مترو‌ نوشت: دیگر فرار نمی‌کنم
کد خبر: ۴۶۰
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: 2015 June 13    -    ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۵
دلنوشته‌ها؛
در حالی که با چشم های سیاه، تند و تند اطراف را می پایید، کیسه ای را محکم در بغل می فشرد و کوله پشتی اش را که به طور غیر عادی بزرگ بود، روی کولش جا به جا می کرد؛ آن وقت پهلویش را به میله ای تکیه داد و کمی آرام گرفت.
مترو‌ نوشت: دیگر فرار نمی‌کنمصدای آژیر بسته شدن در به گوش می رسید که دختری چون فشنگ وارد واگن شد و در نیمه بسته بود که دختری دیگر با موهای بلوند به دنبالش داخل شد.

دختر اول خودش را به میان جمعیت کشاند و تلاش کرد میان آنان گم شود، در حالی که با چشم های سیاه، تند و تند اطراف را می پایید، کیسه ای را محکم در بغل می فشرد و کوله پشتی اش را که به طور غیر عادی بزرگ بود، روی کولش جا به جا می کرد؛ آن وقت پهلویش را به میله ای تکیه داد و کمی آرام گرفت.

دختر دوم کم کم کنارش قرار گرفت و در حالی که موهای بلوندش را بیشتر در روی پیشانی و صورتش افشان می کرد و روی شیشه رو به رو خودش را نگاه می کرد، سرش را نزدیک برد و گفت: احمق جان، تا کی می خوای مثل دزدها زندگی کنی؟ مثل سگ پاسوخته صبح تا شب سگ دو می زنی و جون می کنی؛ مثلا داری کار می کنی؟ پس چرا فراری هستی؟ هه....جالبه .هم کار می کنی ........هم فرار می کنی!
دختر دندان هایش را روی هم فشار داد و آهسته گفت: بس کن، اعصابم خرده، حوصله ات را ندارم.

_ معلومه که نداری! منم این بلاها سرم بیاد، حوصله ندارم. تو شیشه یه نگاه به قیافه ات بنداز، فلاکت و بدبختی از سر و روت می باره. آخه نتیجه این لج بازیهات تا حالا چی بوده؟ اینم شد کار؟ همیشه هشتت گرو نه ت هست. نه اجاره خونه ت در میاد، نه شهریه دانشگاهت؛ خسته نشدی؟

_ فعلا تنها کار مطمئن همینه، می خوای برم تو ....؟ دهنمو باز نکن. دست از سرم بردار، حوصله ندارم. می فهمی؟

_ نه نمی فهمم. من که بهت گفتم. بهترین راه همینه که گفتم. قرار نیست تا آخر عمرت ادامه بدی که...تا وقتی اینجا دانشجویی، تا وقتی به پولش احتیاج داری و بعدش کی میدونه....عزیزم تو به این خوشگلی، چرا از موقعیتت استفاده نمی کنی؟ بیا ببین اونایی که نصف تو خوشگلی ندارن، چه پولی در میارن، آخه تا کی...؟

با بسته شدن دوباره در قطار و راه افتادنش، زنی جمعیت را شکافت و روبه روی دختر قرار گرفت. با دیدن زن، لب های دختر شروع به لرزیدن کرد و رنگ از رویش پرید. هنوز نتوانسته بود دهانش را باز کند که زن کیسه را از بغلش بیرون کشید و تلاش کرد، کوله پشتی را هم بگیرد.

دختر شروع کرد به گریستن. تو را به خدا، هر چی دارم همینه، تو رو خدا، دیگه نمی فروشم.
زن گفت: چندمین باره که جنساتو می گیرم؟ مگه قول ندادی که دیگه تو مترو دستفروشی نکنی؟

_ پس کجا دستفروشی کنم؟ اینجا از همه جا مطمئن تره.
دختر هنوز التماس می کرد و با مقاومت کوله اش را نگه داشته بود.
زن به او گوش نمی داد. ناگهان دختر کوله را از روی دوشش درآورد و دو دستی آن را در بغل زن گذاشت و در حالی که صدایش در واگن می پیچید، گفت: به درک......به درک....مال خودتون، دیگه نمی خوامشون، مال خودتون... .

حالا دیگر صورتش سرخ و برافروخته بود و چشم هایش از حدقه بیرون زده اش را به دختر دیگر دوخت و گفت: باهات میام، به درک، باهات میام... .

لیلا میرزایی، دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۵۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۴
1
19
آفرین به قلمت .......واقعا همینه وضعیت جامعه ما
دانیال
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۱۳ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۴
1
3
سلام خانم میرزایی
خیلی ابتدایی بود
میتونستید رو حال و هوای درونی دختر داستانک تون بیشتر کار کنید
محمد
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۱۸ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۵
3
0
خیلی بد...
کاش یکم بیشتر خودت این داستان رو میخوندی و سبک سنگین میکردی. جمع بستن واسه مردم ما یه کار عادی شده. خیلی بد
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار