رویابافی دو آدم خسته زیر درخت توت
کد خبر: ۴۴۹۰۷
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: 2016 August 07    -    ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۹
داستان های کوتاه؛
کشاورز دوم گفت: بله. در این صورت می توانیم هر آرزویی که داریم برآورده کنیم و هر کاری که در فکرش هستیم انجام دهیم...یک مزرعه بزرگتر می خریم و در آن مرغ و گاو و گوسفندهای زیادی نگه می داریم؛ و از انواع و اقسام درختها هم می کاریم.
رویابافی دو آدم خسته زیر درخت توت  اختصاصی «تابناک با تو»؛ فصل شخم زنی و بذر افشانی از راه رسید. دو کشاورز خسته و بی حوصله زیر درخت توت دراز کشیده بودند و به زمین وسیعی که پیش چشمانشان امتداد یافته بود، می نگریستند و در قلبشان آرزو می کردند که ای کاش زمین محصول بیشتری بدهد و پربارتر از قبل باشد.
 
یکی از آن دو گفت: بی شک امسال محصول خوبی نصیبمان می شود و سود بیشتری به دست خواهیم آورد.
کشاورز دوم گفت: بله. در این صورت می توانیم هر آرزویی که داریم برآورده کنیم و هر کاری که در فکرش هستیم انجام دهیم...یک مزرعه بزرگتر می خریم و در آن مرغ و گاو و گوسفندهای زیادی نگه می داریم؛ و از انواع و اقسام درختها هم می کاریم.

کشاورز اول گفت: آن وقت هر سال ثروتمندتر از پارسال می شویم. زمین های اطراف را هم می خریم و برای خودمان اسم و رسمی دست و پا می کنیم.

دومی گفت: این طوری «مختار» به طمع پول هم که شده دخترش «خوله» را به ازدواج من درخواهد آورد. دختر بداخلاقی است اما قیافه خوبی دارد.
کشاورز اول گفت: اما نه. من از این طرف ها دختر نمی گیرم. می روم شهر و با یک دختر تحصیلکرده ازدواج می کنم.

کشاورز دوم گفت: اگر می دانستنی که ازدواج با دختر مختار چه سود و منفعتی دارد این حرفها را نمی زدی. مختار پیر و از کار افتاده شده و دیگر نمی تواند روستا را بچرخاند. من می توانم همه کارهایش را دست خودم بگیرم و همه کاره روستا شوم.

درخت توت که این حرفها را می شنید لبخندی زد و با خود گفت: هر سال همین حرف ها را می زنند و همین جمله ها را تکرار می کنند. بدبخت های بیچاره  من را خسته کرده اند و خودشان از رؤیابافی خسته نشده اند.
 
 رویابافی دو آدم خسته زیر درخت توت
 
شکار
 
روزی ابر شدم، روزی آواز، روزی هم گل سرخ و یک روز عروسک بچه ها، تقریبا همه جا را امتحان کردم و حالا دیگر جایی نبود که در آنجا پنهان شوم جز یک رود پر آب. سالها در آن رود تنها، تسلیم و با آرامش پر رمز و رازی پنهان شدم تا این که روزی ماهیگیر پیری آمد و قلاب ماهی گیری اش را توی آب انداخت. با تعجب و تاراحتی به من نگاه کرد و گفت: فکر کردم که یک ماهی گرفته ام؟!

در حالی که سعی می کردم خودم را خوشحال نشان دهم گفتم: اشتباه نکن! آدم ها خیلی بهتر و جذابتر از ماهی ها هستند.

ماهیگیر به مجمر سوزان خورشید که داشت غروب می کرد نگاهی انداخت و گفت: بیچاره بچه هایم، امشب بدون غذا و با شکم گرسنه خواهند خوابید.

من سرم را از خجالت پایین انداختم و گفتم: چه طوری حرفم را باور کردی، شوخی کردم من یک ماهی هستم.
ماهیگیر گفت: اما ماهی ها حرف نمی زنند.
با صدایی لرزان گفتم: مگر نمیدانی که آبها و دریاها پر از عجایب هستند و در آن ماهی های عجیب و غریبی وجود دارند. من هم یکی از آن ماهی های عجیب هستم.

ماهیگیر گفت: واقعا راست می گویی یا باز هم شوخی می کنی؟!
به او گفتم: چه سؤالی می پرسی؟! معلوم است که راست می گویم.

ماهیگیر دیگر چیزی نگفت و مرا نفس زنان و خسته به خانه برد. حالا من یک ماهی بودم. همسرش مرا در ماهی تابه انداخت و من در روغن سرخ شدم. جیک نزدم و نه فریاد کشیدم و نه کمک خواستم. آنقدر در روغن ماندم که خوب سرخ شدم. بچه ها در ابتدای امر مرا با ولع می خوردند، خوشحال شدم اما چند دقیقه نگذشته بود که با عصبانیت و نارضایتی در حالی که همچنان به خوردن ادامه می دادند گفتند که چه ماهی بدمزه ای است.

وقتی فهمیدم که فردا قرار است دوباره به اعماق زمین برگردم، دلم بیشتر گرفت. مجبور بودم تا برای مدتی طولانی در تاریکی های زمین بمانم؛ حالا تا شاید روزی در قالب شاخه یک درخت یا در کالبد گل کوچکی دوباره خورشید را ببینم.
 
رویابافی دو آدم خسته زیر درخت توت، نویسنده: جمال علوش،سوریه
شکار، زکریا تامر، سوریه
ترجمه: تابناک باتو
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۴۷ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۷
0
0
داستان دوم واقعا حال به هم زن بود.
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۲۷ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۸
0
1
مرسي،مخصوصا داستان دوم كه زيبا بود،
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار