، و هر هفت بار پسر به دنیا آورد. وقتی نعیمه برای بار هشتم باردار شد...
 
 
http://www.kabbos.com/index.php?darck=1464افسانه  جمیله و هفت برادرش   اختصاصی «تابناک باتو»؛ وقتی بچه بودم داستان های زیادی از مادربزرگم می شنیدم. یکی از قصه ها را که خیلی دوست داشتم برای شما تعریف خواهم کرد. این قصه یکی از افسانه های مشهور مردم الجزایر است.

می گویند در زمان های قدیم زنی به نام نعیمه زندگی می کرد. وقتی نعیمه ازدواج کرد، آرزو داشت تا اولین فرزندش دختر باشد. اما رؤیای او محقق نشد و اولين فرزند او پسر بود. او هفت بار بچه دار شد، و هر هفت بار پسر به دنیا آورد. وقتی نعیمه برای بار هشتم باردار شد پسرانش تهدید کردند که اگر این بار صاحب خواهر نشوند برای همیشه خانه را ترک خواهند کرد و از آنجا خواهند رفت.

نعیمه یک دوست حسود به نام راحله داشت که از قضا تنها قابله ی روستا بود. وقتی ساعت تولد بچه از راه رسید، برادران با بار و بنه  پشت در ایستادند، آنها تقریبا مطمئن بودند که بچه هشتم هم پسر است، اما اشتباه می کردند زیرا مادر آنها صاحب فرزند دختر شده بود، اما راحله بدجنس به دروغ به آنها گفت که بچه پسر است.

برادران ناسپاس هم به محض شنیدن خبر، آماده رفتن شدند و یک کلاف نخ پشمی آوردند و یک سر آن را به درخت جلوی خانه بستند و گفتند که این کلاف را آنقدر می کشیم تا هر جا که کلاف تمام شد برای خودمان یک خانه کوچک درست کنیم.

آنها به یک جنگل زیبا و سرسبز رسیدند و کلبه کوچکی ساختند و در آنجا زندگی کردند.

نعیمه در غیاب پسرانش هر روز به شکار می رفت و جمیله در خانه می ماند و کارهای خانه را انجام می داد. نعیمه هر جا که می رفت سراغ پسرانش را می گرفت و پیدایشان نمی کرد.

جمیله بزرگ و بزرگ تر شد او نمی دانست که هفت برادر دارد، چون مادرش این راز را به او نگفته بود. اما مردم به او طعنه می زدند و به او لقب «گم کننده هفت برادر» را داده بودند. جمیله که از این حرفها به ستوه آمده بود از مادرش در این باره پرسید، ولی نعیمه جواب او را نمی داد. سرانجام پس از کلی پافشاری مادر راز برادران گم شده را برای جمیله افشا کرد و به او گفت که همه دردسرها زیر سر راحله است.

جمیله تصمیم گرفت تا برادرانش را پیدا کند و همان فکری که به ذهن برادرانش رسیده بود به فکر او هم خطور کرد. او یک کلاف کاموا برداشت و به درخت بست و به همان جایی رسید که برادرانش رسیده بودند.

جمیله کلبه ی آنها را پیدا کرد. او می دید که همه برادرانش جز یکی به شکار می روند، برادر کوچک همیشه در خانه می ماند و می خوابید. جمیله هم از فرصت استفاده می کرد و تا وقتی که بقیه برگردند کارهای خانه را انجام می داد و آنجا را مرتب می کرد. جمیله هر روز این کار را انجام می داد تا این که یک روز برادر کوچک به مرتب شدن خانه شک کرد. او خیال می کرد که خانه جن زده است. به همین دلیل تصمیم گرفت بیدار بماند و ببیند که چه کسی وارد خانه می شد. بالاخره او جمیله را دید.

تو خانه را مرتب می کنی؟!

بله.

چرا ؟!

چون من خواهر شما هستم...

جمیله داستان را کامل برای آنها تعریف کرد. آنها با دیدن خواهرشان خوشحال شدند و تصمیم گرفتند که به خانه بازگردند و از راحله هم انتقام بگیرند، آنها در راه راحله را دیدند که در حال گدایی کردن است و دانستند که خداوند او را به سزای عملش رسانده است. در نهایت به خانه بازگشته و در صلح و صفا با هم زندگی کردند.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۲۹ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
0
5
و راحله از کار بد خویشتن پشیمان شد
و کلاغه به خانه اش نرسید
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۳۷ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
2
2
داستان چرتي بود.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۲:۳۴ - ۱۳۹۵/۱۰/۲۲
0
3
تقریبا شبیه داستان سفید برفی بود.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار