فریدون، پرچم‌دار مبارزه با ضحاک سرطان + عکس
کد خبر: ۵۸۲۹
تاریخ انتشار: 2015 July 25    -    ۰۳ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۴

روبروی در بیمارستان مرکز طبی کودکان ایستاد و گفت: «من اینجا 16 بار مرگ را تجربه کردم اما توانستم پیروز شوم.» فریدون 12 سال پیش با بیماری سرطان دست به گریبان بود.او مانند فریدون، قهرمان اساطیری شاهنامه که درفش کاویانی را برای مبارزه با ضحاک به دست گرفت، خود پس از شکست ضحاکِ سرطان پرچم مبارزه برای درمان کودکان گرفتار سرطان را به دست گرفته است.

 وارد بیمارستان که می شود همه به چشم یک اسطوره و مبارز به او نگاه می کنند. برخی دوست دارند با او عکس یادگاری بگیرند و برخی دیگر از فریدون می خواهند برای شفای کودک دلبندشان دعا کند. گویی در اینجا همه او را می شناسند و برایش احترام بسیاری قائل هستند. وقتی وارد بخش کودکان شد، مادران بسیاری بر سر سجاده یا بالین فرزندشان گریه می کردند اما یکباره با دیدن فریدون و روپوش سفیدی که بر تن داشت، تمام فضای بیمارستان تغییر کرد. همه به دور او حلقه زدند و خواستند که فریدون حقی به کودک آنها نیز سر بزند. سر زدن به تک تک اتاق ها جزو یکی از کارهای مهم و روزمره فریدون است.

فریدون وارد اتاق شماره 8 شد. دختر بچه ای 5 ساله مشغول نوشتن نامه ای به خدا بود. تمام اتاق از نقاشی هایی تزئین شده بود که خورشید روشن، یک امام با چهره نورانی، رودخانه ای پر از ماهی، آسمان آبی و گل های رنگارنگ در تمامی آنها دیده می شد. امید به معجزه در تمامی این اتاق ها به چشم می خورد. وقتی فریدون به آنها می گوید که روزی در این بیمارستان بستری بوده، کسی باور نمی کند که فردی با روپوش سفید در مقابل آنها ایستاده که روزی خود رنج سرطان را کشیده است.

فریدون داستان زندگی خود را برای کودکان و مادران ورق می زند: «من فریدون حقی 22 سال دارم، اما 12 سال پیش درست زمانی که 9 سال داشتم با سرطان جنگیدم و در نهایت پیروز شدم.»
فریدون از نبرد خود با سرطان می گوید: «زمانی که 9 سال داشتم برای گذراندن تعطیلات تابستانی و بودن در کنار پدربزرگ و مادربزرگم راهی یکی از شهرستان های اردبیل شدم. رفتن به شهرستان و کمک به پدر بزرگ و مادربزرگم یکی از بهترین تفریحات من بود که آن سال با بیمار شدنم تمام خوشی تعطیلات به کامم تلخ شد. وقتی به تهران برگشتم دچار مشکلات تنفسی شدید شدم که وقتی به پزشک مراجعه کردیم به ما گفتند، من به بیماری «سینوزیت» مبتلا شده ام. برای همین، آنتی بیوتیک های بسیار قوی مانند «سفکسین» را برای من تجویز کردند. آن روزها من جثه بسیار ضعیفی داشتم که مصرف این داروهای اشتباه و بسیار قوی هر روز من را ضعیف تر می کرد به گونه ای که پس از مصرف 3 ماه از این داروها دیگر قادر به هیچ گونه حرکتی نبودم تا اینکه یک روز به شدت وضعیتم وخیم شد و به دستور پزشک آزمایش خون دادم.»

او می گوید: «وقتی مادرم جواب آزمایش را گرفت، دید تمام تیترهای آزمایش تعداد هموگلوبین، گلبول سفید، گلبول قرمز و .... همه های لایت شده است. وقتی به پزشک مراجعه کردیم، سریعا ما را به مرکز طبی کودکان انتقال داد. حدود یکسال در بیمارستان بستری بودم.

فریدون از آغاز درد و رنج های بیماریش تعریف می کند که چون علائم بیماری من در چند بیماری مشترک بود، پزشکان نمی توانستند به درستی تشخیص دهند، برای همین یکسالی در مرکز طبی کودکان بستری بودم. به مرور بیماری من پیشرفت می کرد به گونه ای که دیگر نفس کشیدن برایم سخت می شد و مجبور بودم به کمک دستگاه نفس بکشم. برای همین 20 روز در بخش ICU بستری شدم اما وضعیت بیماری من در روز شانزدهم خیلی شدید شد به گونه ای که پزشکان دیگر به زنده ماندن من امیدی نداشتند و دستور دادند تا تمام دستگاه ها را از بدن من خارج کنند اما در آن زمان پرستاران بخش مانع این کار پزشک شدند و من به لطف پرستاران زنده ماندم.

در آن زمان چون ما دفترچه بیمه نیروهای مسلح داشتیم به بیمارستان نیروی دریایی ارتش معرفی شدیم. حدود 1.5 سال در آنجا بستری بودم و در تمام این مدت پروفسور پروانه وثوق و شاگردش دکتر عظیم مهرور من را تحت درمان قرار دادند، تا اینکه پروفسور بسیار سریع به بیماری من «سرطان لنفوم» پی برد اما برای اینکه امید ما را نا امید نکند، فقط گفت، فرزند شما دچار کم خونی است که با درمان خوب می شود. پروفسور بعد از اینکه بیماری من را تشخیص داد 16 بار شیمی درمانی و 20 بار رادیوتراپی را برایم تجویز کرد و دکتر مهرور پیگیر حال من شد.


فریدون تمام خاطرات تلخ دوران کودکی اش را مرور می کند و می گوید: قبل از آغاز شیمی درمانی برای برداشتن توده سرطانی تحت جراحی قرار گرفتم و سپس شیمی درمانی آغاز شد. در آن روزها که وزنی بیش از 20 کیلوگرم نداشتم 16 بار مرگ را تجربه کردم. یک دارو قرمز رنگ بود که به من می زدند که خیلی اذیتم نمی کرد اما یک داروی دیگر بود که وقتی پزشکان آن را می زدند از همان قطره اول که وارد بدنم می شد حالم بد می شد و دچار تهوع، درد بسیار شدید می شدم. درد آنقدر شدید بود که حتی تا 5 روز بعد از آن نیز تمایلی به غذا خوردن نداشتم.

بعد از اتمام شیمی درمانی دوره های رادیوتراپی آغاز شد که در آن تمام تنم در کوره داغی می سوخت اما برای زنده ماندن باید تحمل می کردم، چون اصلا دوست نداشتم با بیماری به زندگیم پایان دهم. رادیوتراپی تمام بافت های بدنم را تخریب کرده بود و من هم بسیار ضعیف شده بودم طوری که دیگر قادر نبودم چیزی را قورت بدهم و به سختی صحبت می کردم. این دوره های تلخ تمام شد و من آماده پیوند سلول های بنیادی شدم.

وقتی حرف به اینجا رسید از معجزه ای سخن گفت که در آخرین لحظه های امیدواری زندگیش را متحول ساخته، خبر اینکه من برای پیوند سلول های بنیادی آماده شدم به سرعت در خانواده پیچید تا اگر شخصی تمایل داشت برای بررسی و اهدا به تهران بیاید. در همان موقع عموی من با شنیدن این خبر به سرعت خود را از اردبیل به تهران رساند و پیراهن من را با خود به مشهد برد و گفت، من به پا بوس امام رضا(ع) می روم یا شفای تو را می گیرم و یا هیچ کس دیگر من را نخواهد دید.

در آن زمان پزشکان کشت مغز استخوان را روی فریدون انجام دادند و دیدند تمام سلول های بدنش به فعالیت درآمده که این موضوع بسیار برای آنها جای تعجب داشت. برای همین این آزمایش را بارها و بارها انجام دادند، به گونه ای که فریدون به مدت 2 سال این آزمایش را تکرار کرد تا اینکه دکتر مهرور پیش او آمد و گفت «دیدی تمام شد، تو پیروز شدی!»

او می گوید: شنیدن این جمله کوتاه پایان تمام دردهایم بود، وقتی دکتر مهرور این خبر را به من داد تا یک ساعت فقط سکوت کردم، چون می دانستم که اگر در لیست انتظار پیوند قرار می گرفتم، حتما سهم من از زندگی مرگ بود چون در حال حاضر که اطلاع رسانی ها بسیار افزایش یافته نمونه های موجود در بانک سلول های بنیادی بسیار کم است، چه برسد به آن زمان که کل موجودی بانک کشورمان حدود 500 تا 600 نمونه برای تمام بیماران بود.

وقتی پرسش از روزهای سخت شیمی درمانی و رادیوتراپی به میان آمد گفت: در آن روزها تنها امید من دکتر عظیم مهرور بود، شیمی درمانی بسیار دردناک بود، دردی که گفتنش بسیار آسان اما درکش بسیار سخت است. من رنج بسیاری کشیدم اما در تمام این دوران دکتر مهرور ساعت ها پس از شیمی درمانی و رادیوتراپی کنار من می ماند و به من دلداری می داد و می گفت من پسر ندارم پس تو مانند پسر من هستی و باید مبارزه کنی! دیدن چهره مهربان و پرانرژی دکتر مهرور قوت قلبی به من می داد و آنقدر او را دوست داشتم که وقتی سرم یا آمپولی به من می زد تا ساعت ها به آنها خیره می شدم و با خودم می گفتم چون دکتر مهرور این سرم را به من زده پس حتما خوب می شوم.

فریدون در ادامه از آشنایی با دوستی می گوید که برایش یک الگو برای درس خواندن شد. در همان روزهای اول که در بیمارستان نیروی دریایی بستری شدم در راهرو ها قدم می زدم و به اتاق های دیگر می رفتم تا بتوانم با بچه های دیگر دوست شوم و لحظات خوبی داشته باشیم. در همان موقع میلاد را دیدم که اول دبیرستان بود و بر روی تخت نشسته و یک دستش به سرم و دست دیگرش به شیمی درمانی وصل بود اما به دلیل علاقه زیاد به درس با پاهایش مشق هایش را می نوشت. دیدن این صحنه من را به فکر فرو برد و همانجا به دوستم قول دادم، درسم را در بیمارستان بخوانم و برای امتحان به مدرسه بروم. آن روزها من سه سال راهنمایی و یکسال دبیرستان را خود خوان در بیمارستان می خواندم و فقط برای امتحان به مدرسه می رفتم.

به گفته فریدون، میلاد انگیزه خوبی در او ایجاد کرده بود، به گونه ای که وقتی به مدرسه می رفت، نمرات خوبی نداشت و به سختی نمره قبولی می گرفت اما بودن در کنار میلاد باعث شد تمام نمراتش بسیار خوب باشد.


او می گوید: هیچ وقت فکر نمی کردم یک قول ساده به دوستم باعث ایجاد یک عزم جدی در من شود. من درس هایم را خواندم و در کنکور رشته پرستاری را انتخاب کردم و به دلیل تجربه ای که در این بیماری داشتم از ترم 3 وارد بیمارستان شدم اما همان موقع متوجه شدم تنها پرستاری نمی تواند به کودکان سرطانی کمک کند، بلکه من باید برای کمک به تمام کودکان سرطانی کشورم همزمان علاوه بر پرستاری، رشته پزشکی را بخوانم. برای همین رشته پزشکی را نیز انتخاب کردم و در دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم.

حالا او یک پزشک مبارزه با سرطان است، سفیری برای ایجاد امید در قلب کودکان که می خواهد جان بسیاری از کودکان سرطانی کشور را نجات دهد. فریدون می گوید امیدوار است، تمام مردم اطلاعات خود را درباره اهدای سلول های بنیادی افزایش دهند تا فرهنگ «اهدا» در کشور افزایش یابد و دیگر شاهد مرگ بیماران به خصوص کودکان سرطانی در کشور نباشیم.

آنا

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار