اندوه خيابان پاسداران
کد خبر: ۳۸۱۷۸
تعداد نظرات: ۵ نظر
تاریخ انتشار: 2016 May 28    -    ۰۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۰
داستان کوتاه؛
پيمان چه كسى فكر مى كرد تو زودتر از من، اصلا زودتر از بي بي جان و آقا بزرگ از اين دنيا بروى؟ از اين دنيا بروى؟ نه!! كى گفته تو از اين دنيا رفتى؟
اندوه خيابان پاسداران  اختصاصی «تابناک باتو»؛ خيابان پاسداران را از پايين تا سر چهارراه پياده بالا مي آيم و برمى گردم.
تمام طول مسير را قدم كه برمى دارم تو را كنارم مى بينم، حست مي كنم. صدايت را، خنده هايت را مى شنوم.
 
چشم هايم و بعد از آن گونه هايم خيس مى شوند و اين خيسى بارها تكرار مى شود.
جلوى كافه ويونا كه مى رسم سرم را نزديك پنجره هايش مي برم، دستم را سايه بان مى كنم تا بتوانم تو را ببينم. صندلى هاى چوبى كافه، ميزهاى گرد و چارگوش و من و تو كه پشت همه ى شان نشسته  و همه چيز خورده بوديم؛ از نوشيدنى هاى گرم و سردش تا بستنى ها و كيك ها.
 
پيشخدمت ها ما را مي شناختند، لبخند مي زدند، احترام مي گذاشتند، انگار كه اصلا كافه مال ما دو تا بود.
 
راه مي روم، پايين تا بالا، مغازه ها، بوتيك ها همه را با هم گشته بوديم و بارها خريد كرده بوديم. چشمم به مغازه ى كفش فروشى مي افتد. جلوى ويترين مغازه مي ايستم. فقط كفش هاى ورزشىِ اسپرت دارد. به كفشهايم نگاه مي كنم. مي گفتى: مليحه يه كفش راحتى بپوش اذيت نشى.
 
اما من هميشه كفش هاى پاشنه بلند مي پوشيدم تا قدّم كنار تو هماهنگ شود.
اشكها پهناى صورتم را تر كرده بودند. اين اولين بارى بود كه تنها، بي توخيابان پاسداران را راه مي رفتم.
 
پيمان چه كسى فكر مى كرد تو زودتر از من، اصلا زودتر از بي بي جان و آقا بزرگ از اين دنيا بروى؟ از اين دنيا بروى؟ نه!! كى گفته تو از اين دنيا رفتى؟
 
ما هنوز خيلى كارها داريم كه بايد انجام بدهيم. من هنوز حامله نشدم، هنوز روى ماه بچه ى مان را نديديم. تو قرار است براى من آن انگشتر مرواريد  كه قولش را دادى، بخرى.
پيمان! تقلب نكن. قرار است با هم برويم يك شمال درست و حسابى، يك ويلاى درجه يك اجاره كنيم با اتاق رو به دريا. بعد از انجا برويم مشهد، يك دل سير حرم برويم، تو زيارت جامعه بخوانى و من كنار دست تو  بنشينم و براى  هم دعا كنيم.
 
صداى اذان مي آيد، شب شده، بايد بروم خانه. مادر نگران مى شود، آن هم توى اين اوضاع احوال مردن تو. مردن تو، حال و روز همه را به هم ريخته. همه را نگران تر كرده. دلشوره ها بيشتر شده. قرارها بي قرار شده.
 
بايد بروم بي بي جان و آقا بزرگ دلداريم بدهند. برايم آيه و حديث بخوانند و از حكمت و قسمت و تقدير بگويند تا شايد آرام تر شوم.
 
چادرم را جمع مى كنم توى صورتم و خيسى اش را پاك مي كنم. بايد بروم اين روسرى آبى را عوض كنم. بايد بروم خانه ى خودمان، اين شكلى نمى شود رفت خانه ى مادر. بايد سرتاپا سياه بپوشم.
 
مي پيچم توى خيابان دولت و بعد. ديباجى جنوبى. همان نبش كوچه ى اول خانه ى ماست. سرم را بالا مى كنم، طبقه ى دوم، چراغها همه خاموش است. تاريك، سياه، خاموش! انگار يكهو غروب جمعه مي شود. بعد يك چيزى ته دلم براى هزارمين بار فرو مى ريزد.
 
در ورودى باز است. پله ها را بالا مي روم. كفش هاى پاشنه بلند را درمى آورم مي اندازم توى سطل پادرى طبقه ى اول. وقتى تو كنارم نباشى چند سانت بلندتر يا كوتاه تر چه فرقى مى كند اصلا؟ پا برهنه بقيه ى پله ها را مي روم بالا. جلوى در خانه ى مان  كفشهاى مشكى تو روى هم افتاده اند. دوباره اشك ها سرازير مى شوند و دوباره آن چيز ته دلم فرو مى ريزد.
مى روم تو. چراغ اتاق خواب مان روشن است، در اتاق اندازه ى يك خط باريك قرمز باز است. نورش انقدر كم فروغ است كه تا ورودى هال هم نمى رسد. مى گفتى: اين طورى رمانتيك تر است و پشت بندش چشمك مى زدى.
 
چادرم را همان دم در درمى آورم مي اندازم روى زمين. مى روم سمت اتاق خواب. همه جا، در و ديوار بوى تو را مى دهد. بوى من و تو باهم، كنار هم. مثل بوى وانيل وقتى بي بي جان كيك درست مى كرد. به خط باريك قرمز مى رسم. دستم را دراز مي كنم. در را آرام هُل مي دهم تا باز شود. قيييژ صدا مي كند.
 
تو با چشم هاى گرد شده و خيس اشك برمى گردى سمت در. لبه ى تخت نشسته اى، لباس مشكى پوشيدى و قاب عكس مرا در دستانت گرفته اى.
سپینود
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۵۸ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۸
2
20
من كه نفهميدم موضوع چي بود يا كي بود......
پاسخ ها
ناشناس
| |
۱۳:۴۵ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۹
فيلم the others رو ديده بوده خودشو جاي نقش اصلي تصور كرده
داستان كوتاه بدي نبود
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۱۵ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۸
10
3
آی کیو بالاش نوشته داستان کوتاه. یک داستان بود موضوع و فعل و فاعل و مخاطب و ... هم داشت و مشخص بود چی رو نفهمیدی؟؟
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۲:۵۷ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۸
0
0
این داستان را فقط آدم های دلتنگ می فهمند، من هم کسی را دارم که دلم برایش تنگه...:-(
نوید آزادی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۰:۲۱ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۹
0
1
خدا نکند شما تجربه تلخی مثل این داشته باشید
این شاید برای شما داستان باشد؛ ولی 234 روزه که متاسفانه برای من یه واقعیت تلخ است.
من که هر روز در غم از دست دادن همسر مهربانم چشمی پر اشک دارم این واقعیت (نه داستان) را درک میکنم
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار