اختصاصی «تابناک با تو»؛ او سی ساله به نظر می رسید. هر بار که از پنجره قطار به بیرون نگاه می کرد با ذوق و شوق چیزی می گفت؛ پدر، به درخت ها نگاه کن، انگار دارند همزمان با قطار حرکت می کنند!
پدر به او لبخند زد. زوج جوانی که در نزدیکی آنها نشسته بودند با تعجب به رفتارهای کودکانه مرد جوان نگاه می کردند و به تأسف سری تکان می دادند.
پدر به ابرهایی که با ما حرکت می کنند نگاه کن! زوج جوان که کاسه صبرشان لبریز شده بود روبه پیرمرد کردند و گفتند: به شما پیشنهاد می کنیم پسرتان را پیش یک پزشک خوب ببرید تا بلکه دست از این رفتارهای بچه گانه بردارد.
پیرمرد گفت: اتفاقا همین حالا از بیمارستان برمی گردیم، پسرم پیش از این نابینا بود و امروز برای اولین بار بینایی اش را به دست آورده و میتواند خوب ببیند.
* هر آدمی روی این کره خاکی داستان خودش را دارد، دیگران را قضاوت نکنیم، زیرا حقیقت زندگی آنها شما را شگفت زده خواهد کرد. ییش از از آن که درباره راه رفتن دیگران قضاوت کنیم کمی با کفش هایش راه برویم.
معلم دانایی در چین عادت داشت هر بعد از ظهر سر کلاس چُرتی بزند و وقتی شاگردانش از او می پرسیدند که چرا این کار را در وسط کلاس درس انجام می دهد در پاسخ می گفت: به سرزمین رؤریاها می روم تا با فرزانگان کهن ملاقات کنم.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تعدادی از شاگردان او به خواب رفتند. وقتی معلم آن ها را مؤاخذه کرد گفتند: ما هم امروز به ملاقات فرزانگان شهر رؤیاها رفتیم تا درباره شما از آنها بپرسیم، آنها گفتند که چنین کسی را هرگز ندیده اند.
امپراتور چین، حاکم شهر «رامان» را مأمور کرد تا یک سبد هلو را به پادشاه شهر «تندماندالام» برساند. روی سبد هلوها این جمله نوشته شده بود: هر کس از این هلوها بخورد عمر جاودانی خواهد یافت. حاکم شهر رامان که مأموریت رساندن هلوها را بر عهده داشت، وسوسه شد تا یکی از هلوها را بخورد. خبر این اتفاق به گوش پادشاه رسید. او دستور داد تا حاکم رامان را به خاطر این بی پروایی بکشند و به سزای عملش برسانند.
وقتی او را برای مجازات می بردند فریاد می زد و می گفت: امپراتور عجب مرد دروغگو و متقلبی است! او گفت که هلوها عمر طولانی می دهند...من فقط یکی از آن هلوها را خوردم و اینک در آستانه مرگم. آه، چه سرنوشتی در انتظار کسی خواهد بود که همه آنها را بخورد!